هفتبرکه: شاهجهان مقتدری متولد سال ۱۳۳۷ است اما به گفتهی خودش شناسنامهاش دو سال از خودش بزرگتر است. به گفتهی خوش: «شناسنامهم دو سال اِز خوم گَپترن».
شاهجان برای مردم یک کاسب است؛ اما برای ده فرزندش هم پدر است و هم مادر. شش دختر و چهار پسر حاصل زندگی اوست: معصومه، رسول، فاطمه، سلمان، مسلم، زینب، زهرا، رقیه، مریم و محمدجواد. ۹ فرزند را به خانهی بخت فرستاده و تنها یک فرزند مجرد دارد. شاهجان در خانهای آباد در یکی از کوچههای بلوار جانبازان خانه دارد. آبادی خانهاش به زیادی بچههایش نیست، به وجود خودش است که دل بزرگی دارد. شاهجان میگوید: «اِز سال ۶۱ شروع اُمکردن وَ بِچ اَورده تا سال ۷۵»، یعنی از سال ۱۳۶۱ شروع کردم به بچه آوردن تا سال ۱۳۷۵. بچهی آخری که چهارساله بوده است، پدرشان آنها را ترک میکند.
آموختن از کودکی در کنار پدر
شاهجان فرزند مَشجانی است. مشهدی جانعلی مقتدری که گراشیها به او مَشجانی میگویند و تمام فرزندانش پسوند پدرشان یعنی مَشجانی را بعد از اسمهایشان دارند. از ۱۴ فرزند مَشجانی فقط ششتای آنها به زندگی و بقا رسیدهاند، سه پسر و سه دختر. از پسرهایش نوروز (ملا) که ساکنان خیابان بسیج با او آشناترند، ترهباری و میوهفروشی دارد. حسن انتهای همان خیابان قصابی دارد و حسین هم کار بنایی میکند. شاهجان با خواهرش بیبی، کلهپاچه میسوزانند و بَگُم هم نان درست میکند.
شاهجان از بچگی آموزش کسبوکار را به صورت تجربی از زمانی که پدرش با الاغ برای خرید جنس به لار میرفته آموخته است. او میگوید: «ما اَمی زَمانَه اِز بامو وِل نابُدم» و از همان کودکی یواشیواش خرید و فروش را یاد میگیرد. خودش که میگوید از هرچی یادم است دارم کار میکنم و همه کاری را هم انجام داده است؛ از نَگِ (نی) قلیان میپیچیده تا حلاجی لیاف و تشک هم انجام داده است. این روزها هم برای قصابی همراه خواهرزاده و برادرزادهاش کلهپاچه میسوزانند. زنانه و مردانه بودن کارها برای شاهجان تعریفی ندارد و از زمان جوانی معاملهگری را هم شروع میکند.
یک زن مستقل و نمونه
سال ۱۳۶۸ بعد از به دنیا آمدن زینب، کار مغازهداری را در دالان بیسقف خانهاش با ترهبار فروشی شروع میکند. اجناس را از میدان ترهبار لار میخریده و در گراش میفروخته است. او میگوید: «مشتری هم اُموا» همسایهها مشتری ثابت او بودند. شاهجان کمکم با کمک وام شروع میکند که سقفی برای مغازهاش بسازد و کارش را گستردهتر کند. میگوید: «ما اِز اول عًمرُم همش وام تا الان که قسط وام دَدائم». به غیر از کسب و کارش که با وام رونق میدهد، شش دختر و سه پسرش را هم با وام راهی خانهی بخت کرده است و درِ خانهی کسی را برای قرض کردن نزده است. میگوید: «وَلِه دَر خونه کِسی نِچِسَم.»
کسبههای میدان ترهبار لار او را بهتر میشناسند و او را در میدان زن نمونه صدا میزدهاند. حتی پیشنهاد میدهند که تابلویی با عنوان زن نمونه سر در میدان ترهبار لار نصب شود. خودش میگوید: «همراه مِرد، مِردَم. هَمراه زِن، زِنَم.»
