هفتبرکه: گفتوگوی پیشِ رو حدود دو سال پیش، در بهمن ۱۳۹۸، با علی و فاطمه موسوی انجام شده است اما انتشار آن به دلایلی به تاخیر افتاد. در گفتوگوی دیگری در روزهای آینده، نظر این دو نفر را در مورد اتفاقات این روزهای کشور افغانستان نیز میشنویم.
فاطمه یوسفی: عشق به ادبیات علی و فاطمه را در یک مسیر قرار داد. زادگاه علی بلخ است و زادگاه فاطمه ایران. پدر و مادر فاطمه سالها پیش زندگی در غربت را به جان خریدند و برای فرار از جنگ از افغانستان به ایران آمدند. حالا گذر زمان بعد از خلق داستانهای زیاد، این دو نفر را وارد یک داستان کرده است.
شروع از قند پارسی
همه چیز از یک جشنوارهی ادبی به اسم قند پارسی شروع شد. علی اثرش را برای این جشنواره ارسال کرد و فاطمه یکی از برگزارکنندگان این جشنواره بود. از همانجا آشنایی شکل گرفت و این رابطه تا آنجا کش آمد که حالا هر دوی آنها روبهروی من در موسسهی هفتبرکه نشستهاند و قرار است داستان زندگیشان را برایم تعریف کنند و بگویند چطور مسیرشان به گراش رسید.
«من، سید علی موسوی، متولد سال ۶۴ در بلخ افغانستان هستم. خیلی کوچک بودم که به ایران مهاجر شدم و تا گرفتن دیپلم ریاضی فیزیک در کاشان زندگی کردم. من در سال ۸۲ کنکور دادم و دانشکده برق کاشان هم قبول شدم، اما همان سالی بود که متاسفانه یا خوشبختانه مهاجرین را به دانشگاهها راه نمیدادند. سال ۸۳ به افغانستان برگشتیم. و مهمترین علت بازگشت ما همین نداشتن شرایط ادامه تحصیل در ایران بود.
«وقتی با خانوادهام به افغانستان برگشتیم، تا سال ۸۹ من به دانشگاه زیاد فکر نمیکردم و وارد بازار کار شده بودم. یک شرکت خصوصی تاسیس کردم و در زمینهی کاریام موفق شدم.
«تا این که از سال ۸۷ وارد دنیای نویسندگی شدم و تا سردبیری روزنامه عصر نو در مزار شریف پیش رفتم. بعد از آن وارد کار رسانهای در یکی از تلویزیونهای خصوصی افغانستان شدم و چهار سال در تلویزیون در زمینهی نوشتن سناریو برای کارهای داستانی و ترجمه و ویراستاری فعالیت کردم.
«اما به جایی رسیدم که فهمیدم همه این فعالیتها نمیتواند من را ارضا کند و من باید تحصیلم را ادامه بدهم و این شد که از سال ۹۰ در افغانستان در رشتهی مدیریت بازرگانی وارد دانشگاه شدم و سال ۹۳ با گرفتن لیسانسم از این رشته فارغ التحصیل شدم. در فکر گرفتن ارشد بودم اما این بار نه در افغانستان. میخواستم رویای دوران نوجوانیام که قبول شدن در یک دانشگاه مطرح ایران بود، محقق کنم. تلاشم این بود که وارد دانشگاه تهران یا یکی از دانشگاههای خوب ایران شوم. هر چند جمهوری اسلامی بورسیه دارد اما وقتی من رفتم که برای بورسیه ثبتنام کنم گفتند سنات برای گرفتن ارشد زیاد است و من خیلی ناامید و ناراحت شدم. اما با پادرمیانی همسرم که آن موقع فقط یک آشنا بود، مسئولین دانشگاه تهران راضی شدند و من سال ۹۴ در رشتهی مدیریت دانشگاه تهران ثبتنام کردم و سال ۹۷ نیز از این دانشگاه فارغالتحصیل شدم و به افغانستان برگشتم. در حال حاضر هم در دانشگاه تاج مزار شریف افغانستان تدریس میکنم. البته قبل از آن در سال ۹۵ با همسرم ازدواج کردم.»
