هفت‌برکه: زندگی بسیاری از #گپتریا در گراش در دو سوی خلیج‌ فارس گذشته است. یک سوی آن، گذشتن از آسایش خانه و رفتن به دنبال رزق و روزی؛ و سوی دیگر بازگشت به خانه برای گذراندن باقیمانده‌ی سال‌های زندگی با خانواده و در بین مردم خودشان. نوجوانی و جوانی آنها در غربت؛ و میانسالی‌شان در خاک پدری در مشاغل مختلف سپری شده است.

قصه‌ی بیست و هفتمین شماره از ستون گپتریا، داستان زندگی کاری آقای احمد عباسی است. او که اکنون فروشنده‌ی لوازم منزل در مغازه‌ای در خیابان امام است، زندگی هفتاد ساله‌اش را کوتاه و با آرامش نقل می‌کند، با لبخندی که شروع و پایان گپ کوتاه او با مجید افشار، عکاس و خبرنگار هفت‌برکه است.

Gaptaria Ahmad Abbasi 1

احمد عباسی؛ شروع کار در دبی و بازگشت به گراش

آقای احمد عباسی متولد سال ۱۳۳۴، هفتادساله و پدر هشت فرزند است که یکی از آنها در جوانی از دنیا رفته است. شش پسر و دو دختر و علیرضا که به خاطر بیماری فوت کرده است. آقای عباسی هم مثل هم‌نسل‌هایش دخترانش را عروس و چهار تن از پسرانش داماد کرده است و می‌گوید: «ابوذر و مصطفی هنوز در خانه‌ی خودم و مجرد هستند.»

ما با خاطرات دور و سیاه و سفیدِ آقای عباسی همراه می‌شویم. او قصه‌ی کارش را از آفتاب داغ و هوای شرجی دبی، زمانی که هنوز کودک بوده است، شروع می‌کند. آقای عباسی از دوازده‌سالگی در سال ۱۳۴۶ به دبی رفته است. او می‌گوید: «هفت سال در دبی در مغازه‌ی حسین شوری کار کردم. در نوزده سالگی به قطر رفتم و تا سال ۱۳۶۲ در مغازه‌ی حاجی فرامرز و حاجی رضا عظیمی و حاج زینل زینل‌پور شاگردی کردم.»

سال ۱۳۶۴ پایان کار در هوای شرجی و زمان بازگشت به موطن بوده است. آقای عباسی در سی‌سالگی به گراش برمی‌گردد و تا به امروز در همین‌جا کاسبی‌ می‌کند. او اولین مغازه‌اش را در پاساژ ولیعصر (صاحب‌الزمان) که سه مغازه بوده باز می‌کند و تا سال ۱۳۸۹ همانجا می‌ماند. او می‌گوید: «همه چیز می‌فروختیم، از پوشاک و وسایل خرازی و وسایل برقی تا وسایل خیاطی. از پسرها فقط عبدالله و عباس یک ماهی آمدند و نماندند. آنجا با علی سپهر و حاجی محمدعلی نیکخو همکار و شریک بودم.»

فوت پسرش علیرضا و دوباره برگشتن به کار

بعد از آن، آقای عباسی در سال ۱۳۸۹ به فروشگاه مکث می‌آید و با مرحوم مهدی حسینی همکار می‌شود. فروش لوازم خانگی، شغل جدید آقای عباسی بوده است و خودش ادامه می‌دهد: «سال ۱۳۹۰ روز سوم نوروز بود که شریکم مهدی در چاه سقوط کرد و از دنیا رفت. فقط یک سالی بود با هم بودیم و گفته بودم می‌خواهم جدا بشوم. دیگر نمی‌شد مغازه را اداره کرد و به خاطر حساب و کتاب تا سال ۱۳۹۶ ماندم و بعد مغازه را جمع کردم. یعنی ماندم تا بدهکاری‌ها را بدهم. تنها بودم و گاهی مصطفی و گاهی هم مرحوم پسرم علیرضا به کمکم می‌آمدند.»

آقای عباسی از فرزندانش هم به اسم نام می‌برد و می‌گوید: «عبدالله، حلیمه، زینب، اصغر، عباس، ابوذر و مصطفی بچه‌هایم هستند.» پسرها هر کدام شغلی متفاوت از پدرشان دارند. عبدالله در قطر و بقیه‌ی پسرها هر کدام گوشه‌ای از شهر کسب‌وکار خودشان را دارند.

آقای عباسی می‌گوید: «بعدها فروشگاه پلاستیک‌فروشی جم را از آقای زاهدی خریدم و چهار سال با جعفر شریک بودم.»

تا اینکه یک اتفاق سخت، یعنی مرگ فرزندش، مکثی طولانی در زندگی آقای عباسی ایجاد می‌کند. حالا زندگی رنجی بزرگ‌تر از زحمتِ کار به او می‌دهد. او می‌گوید: «بعد از اتفاقی که برای پسرم علیرضا افتاد، دست و دلم سرد شد و مغازه برایم تیره و تار شد. اینطور شد که مغازه را به شریکم جعفر فروختم.»

آقای عباسی بعد از فوت پسرش حدود یک سال شور و شوقی برای ادامه‌ی کار نداشته است تا سرانجام دوباره زندگی به آهستگی به ضرباهنگ عادی خودش برمی‌گردد. او حالا در مغازه‌ای در خیابان امام، کنار بانک سینا، که لوازم خانگی می‌فروشد ایستاده و همچنان کار را رها نکرده است. او ادامه می‌دهد: «سال ۱۴۰۰ این مغازه‌ی جدید را با سرمایه‌ی حاج احمد مالدار گرفتم و همچنان با اکبر صحراگرد مغازه را می‌گردانم.»

Gaptaria Ahmad Abbasi 2

«خدا یارُت! سلامت بِش!»

اما او خبر خوبی از ادامه‌ی شغلش ندارد. مثل بسیاری از کاسب‌های دیگر، درآمد کم و اجاره‌ی بالا او را برای کناره‌گیری از کار مصمم کرده است. آقای عباسی می‌گوید: «قرار است مالک اجاره‌بها را دوباره سر سال بالا ببرد و می‌خواهیم مغازه را جمع کنیم. چون نمی‌صرفد. معامله کم است و اجاره سنگین.»

مجید افشار از آقای عباسی می‌پرسد: «اینجا را که جمع کردید به جای دیگری می‌روید؟» و آقای عباسی می‌گوید: «فکر نمی‌کنم. دیگر در توانم نیست و نمی‌توانم. باز هم ببینم چه می‌شود. فعلا چیزی مد نظرم نیست و اگر جای خوبی آسان جور شد، می‌روم.»

قصه‌ی کسب‌وکار آقای عباسی در دور تند و کوتاه تمام می‌شود. شاید او هم نتواند در خانه بماند و همچنان دلبسته به کار، تصمیمش عوض شود و گوشه‌ای از شهر در مغازه‌ای دوباره او را دیدیم و مشتری‌اش شدیم. آقای عباسی در پایان با لبخندی رو به دوربین می‌گوید: «خدا یارُت! سلامت بِش!»