از اول میدان ترهبار لار تا آخر آن، همهی کسبهها به حرفهایش گوش میدادند و او را میشناختند، ولی او حتی برای خرید عادت نداشته یک میوه از روی سبد مغازهدارها بردارد و مزه کند که بعد بخرد. الان کمتر و تا زمانی که کار واجبی نداشته باشند لار نمیرود.
خاطرهای دوردست در گرگ و میش صبح
یکی از خاطرههایی که شاهجان هنوز به یاد دارد و تعریف میکند این است که در یکی از شبهای نیمه ماه از خواب بیدار میشود و به گمان اینکه صبح است، نماز میخواند و آماده میشود که برود میدان برای خرید ترهبار. در تاریکی کوچه و خیابان خودش را به ایستگاه تاکسی میرساند و آنجا متوجه میشود که ساعت هنوز یک صبح نشده است. ماشینی از دور میآید و میگوید: «همشیره مسیرت کجاست؟» با ترس و تردید سوار ماشین میشود و خودش را به خدا و ائمه میسپارد و به میدان ترهبار لار میرسد، اما راننده به او میگوید: «همشیره من تو را شناختم (چون روزگاری برای او جنس میآورده است) اما هیچوقت از این کارها نکن! درست است که تو نه زن بلکه دل مرد داری ولی آدمیزاد است و کارهایش.» به میدان که میرسد کسبهها با تعجب او را نگاه میکنند که او الان اینجا چه میکند و برایشان توضیح میدهد که چه شده است و میگوید: «حاجی باشی خداش بیامرزا تا اوشدِدَم اُشگوت دَدَه علی اِوَخته اِز کو اُنتاش، اُمگوت حاجی باشی هیچی مَگا ما الان با سلام و صلوات خو مَه میدون رَسِنَدِن وَ دِلوم کائام وابُدِن.» همان روز بعد از خرید تا ساعت ۶ به خانه برمیگردد.
روزیرسان خداست
حدود سال ۱۳۷۳ کسبوکارش که رونق میگیرد، یک یخچال چهار در برای مغازهاش میخرد که یک نفر بعد از اینکه او را میبیند، میگوید: «چَش بوکو ایی شَگان زَن، مون اَما هم شَگان زَن، چَه چِه یخچالی جا بردایی». موتور یخچال تا شب میسوزد و دوباره از شرکت میآیند برای تعویض.
چراغ بقالی کوچکش که یک در به حیاط خانه دارد، هنوز که هنوز است روشن است و امیدش به خدا است و میگوید: «خدا هر چی ریزیم اُوشکِردِن مِزبَر اَرَسِنه».
کسب و کار فروش ترهباری را نه فقط در اتاق رو به کوچهی خانهاش، بلکه در شهر و روستاهای اطراف هم انجام داده و تجربه کرده است. او میگوید: «ما تِک گراش مِز لی نِداونت چی بِفرِشَم. اَچِدِم بار مَبو بستک، هرنگ، صحراو باغ و اچدم جنسیام مَفِرت». یعنی از جهرم و بندرعباس جنس میخریده و در روستاها میفروخته است. هفت سالی هم در خیابان امام، کنار اداره پست مغازه میزند.
کرونا که میآید کمی از رونق بقالیاش کم میشود ولی کسب و کارش را تعطیل نمیکند، حتی یک زمانی به دلیل اتصالی برق مغازه آتش میگیرد و دوباره آن را سرپا میکند و بعد از آن مشتریهایش کم میشوند. همسایهها از او میخواهند که در مغازهاش همیشه باز باشد حتی اگر جنسی برای فروش در مغازه نداشته باشد.
شاهجان هم پدر و هم مادر فرزندانش است
شاهجان چهل سال است که در آن کوچه و محله ساکن است، از زمانی که بلوار جانبازان آبادی نداشته و کسی در آن کوچه و محله ساکن نبوده است و کمی جلوتر از خانهاش یک کشتارگاه بوده است. خانهاش هم مانند خودش بیریا بوده و فقط یک اتاق داشته، بدون در و دیوار دور حیاط. آب را با تانکر میخریده و برق هم نداشته است. در دو سالی که همسرش به سربازی میرود، شب را تا صبح از ترس اینکه کسی بچههایش را ندزدد، پلک روی هم نمیگذاشته و صبح که صدای ماشین از کشتارگاه را میشنیده دلش کمی قرص میشده و کنار بچهها میخوابیده است.