زندگیمان را مدیون ادبیات هستیم
فاطمه نیز داستان آشناییشان را اینطور روایت میکند: «من و همسرم سال ۸۸ در یک جشنواره ادبی با هم آشنا شدیم. علی برای جشنواره قند پارسی داستان فرستاده بود و ما جزو برگزارکنندگان آن جشنواره بودیم و او جزو مهمانهای ما بود و آنجا آشنا شدیم. ما زندگیمان را مدیون ادبیات هستیم.»
اینبار علی ادامه میدهد: «نام خانوادگی من و همسرم موسوی است و این تشابه فامیلی برایمان جالب بود. فاطمه آن موقع در یکی از رسانههای داخلی ایران به اسم همشهری محله کار میکرد و مطلب مینوشت چون من یکی از برندگان آن جشنواره بودم با من مصاحبهای انجام داد و رابطه ما دورادور از طریق ایمیل ادامه داشت و من در هر سفری که میآمدم ایشان را میدیدم چون عضو فعال خانهی ادبیات افغانستان در تهران بود در سفری که سال ۹۲ داشتم دیدم علایق شخصی و اشتراکات ما زیاد است و به او پیشنهاد ازدواج دادم.
«سال ۹۴ به صورت رسمی اقوامم را که در کل ایران پخش بودند را جمع کردم و به تهران کشاندم تا به نیابت از پدر و مادرم که در کابل بودند، به خواستگاری فاطمه بروند. و چند ماه بعد جواب مثبت را از فاطمه گرفتم و سال ۹۵ ازدواج کردیم و در تهران ساکن شدیم، تا سال ۹۸ که من برای ادامه کارم به افغانستان برگشتم و همسرم برای گرفتن مدرک ارشدش در تهران ماندگار شد.»
یک زوج نویسنده
«من و همسرم هر دو نویسنده هستیم من دو کتاب دارم؛ مجموعه داستان «کابل جای آدم نیست» که چند جایزه گرفته و مهمترین آن جایزهی جلال آل احمد و قند پارسی در ایران است؛ و کتاب «گلدان خالی سمیرا» که در آن مجموعه داستانهای بچههای بلخ را گردآوری کردهام. در زمینهی کتاب کودک هم فعال بودهام. کتاب «بچههای باغ بالا» یکی از آنها است که سال ۹۶ چاپ شد. خوشبختانه استقبال خوبی از کتابم شد و خیلی از افراد لطف داشتند و نظر مثبتی به مجموعه داستان داشتند و مصاحبههای خیلی زیادی با رسانهها حتی با صدا و سیما در ایران داشتم. برای انتشار کتابم در ایران با دو انتشاراتی صحبت کردم ولی چون روند چاپ کتاب در ایران کمی دشوارتر است، برای چاپ دوم کتابم با ناشر قبلی به توافق نرسیدیم.»
فقط سه ماه در افغانستان
فاطمه خودش را اینطور معرفی میکند: «من، فاطمه موسوی، متولد سال ۶۸ در تهران هستم. خانوادهام سال ۶۷ در ایران ازدواج کردند و در طول عمرم جز سه ماهی که به افغانستان رفتم هیچگاه از ایران خارج نشدم.»
«سال ۶۱ کمونیستها در کابل حاکم بودند. پدر و مادرم چون شیعه بودند خیلی با حکومت وقت که کمونیستی بود، موافق نبودند و به کشور ایران مهاجرت کردند و اینجا هم ازدواج کردند و بچهدار شدند.»
