هفت‌برکه: خبر فوت حاج نعمت غیاثی در ۸۵ سالگی بازتاب زیادی در صفحه‌های مجازی هفت‌برکه داشت. نسل‌های مختلف از گراشی‌های با او خاطره داشتند. 

به همین مناسبت بازنشر یک گفتگوی در سال ۱۳۸۶ با حاج نعمت را بخوانید. این گفتگو از صادق رحمانی و محمّد جواد حسن نژاد در صحبت‌نو گراش منتشر شد. 

صحبت نو: حاج نعمت غیاثی، در سال ۱۳۱۴ در گراش متولد شده است. او فرزند حسین فرزند امیدعلی است و به دلیل روحیه‌ی با نشاطی که دارد، با پیر و کودک و جوان رفتاری مهربانانه دارد. او به سبک هندوستانی‌ها، به جای تشکر، از کلمه‌ی «مهربانی» استفاده می کند. با او در مغازه‌اش در ابتدای بلوار معلم صحبت کرده‌ایم.

– من هم مثل خیلی از گراشی ها وسوسه شدم و بالاخره در سال ۱۳۳۹ به کویت رفتم. در کویت که کار می کردم گفتم: یا هزار یا مزار. آن زمان هزار تومان خیلی زیاد بود، اما من تلاش کردم و طی یازده ماه، مبلغ ۲۵۰۰ تومان پس انداز کردم. به گراش که آمدم در کنار خانه‌ام که قبلاً در کوچه‌ی فروشگاه حاجی غلام مسلمانی بود، فروشگاه خرازی تأسیس کردم.

– آن سال‌ها، اجناس خود را از لار تهیه می‌کردم. با مرحوم سید محمد خلیلی به بازار لار می‌رفتیم و چون جاده خراب بود، یک ساعت و چهل و پنج دقیقه طول می‌کشید. یخدان، کوزه، قلیان، انگور، سیب‌زمینی، پارچه و چیزهای دیگر می‌خریدیم و بر می گشتیم. کرایه ی ماشین رفت و برگشت برای هر نفر یک تومان بود.

– من خیلی زحمت کشیده‌ام و به علمای گراش علاقه‌مند بودم، برای آقا سید محمود معصومی و آقای حاج شیخ علی اصغر رحمانی پیشکار بودم و در خدمت این دو عالم بوده‌ام، حتی با آقا محمود به عنوان پیشکار تا کرمانشاه هم رفته‌ام و چون به مراسم مذهبی علاقه‌مند بودم، همواره در خدمت اهل دیانت بوده‌ام. مثلاً اگر کسی از عتبات عالیات و زیارت امام رضا(ع) می آمد، برایش چاووشی می کردم.

– در عروسی‌ها هم زیاد شرکت کرده ام. برای مراسم ازدواج جوانان این شهر چاووشی می‌کردم و می‌گفتم:

برگشا کام زبان تا که تو داری حرکات
فرق سر تا به کف پای محمد صلوات
بارالها نشو دلال به هنگام ممات
هر زبانی که فرستد به محمد صلوات…

–     در مراسم عروسی ، از قدیم الایام از من دعوت می شد که به مردم کباب بدهم. چون همه را می شناختم و شهر هم خیلی کوچک بود. با یک «اَسی» به همه کباب می رسید. گاهی هم بچه‌ها شیطنت می کردند و جای خود را از این اتاق به آن اتاق عوض می‌کردند تا دو سیخ کباب دریافت کنند، اما من هم گاهی کف دستهایشان را بو می‌کشیدم تا صحت کارشان را ثابت کنم. به هر حال بعضی هم ناراحت می‌شدند و می‌گفتند: «حاجی نعمت به ما کباب ندادی.» من به خدمتگزاری علاقه داشتم.

– نام این فروشگاه را در دهه‌ی شصت و پس از آزادسازی خرمشهر گذاشتم فتح المبین.

– الان پسرم حسینعلی که مداح اهل بیت هم هست، آن را به فروشگاه زیتون تغییر داده است. به هر حال نسل جوان است و چاره ای نیست.

– گراش در حال حاضر خیلی خوب و یکدست است؛ یعنی شده است مثل بسته‌بندی؛ یعنی پراکنده نیست و همه در یک خط هستند.

نزدیکی های غروب است و حاج نعمت برای ادای فریضه و باز کردن روزه به سمت مسجد صاحب الزمان(عج) راه می افتد. عصازنان و آهسته. با چهره ای خندان و مهربان…

 

Nemat 01