۲۴ سال است که همسر سابق و پدر بچههایش از زندگی آنها رفته است. به گفتهی خودش و بچههایش او برای آنها مرده است. پدر بچهها مانع کار کردن شاهجان بوده است اما شاهجان محکمتر از آن بوده که خودش را سریع کنار بکشد و ادامه میدهد. سختیهای زیادی هم خودش و بچههایش از دورانی که همسر سابقش در زندگی آنها بوده کشیده است. میگوید: «ما اَگه خاطِریام بُگائم کلات زِر دا.»
دخترها در پناه مهر مادری
بچهها هم از زمان بچگی تا الان پا به پای مادر آمدهاند، یکی از دخترها تعریف میکند: «کُنار حیاط خانه خیلی پرثمر و شیرین بود و هممدرسهایها هم خیلی آن را دوست داشتند. میآمدیم در پاکتهای صد و دویست گرمی میکردیم و در مدرسه میفروختیم.»
حالا دخترها بزرگ شدهاند. دو تا از آنها در بلوار معلم آرایشگاه دارند (ماهورا) و یکی از آنها کارهای اداری مردم را انجام میدهد مثل درآوردن سند و پایان کار منازل و دیگری هم در کرج لباسفروشی دارد. بعدی هم مانند مادرش همهی هنرها را دارد و از آنها کسب درآمد میکند و آخری هم خانهدار است.
دخترها تعریف میکنند که تا زمانی که پدر بود هیچ خوشی نداشتیم و زمانی که پدر رفت خوشی هم برای ما آمد. پدر برای مردم خوب بوده اما برای زن و فرزندانش روزگار سختی ساخته بود. دخترها تنها چیزی که از پدر آموختهاند این است که طالب مال حرام و مال کسی نباشند. به گفتهی دخترها پدر درست است که اخلاق بد داشت ولی مال حرام هم نمیخواست. حتی بعضی وقتها همسایهها که به مسافرت میرفتند کلید خانهشان را به او میدادند که به خانهشان برسد و سرکشی کند و حتی سمت یخچال خانهشان نمیرفت که کمی آب خنک بخورد. یکی از دخترها تعریف میکند: «از سمت مادرم هیچ کمبودی نداشتیم و همه چیز را برایمان فراهم میکرد ولی از سمت پدر هیچ محبتی ندیدیم. مادرم از خودش کم میکرد و به ما بچهها میداد. ما هم پا به پای مادر کار میکردیم که کم نیاوریم.» اینجا شاهجان میگوید: «پا مِه لِه دِلوم اَنا سختینیا مِه خود اَدا، اُمناواس بِچِیام جلو کِسی کم بیارن.»
دری گشوده به مهر از خانهی شاهجان
چند سالی است که در خانهی شاهجان در اول ذیالحجه مراسمی به مناسبت روز ازدواج حضرت علی(ع) با حضرت فاطمه(س) برگزار میشود. سال اول این مراسم را با یک جعبه شیرینی و دفزنی همسایهها در خانهاش شروع میکند و سال به سال بهتر و بزرگتر میشود. سال اول هم خودش و هم دو تا از همسایهها خوابی میبینند و این خواب دلیلی میشود برای برگزاری و دوام هرسالهی این مراسم در خانهاش.
شاهجان میگوید بعد از کسب و کار و بچههایش، همسایهها هم سرمایهی او هستند. از اول تا ته کوچه او را دوست دارند و او هم همسایهها را دوست دارد چون همسایهها خیلی برای او و بچههایش زحمت کشیدهاند. حدود چهل سال است که درِ خانهاش از صبح زود تا دیر وقت باز است و تا به الان درِ آن را به روی کسی نبسته است. میگوید بعد از خدا و ائمه به حبیب نیکخو و آقا سید محسن معصومی به همراه خانوادههایشان مدیون است.
Zibakalam
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
آخه چرا یخچال چار دری همان شب موتورش سوخت؟!