«در مدرسه ایران درس خواندم چون ما پناهنده بودیم و کارت معتبر داشتیم مشکلی برای تحصیل من نبود. تا این که دانشجو شدم و پاسپورت گرفتم، چون لازمهی دانشجو شدن پاسپورت گرفتن بود، یعنی از حالت پناهندگی به مهاجر درآمدیم. در دانشگاه علامه، مترجمی فرانسه خواندم و در حال حاضر نیز در دانشگاه تهران مطالعات فرانسه میخوانم. از وقتی دبیرستانی بودم به ادبیات علاقه داشتم. در آن زمان عضو یک کانون فرهنگی که متعلق به آموزش و پرورش بود، شدم. از آنجا با مکانهای ادبی و فرهنگی دیگر آشنا شدم. یکی از استادهای ما در کانون در نشریه «همشهری محله» فعال بود. بعد من که جزو شاگرد زرنگهاش بودم را وارد نشریه کرد و تا گرفتن دیپلم آنجا مشغول به کار شدم.
«نوشتهها و مقالات من در شبکه آفتاب، نشریه ادبیات معاصر افغانستان و دیگر نشریات ادبی تخصصی داستانی منتشر شد. در یک کار پژوهشی با دکتر رواقی همکاری کردم. آن موقع تازه لیسانس فرانسه گرفته بودم. کار ما این بود که ایرادات شاهنامه ترجمه شده به زبان فرانسه را بگیریم و روی آن کار کنیم. کتاب فرهنگ ترجمهشناسی کتاب مشترک من با دکتر نظامیزاده است که نشر ثالث آن را چاپ کرد. این کتاب بیشتر برای دانشجویان رشته ترجمهشناسی در ایران است. در خانه ادبیات افغانستان در زمینهی نوشتن داستان، نقد داستان و برگزاری کارگاه داستاننویسی فعالیت داشتم و بیشتر کارهایم در حوزهی داستان کوتاه است. در مدارس مهاجرین مدرس زبان فرانسه بودهام اما امکان کار در مدارس ایران وجود ندارد و از ما استفاده نمیکنند.
«نویسندهی مورد علاقهی من که کارهایش روی من تاثیر زیادی داشت، جومپا لاهیری است چون مهاجرت را در نوشتههایش خوب به تصویر میکشید.»
مشکلات بیپایان افغانها برای اقامت و پناهندگی
اما زندگی در ایران برای فاطمه همیشه شیرین و بدون مشکل نبوده است. او میگوید: «با این که الان ۳۷ سال است که در ایران ساکن هستیم، خانواده من مشکلات خیلی زیادی دارند که بیشتر مربوط به اقامت و پناهندگی و این مسائل میشود. اینجا هر سال یک قانونی دارد. ممکن است دولت عوض شود و یک دولتی سر کار بیاید که خیلی از مهاجرین خوشش نیاید و این میشود که زندگی را برای مردم سیاه میکند. یادم است وقتی بچه بودم دولت آقای خاتمی بود. امکان کار برای هیچ افغانستانی وجود نداشت و این طور بود که پدرها مجبور بودند در خانه کار کنند. پدر من کارش سنگبری است، کاری که در خانه امکان انجام آن نیست بعد از چند ماه بیکار بودن یک فکری کرد و خلاقیت به کار برد و با اضافه سنگهایی که داشت و کسی از او نمیخرید ساعت تزئینی درست میکرد و میفروخت و هزینهی زندگی ما را این طور تامین میکرد. البته الان روزهای خوب زندگی مهاجرین در ایران است. کمکم رسانهها دارند در مورد آنها صحبت میکنند و روابط با افغانستانیها را عادیسازی میکنند. البته اگر آقای روحانی بگذارد با این صحبتهای اخیری که داشتند! به هر حال روابط در حال بهتر شدن است. فرهنگیها در مورد افغانستانیها فیلم میسازند و داستان مینویسند و جلسات مشترک ادبی دارند و این روند کمکم اوضاع را بهتر میکند.»
