هفتبرکه: فصل پاییز فصل رونق صنعت شیرهپزی خرما و دیشابگیری است. کار از آبان شروع میشود و معمولا بیشتر شیرهپزیها بیش از سه ماه در سال فعال نیستند.
عباس زمانی در ۶۵ سالی که از خدا عمر گرفته است، تجربههای کاری متفاوتی داشته است. تا امروز که کار او به کلگه و دیشابپزی رسیده است. عباس میگوید: «در جوانی چارواداری میکردم و خر داشتم. به کوه و صحرا میرفتم. بعد از آن مدتی رفتم دبی و در چند ماهی که دبی نبودم، کارم شیرهپزی بود. هم با کار شیرهپزی شوق میکنم و هم این که دو سه نفر در کنارم شاغل هستند و نان میخورند. من الحمدالله محتاج کِلَگه نیستم. اینجا چند تا دوست و رفیق و اینها دور من جمع میشوند. از فقیرها پول نمیگیرم یا از تاجرها بیشتر میگیرم و مهمتر از همه این است که دوستانم مرا تنها نمیگذارند و به اینجا میآیند.»
۴۳ سال است که کار عباس شیرهپزی است. کار شیرهپزی به نوعی یک کسبوکار خانوادگی است. او کار را از عمویش یاد گرفته است و این روزها هم با کمک فرزندانش آن را میگرداند. عباس زمانی فرزند حسن، کار را از عمویش کولاجی (کربلایی حاجی) یاد گرفته است. میگوید: «کسی در گراش نیست که کولاجی را نشناسد. از اول تا آخر کارش همین بوده است. من هم پیش او یاد گرفتم. از ۱۷ سالگی تقریبا این کارها را کنار عمویم انجام میدادم. اولین بار هم خراب کردم و کنار گذاشتم چون عموم گفت که این درست نیست و دوباره یادم داد. کِلَگه کَولاجی زمانی که من کودک بود، اول روبهروی مدرسهی علمیه، کنار خانهی اسد فرج بود و بعد از آنجا به پشت خانهی حاجی محمود (حاجی مِمید) رفت و بعدش هم رفت کنار خانه فردفانی و در آخر رفت همان کلگهای که بود. من از اول همه چیز را از عمویم یاد گرفتم، هم آشپزی مثل برنج پختن، و هم کارهای کلگه.»
کلگهی عباس حالا در محلی نزدیکی هفتبرکه قرار دارد، ولی او در این مدت چند بار جابجا شده است: «اول کلگهی من جای خانهی پسرم حیدر بود. از آنجا آمدم کنار کلگه رشیدی ولی به ما گفتند جمع کنید. بعد این زمین را به قیمت ۱۳۰ میلیون از پسر نوشاد خریدم. هفتاد پشتش را بیامرزد که این زمین را به من داد.»
آتش و آب و خرما در نهایت به تولید شیرهی خوشمزه خرما منتهی میشود. مهمترین کار در شیرهپزی، نسبتِ آب و خرما است: «۵۳ کیلو آب را با ۱۷ کیلو خرما قاطی میکنیم و اگر خرمای خوب باشد ۱۶ کیلو شیره تحویل میدهم. خرما اگر خوب نباشد، حاصل بیش از ۱۳ یا ۱۴ کیلو دیشاب نمیشود. دشاب الان کیلویی ۲۵ هزار تومان و عمده ۲۲ هزار تومان است.»
یکی دیگر از محصولات کلگهی عباس، کوته است. «برای کُوِته هم از عمویم یاد گرفتم. هر بِرد دیشاب که بیرون آوردیم باید دو ساعت بغل بچرخانی تا وقتی سفید بشود و بعد از دو ساعت در لگن میریزیم یا پشمک یا کوته که هر یک کیلو کوته یک کیلو ارده میخواهد. بعد در سینی پخش میکنیم و کنجد روی آن میریزیم تا کامل خشک بشود و تکه میکنیم و اگر رسا نباشد با انگشت میخوریم. برای کوته ۲۰ کیلو خرمای لَشت میخواهد و بعد از پختن ۳۰۰ گرم چیبک (چوبک) به آن میزنیم و بعد از آن باید بغل بزنی و بعد هم چراغ را خاموش میکنیم و به گرمای کلگه خودش درست میشود.»
کف دیشاب هم مشتریهای پروپاقرصی دارد: «هر کسی اینجا بیاید و کاف بخواهد به او میدهم و روی سرم میگذارمش.»
عباس در مورد مشتریهایش هم میگوید: «اگر فقیری بیاید و بدانم که فقیر است، خرما و دیشاب هم به او میدهم. مشتریهایی که دارم ۷۵ درصد از آنها از بیرون گراش است، مثل دیدهبان، اوز، ارد، فداغ و کوره است که بیشتر از اینجاها میآیند. مشتریهای گراشی تکی هستند ولی اینجاها سفارش عمده میدهند. به مغازهدارهای گراشی هم میدهم و از من میخرند ولی بیشتر بیرون از گراش است.»
او کارش را تضمینی میداند: «تا حالا یک بار هم نشده کسی بگوید شیرهی من ترش یا خراب شده است. اگر خراب شد هم دو برابر پول پس میدهم. هر مشتری که دیشاب من را امتحان کند دیگر به جای دیگر نمیروند چون خوب درست میکنیم هم خودم هم این رفیقم که کنار من هست. یکی اینکه برای بِرد درآوردن شتاب نمیکند و یکی هم خرما را میجوشاند. کلا آدم درست و پاکی است. مثلا اگر چند دانه خرما از کیسهی کسی بیرون بریزد، کنار میگذارد و میگوید مال فلانی است و قاطی دیشاب کسی دیگر نمیکند. یا نمیشود که ته دیشاب را بگذارد و پیپ را کامل خالی نکند. کامل خالی میکند، و حتی ذرهای هم زیر یا بالا نمیکند. حسین رهنورد اسمش است. داماد کرم مشهدی حسن. کلا آدم خوب و درستی است.»
عباس متولد سال ۱۳۳۷ و دارای پنج فرزند است: «۴ تا پسر داشتم که یکیاش فوت کرد و ۲ تا هم دختر دارم که همه را سامان دادهام. اصغر و حیدر شبها کمکم میدهند، ولی خودم هم کنارشان هستم. آنها کلا در کارهای سنگین کمکم میدهند، مثلا سنگها را جابجا میکنند یا ملاقه میچرخانند.»
عباس هنوز آنقدر چابک و سر حال است که به جز کار سنگین شیرهپزی، از پدرش هم مراقبت میکند. میگوید: «وقتی پدرم را اینجا میآورم، قلیان را چاق میکنم که بکشد. پدرم حاج حسن، الان افتاده است و پا ندارد و صبحها یک بار و عصرها هم یک بار او را به حمام میبرم و ظهرها هم میروم به او غذا میدهم و میخوابانمش. از هر چی که اینجا بودم، دو بار او را به اینجا آوردهام هر وقت بیکار شدم به صحرا و خیابان و اینها میبرمش. حتی امسال که گفت من را ببر دبی، با پای شکستهاش دوباره بردمش. راه نمیرود و بغلش میکنم و میآورمش. برای وارسی کردن و مراقبت از او، بیشتر من هستم و پسر همشیرهام مهدی، مهدی خیلی کمک حال من برای مراقبت از پدرم است.»