هفتبرکه: حاج علی پورغفور صاحب یک فروشگاه قدیمی در محله فخرآباد است و به تنهایی این فروشگاه را میگرداند. حاج عای فرزند حاج عباس تراب، متولد سال ۱۳۲۷ است. با خنده میگوید: «کمکم و تَمَه اوزام». برای قدیمیها زندگی و مرگ یک شوخی درهمتنیده است.
کار در بحرین و سربازی بعد از ازدواج
مغازه آقای پورغفور طبق همان تعریف سنتی «دکو محله» است. فروشگاه کنار پارک فخرآباد، تابلو و عنوان ندارد و فقط اهالی محله جای آن را میدانند. روی قفسههای فروشگاه فقط جنسهای ضروری دیده میشود. حاج علی هر وقت مشتری نداشته باشد روی یک کارتن کنار مغازه مینشیند و روزی که به او سر زدیم، از آن روزهاست که نه خبری از مشتری است و نه از پیرمردهای همسن که مشغول گفتگو شوند.
آقای پورغفور فقط یک فرزند پسر به نام محمدجواد دارد که ازدواج کرده است. او درباره آغاز و کاسبی میگوید در سن شانزدهسالگی به بحرین و قطر و دبی رفته است ولی سی و دو سال است که در گراش شاغل است. اولین سفرش دو سال کار در بحرین با درآمد سه هزار تومان بوده است. حاج علی میگوید: «یک سال هم بیشتر ماندم و بعد به حاج ابول باقرزاده و حاج محمد ایزدی گفتم قصد دارم بمانم و جواب دادند نه. پدرت ما را مشمولالذمه کرده که علی را بفرست بیاید و مجبور شدم و برگشتم، وگرنه دوست نداشتم برگردم.»
بعد از ازدواج دوباره یک سال به بحرین و بعد از اقامت ششماهه در گراش این بار به قطر میرود. سال اول در قطر پیش حاج محمد عالیپور و یک سال هم در مغازهی حاج عباس کامیاب بوده است. نوبت سربازی فرا میرسد و حاج علی میگوید: «بعد هم به گراش برگشتم و در تاریخ پانزدهم اسفند ۱۳۴۹ دو سال به سربازی رفتم.»
اولین مغازه و ماندگار شدن در زادگاه
حاج علی سال ۱۳۷۰ برای همیشه به گراش بر میگردد و سال ۱۳۷۲ اولین مغازهی سوپریاش را روبهروی مسجد امام حسن مجتبی (ع) کنار بانک ملی سر کوچهی خودشان باز میکند. بیست سال از عمرش در آن مغازه میگذرد و از سال ۱۳۹۰ اینجا نزدیک برکه خیر، در همسایگی پارک فخرآباد، مغازه دارد.
کاسبی ادامه دارد و مشتریها میآیند و میروند و حاج علی با خنده و صبوری و دقت حساب میکند و دوباره به صحبتهایش ادامه میدهد. در این محله فروشگاه دیگری نیست و این مغازه کوچک در قلب محله فخرآباد جا خوش کرده است.
او از باران سنگین تابستانی میگوید که باعث میشود دو سال کنار دست پدرش بنایی را یاد بگیرد. خاطرهی او جزییاتی از گراش و پیوند نزدیک مردم و همسایهها با هم و آبادی کوچکی با بوی باران، پئت، خانههای کاهگلی و پشت بامِ دورهمیها و خوابهای تابستانه زیر نور ماه و برساتی و گلهای کُنار دارد.
آن شب بارانی که از فردایش حاج علی بنایی را یاد گرفت
تجربهی کار بنایی حاج علی در سن چهاردهسالگی شروع میشود. او خاطرهی آن روز و شب را اینطور تعریف میکند: «تابستان بود و باران سنگینی بارید و گراش خیابان نداشت و سمت خئره (رودخانه فصلی مرکز گراش) برکهی بزرگی بود. شب خانهی عمهام بودم. روبهروی حسینیه اعظم سمت خانهی حاج کولعلی افشار. پدرم خانهی حاج جابر کار میکرد، مقابل منزل سبزواری. سر شب حاج جابر گفته بود که چرا علی را نمیآوری و پدرم جواب داده بود خب نمیآید چه کار کنم؟! گفته بود باید او را بیاوری وگرنه باید یک بشقاب غذا برایش ببری و پدرم هم من را برد. آنجا که الان مسجد بقیهالله است و آن موقع هم مسجدی بود که برای نماز خواندن از همه جا آبادتر بود. آنجا نماز خواندیم و آمدیم بیرون و باران رگباری و رعد و برق شروع شد. مشغول شام خوردن در پشت بام خانهی حاج جابر بودیم که باران بیشتر شد و شب خانهی عمهام ماندیم. پئت آمد و صبح گفتم میخواهم به خانه بروم. سر دروازه که رسیدم هم خوب بود و رو به پایین دیدم هنوز پئت ادامه دارد و پاچهها را بالا زدم و با هر سختی بود رد شدم. از سمت درمانگاه که آن موقع به راه نبود آمدم. رسیدم خانه و دیدم قسمتی از دیوار آن خراب شده است. به همین نان و نمک. از آن موقع رفتم کار عمله یا بنایی. پدرم روزی ۲۵ قران دستمزد میداد و کارگرهای دیگر ۵ تومان. درآمد آن روزها برای استاد بنا روزانه ۱۰ تومان بود.»
او از روزهای سردی میگوید که باعث شکایتش به پدرش میشود و فرار از کار بنایی و اینکه دوست داشته به کشورهای خلیج فارس برود و پدرش سرانجام او را به بحرین میفرستد.
امید به خدا، حرف اول و آخر گپتریا
در سوپرمارکتش در گراش، سه چهار سال با برادرش محمود شریک بوده و پسرش محمدجواد عصرها بعد از مدرسه گاهی برای کمک به مغازه میآمده و خوراکی هم میخورده، اما از آن به بعد سالها است که تنها مغازه را میگرداند و میگوید: «دیگر نمیتوانم.» اما این حرف او هم مثل دیگر قدیمیهای همنسلش که بیزارند از بیکاری و خو گرفتهاند با خوبی و بدی کار، بیشتر یک شوخی است.
حاج علی حرف پایانیاش امید داشتن به خدا است و میگوید: «رزق و روزی دست خدا است. تا الان که به امروز رساندهایم و امیدواریم به خداوند که تا آخرین نفس خودش ما را یاری کند و گرفتارمان نکند.»