چه شد که مسیر به گراش رسید؟
اما چه شد که مسیر این دو نفر به گراش رسید؟ علی میگوید: «ما نیز مانند ایرانیان بعد ازدواج رسم پاگشا داریم. خالهی خانمم ساکن گراش هستند. ایشان چندین بار گفتند باید بیایید گراش، ولی ما همیشه فکر میکردیم گرما و هوای گراش غیرقابل تحمل است و دعوت او را قبول نمیکردیم. امسال که آخرهای دی به ایران آمدم، خانمم گفت که خاله میگوید حتما باید بیاید گراش. ما هم یکی از برنامهها را سفر به گراش گذاشتیم. اینجوری شد که برای اولین بار به اتفاق برادر همسرم و همسرش چهار نفره وارد گراش شدیم. البته امروز روز آخر سفر ما به گراش است و ما فردا اول صبح به سمت تهران حرکت میکنیم.
«دلیل دیگر آن این است که دکتر خادمی گراشی استاد بنده در دانشگاه مدیریت تهران هستند. من عکسهای سفرم به گراش را که در اینستاگرام میگذاشتم ایشان لایک کردند و زیر یکی از عکسها نظر دادند و فهمیدم اهل گراش هستند. استاد به من پیام دادند که اگر میخواهی جایی بروی من شماره یکی از آشناها را برایت میفرستم. ایشان شمارهی پسر داییاش آقای فولادی را فرستاد که برای دیدن مکانهای تفریحی و فرهنگی گراش راهنمای ما بودند و زحمت زیادی کشیدند.»
فاطمه با گفتن این موضوع که آب و هوای گراش در این فصل میتواند در جذب توریست موثر باشد، ادامه داد: «ما به جاهای مختلف گراش سر زدیم، تنگ آب، هفتبرکه، برکه حاج اسدالله و خانههای قدیمی که خیلی برای ما جذاب بود. صحرا و نخلستانهای گراش نیز از جاهای دیدنی گراش است به خصوص وقتی باد بیاید و صدای آن در نخلستان بپیچد و برگهای آن را برقصاند. اداره میراث فرهنگی و خانه شهیدان عظیمی را هم دیدیم و با مدیر میراث فرهنگی صحبت کردیم و ایشان گفتند اداره تازه یک سال است فعال شده و دارند کار میکنند. امیدوارم سالهای بعد که آمدیم اوضاع بهتر باشد.»
از حسنها و ضعفهای گراش
«این جا میتواند در جذب مسافر و توریست فصلی خیلی موفق باشد هر چند هنوز خیلی جای کار دارد. به نظر من باید آب انبارها را ایمنتر کرد. مثلا برکه کل که در یک محله پررفتوآمد قرار دارد و بچههای زیادی از آنجا رد میشونند، از لحاظ ایمنی واقعا نگران کننده بود.»
«از بین تمام مکانهای دیدنی گراش، خانههای قدیمی من را بیشتر جذب کرد. من فکر میکنم اگر روی خانهها کار کنند و سرمایهگذاری کنند خیلی میتوان مسافر و توریست جذب کند. معماری این خانهها خیلی جذاب است.»
«اما از لحاظ فرهنگ مردم، من با مردم زیاد برخورد مستقیمی نداشتم و بیشتر به عنوان مهمان، با فامیل در رفت و آمد بودیم ولی چیزی که من را ناراحت کرد این بود که شنیدم که خیلی دخترهای گراشی زود ازدواج میکنند، مثلا در سن ۱۳ یا ۱۴ سالگی؛ و این موضوع نشان میدهد از لحاظ فرهنگی نیز هنوز اینجا خیلی جای کار دارد. مثلا در زمینهی حقوق کودکان، ممانعت از ازدواج کودکان و … چیز دیگری که توجه من را جلب کرد این بود که اینجا تعداد خانهها زیاد است، اما به نسبت آن تعداد جمعیت در شهر خیلی کم است. انگار در خیابان رفت و آمد زیادی نیست. البته شاید هم من به شلوغی تهران عادت کردم و برای همین خیابان اینجا برای من خیلی خلوت به نظر آمد.»
علی میگوید: «با توجه به رشتهی تحصیلیام، مدیریت بازرگانی گرایش بازاریابی، ذهن من دید اقتصادی و بازاریابی دارد. اولین بار در گراش با شوهر خاله همسرم در گراش رفتیم نان بگیریم. ما مسیر طولانی را با ماشین رفتیم تا به یک نانوایی برسیم. گفتم حتما باید خیلی شلوغ باشد که از بندوشیخ آمدیم این نانوایی. او گفت نانواییهای دیگری هم است، ولی نان این نانوایی بهتر است. وقتی به نانوایی رسیدیم تنها یک نفر در صف بود. در کاشان که من زندگی میکردم حداقل ۳ تا ۴ نفر همیشه در صف نانوایی ایستادهاند و این شد که این ذهنیت برای من شکل گرفت که ما آمدیم جایی که مشاغل خدماتی کمتر است.
«یعنی گراش با وجود شهرستان شدن هنوز ساختار آن ساختار شهرمانند نیست. بیشتر شبیه روستایی است که آن را وسعت دادهاند و اسم آن را گذاشتهاند شهر گراش.
«برخوردهای مردم که ما در مغازهها، بیمارستان، باغهای شخصی و مکانهای تفریحی و باستانی دیدیم، خیلی با ما خوب بود. یعنی در کل ما هیچ نشانهای از این که مردم گراش مردم مهمانپذیر نباشند، ندیدیم. همه با دید باز و آغوش باز از ما پذیرایی کردند.
«من ۲۰ سال است از دوران کودکی و نوجوانی تا جوانیام در ایران زندگی میکنم و با وجود پیگیری زیادم برای دنیال کردن برنامههای صدا و سیما و رادیو در طول این مدت، هیچ اسمی از گراش نشنیدم. در صورتی که به عنوان شهرستان تازه تاسیس باید یکی دو بار اسم گراش را میشنیدم و این نشان میدهد که حتما دلیلی برای معرفی گراش ندیدند، یا خود مسئولین گراش کمکاری کردهاند. اما رسانه ملی تنها رسانه نیست. همه ما در دستمان رسانه داریم و این جاست که رسالت مردم گراش باید دیده شود. شما به عنوان روزنامه نگار یک نفر به عنوان تاجر یکی نفر به عنوان کشاورز و … که در گراش زندگی میکند، وظیفهش معرفی گراش است. کسی که چیزی دارد معمولا قدرش را نمیداند. مثلا ما کنار آب انبارها عکس میگرفتیم یک بچه رد شد و به مادرش گفت: «مامان اینا از چی عکس میگیرن؟» مردم گراش آثار باستانی و طبیعت زیبا دارند، ولی هیج وقت نیامدن که روی آن مانور بدهند.
«از مهماننوازی مردم خوب گراش تشکر میکنم و به عنوان کسی که اولینبار آمده بود باید بگویم که واقعا شهر زیبایی دارید به خصوص در این ایام که گراش واقعا بهترین انتخاب ما بود برای سفر زمستانی و امیدوارم همیشه این سرزمین زیبا با صلح و آبادی همراه باشد و پیشرفت کند.»
همه جای افغانستان درگیر جنگ نیست [نبود]
علی افغانستان را اینطور معرفی میکند: «همه جای افغانستان درگیر جنگ نیست. هر چند قسمتهای زیادی درگیر جنگ است اما مردم دارند زندگی عادی خود را میکنند، کار میکنند و درس میخوانند. در شهر مزار شریف ما ۱۱ دانشگاه داریم. یک دانشگاه دولتی داریم که تقریبا همه رشتهها را دارد و ۱۰ دانشگاه خصوص داریم، و حدود هشت تا ۹ بیمارستان خصوصی. در زمینهی اوضاع فرهنگی هم شرایط خوبی داریم. آنجا برای این که یک کتاب چاپ شود تقریبا هیچ مجوزی لازم ندارد. کسی به خاطر چاپ کتاب، جریمه نمیشود. البته یک عیبهایی هم میتواند داشته باشد، این که کتاب ضعیفی منتشر شود ولی آزادی بیان امتیاز خوبی است. موسسات زیادی هستند که در زمینه جامعه مدنی و حقوقی و کودکان و حقوق زنان کار میکنند. البته بهشت موعودی هم نیست. برای کشوری که ۳۰ سال دچار جنگ بوده و هنوز هم جنگ به صورت داخلی وجود دارد، ما هنوز خیلی نیاز به کار داریم اما این طوری هم نیست که ما هیچی نداشته باشیم.»
«دوست مشترک ما که دانشجوی رسانه در دانشگاه تهران و اصالتا اهل مزار شریف است، خاطره جالبی تعریف میکرد. میگفت: «همکلاسیهای من در دانشگاه میپرسیدند که افغانستان فرودگاه دارد؟ میگفتم ببخشید، نه، ما فقط با چهارپایان رفت و آمد میکنیم!» این تصور که ما امکانات اولیه زندگی نداریم، اشتباه است. باید این تصورات کمی عوض شود. درست است ۳۰ سالی که ما دچار جنگ بودیم خیلی چیزها را از ما گرفته ولی در ۱۵، ۲۰ سالی که صلح و آرامش تقریبی حاکم است خیلی چیزها هم به دست آوردیم.»
پیشنهاد سفر به افعانستان: بلخ و بامیه
علی برای کسانی که قصد دارند به افغانستان سفر کنند پیشنهادهایی دارد: «من متولد بلخ هستم. بلخ ارتباط خیلی نزدیکی با زبان فارسی و ایران دارد. اولین جایی که من به آنها پیشنهاد میکنم بلخ است. ما زادگاه مولانا را داریم که هنوز خانهی پدری او سر پاست و دارند بازسازیاش میکنند. آنجا مقبرهی اولین بانوی شاعر، رابعه بلخی را داریم. انوری بلخی را داریم که یکی از پربارترین اثرها را دارد. ما آثار باستانی خیلی زیادی داریم.
«و جای دوم استان بامیان را پیشنهاد میکنم؛ استانی که در همه این درگیریها که در حال حاضر است، حتی یک صدای شلیک نمیتوانید بشنوید. آنجا مردم همه فارسی زبان هستند و ما تندیسهای بودایی ۳ هزار و پانصد ساله را در این شهر داریم، اولین پارک ملی افغانستان را داریم که توسط زنها نگهداری میشود. هفت دریاچه به صورت سدهای طبیعی و با آب و هوای خوب یکی از جاذبههای تفریحی و گردشگری ما است. این دو جا را برای کسی که برای اولین بار میرود افغانستان پیشنهاد میکنم و این را اضافه کنم که هر چند خیلی وقتها گلههایی وجود دارد ولی مردم افغانستان میزبان خوبی بودند برای توریستها به خصوص مردم که کاری به دولت ندارند و ما این وعده و قول را می دهیم اگر ایرانیها بروند افغانستان با آغوش باز از آنها پذیرایی میشود البته چون هنوز جنگهای داخلی دارد بعضی وقتها برای توریستها ناامن میشود ولی اگر کسی آنجا آشنایی داشته باشد قطعا میتواند مسیر درست برود و سفر خوبی را تجربه کند. سفرنامههایی از خود ایرانیهایی که سفر کردند نوشته شده بهترین آن هم جانستان کابلستان است که واقعا برای کسانی که قصد مسافرت دارند، جزییات خوبی دارد.
سکولار
۱۴ مهر ۱۴۰۰
به امید ازادی افغانستان و ایران از دست طالبان و داعشی های وطنی….
تا تفکرات افراطی هستش اوضاع ایران و افغانستان درست نمیشه.
به امید ازادی بیان و اندیشه ، و احترام به عقاید دیگران
نام شما...
۱۴ مهر ۱۴۰۰
گراش و عشق افاغنه ……. مبارکه
عزیز نوبهار
۱۳ مهر ۱۴۰۰
گزارش زیبایی بود/ زبان و ادبیات فارسی وجه اشتراک دو ملت ایران و افغانستان است/ دوست دارم افغانستان را ببینم /