هفتبرکه – فرشته صدیقی: سفر در گذشته به آسانی اکنون نبود و سختیهای خاص خودش را داشت. بسیاری از مردان گراش و اطراف مجبور بودند برای امرار معاش به کشورهای حوزهی خلیج فارس سفر کنند، سفری که اغلب ماهها و حتی سالها طول میکشید و اهل و عیال نیز بالاجبار شرایطی را متحمل میشدند به غایت سخت و ملالانگیز. البته میان آن حجم از غم فراق و بیخبری از یار، خوشیهایی هر چند کوچک نیز از راه میرسید که حبه قندی باشد میان دریایی از تلخی هجر!
سینی با قرآن و آب و آینه
راهی کردن مسافر آداب مخصوصی داشت که جزء به جزئش با وسواس و دقت اجرا میشد که خیالها را بابت حفظ سلامت و مصون ماندن از خطرات و پیشامدهای احتمالی سفر کمی راحت کند. سینیِ بدرقه را از قبل آماده میساختند. آینه و قرآن عضو ثابت این سینی بود. در کنارشان ظرفی از گندم یا برنج، سکه یا اسکناس، شیرینی، کاسهای آب و چند برگ سبز قرار داشت که مسافر و مشایعین با تکتک این اجزا کار داشتند.
پس از خداحافظی و مراسمش، مسافر خود را در آینه مینگریست؛ پنجه در برنج یا گندم میزد به نیت برکت دستانی که قرار بود با آنها کسب درآمد کند؛ مقداری شیرینی را برمیداشت و در جیب میریخت به منظور کاستن از تلخی دوری از خانواده. یکی دو تا از برگها در پاشنهی کفشش قرار میگرفت و مابقی را نگه میداشتند برای مراحل بعدی. قرآن را میبوسید، از زیرش رد میشد و راهی سفری میشد که مانند فیلمهای اصغر فرهادی پایانی باز داشت، چون تاریخ بازگشت را نه خود میدانست و نه اطرافیانش. کاسهی آب را پشت سرش میریختند و کمی از آن را نگه میداشتند. ته ماندهی کاسه به اضافهی مابقی برگ سبزها باید به منزل بازگردانده میشد تا آن را پای درخت خالی کنند. اعتقاد بر این بود که با انجام این کار، مسافر به سلامت به همین خانه برمیگردد. حال درخت اگر نخل بود که فبهالمراد. در غیر این صورت، پای هر درخت و بوتهای که بود ریخته میشد.
به هر سو بنگرم، نشانهی تو بینم
مراسم بدرقه همینجا تمام و انتظار و بیخبری دقیقا از همین سکانس شروع میشد! خانواده تا رسیدن خبر سلامتی مسافرشان نباید خانه را ترک میکردند و این رسمی بود که نباید نقض میشد. اغلب، آخرین لباسی را که شخص قبل از سفر بر تن داشته، تا مدتها نمیشستند تا عطر و حس حضورش در خانه جریان داشته باشد.
زین پس، در هر اتفاق و نشانهای ساده و معمولی، برای خود امید و آرامش میجستند. برای مثال:
اگر هنگام نوشیدن چای، حبه قند از دستشان به درون چای میافتاد، یا تار موئی از گیسو جدا گشته و بر صورت میافتاد که به اصطلاح به آن «طاق شدن مو» میگفتند یا کف پایی تیر میکشید، اعتقاد داشتند مسافری در راه است. اگر پلکی میپرید میگفتند دیدار سفرکرده نزدیک است.
اگر پروانه یا سنجاقکی که آن را «دُخِ» میخواندند دیده میشد، اعتقادشان به رسیدن خط یا نامه بود. اگر گوششان سوت میکشید به معنی رسیدن خبری خوش از سوی یارِ سفرکرده بود.
اگر کف دست یا گلویی میخارید، منتظر پول یا بسته از جانبش میماندند. اگر بلبل بر بام یا درخت خانه مینشست و آواز میخواند، شادمانی به دل منتظر اهالی خانه تزریق میشد. در این حالت، خانم خانه که گاه مادرِ مسافر بود و گاه همسر، این شعر را زمرمه میکرد: «بیا ای بلبل سبز خبر خَش/ خبر شَئو که دلدارُت مرخص / خبر شَئو که یارُت گرمسیرن / سر راهُش درخت زنجبیلن / درخت زنجبیلُم دانه کرده / غم دلبر مرا دیوانه کرده / خبر شَئو که یارُت وَ سلامت / از ای داوْلو وَ جا زا با دلی خَش».
در واقع دلتنگی و دلواپسیها در هر قالب و شکلی نمود پیدا میکرد و اهل منزل سعی میکردند با هر چیز ساده و معمولی، مرهمی بر دل بیتابشان بگذارند. یا هر چیزی را به فقدان فرد سفر کرده ربط دهند. اگر بچه به هر دلیلی گریه میکرد، اشک مادر جاری میشد که کودکم دلتنگ پدر است. همان داستان معروفِ «به هر سو بنگرم روی تو بینم»!
نامههای کددار و رمزآلود
اکنون خیلیهایمان از فیلترینگ و مسدود شدن بعضی برنامهها شاکی و نالانیم اما آن سالها تمامی راههای ارتباطی به نامه که آن را خط میگفتند ختم میشده و هیچ راه دیگری وجود نداشته است. البته سواد خواندن و نوشتن هم به صورت عام وجود نداشته. به ندرت میتوانستهاند کسی را بیابند تا برایشان خطی بنویسد یا بخواند. معمولا در هر محل یا فامیل، شخصی با سواد، نقش کاتب یا «ملّابنویس» را بر عهده داشته که در ازایش، شیرینی یا مبلغی را به عنوان حق التحریر دریافت مینموده است. ناگفته نماند که این میان، اگر کاتب جوان یا نوجوانی بوده، بعضاً شیطنتهایی هم در تقریر گفتههای فرستنده صورت میگرفته است!
نامهها قالب روتین و خاص خودشان را داشتهاند. پس از سلام و احوالپرسی و اعلام سلامتی افراد خانواده، نوبت به ذکر اسامی تکتک افرادی میرسید که سلام رسانده بودند. یا شخص سفرکرده در جواب باید حال تکتک افراد خانواده، اقوام، همسایگان و آشناها را میپرسید و سلام میرساند. این بین اگر کسی از قلم میافتاد، عمیقاً دلگیر و مکدر میگشت. پس از آن نوبت به نقل و اطلاع مسائل خانوادگی و سپس لیست خواستهها و در واقع بخش نیازمندیها بود!
ولی برای انتقال خبرهای مهم و ویژه، به توافق طرفینِ فرستنده و گیرنده، از قبل کدگذاری و رمزنگاریهایی خاص صورت میگرفته است. مثلا گاهی پس از راهی شدن پدر خانواده، مشخص میشده که کودکی در راه است. خبر مهم بارداری را هر کدام از مادرها به سبک خودشان اطلاع میدادهاند. یکی نقل میکند رمزمان جوهر سبز بود. انگشت یا پنجهی جوهرآلود را به پشت کاغذ خط میزدم. یکی تکه نخی سبز لای نامه قرار میداده. آن یکی بریدهای از پارچهی سبز. دیگری گلابتون. پَر طاووس یا تکهای از پارچهی کایهای (کایه سرپوشی محلی است که بر سر نوزاد میپوشانند.)
از زبان یکی از میرزابنویسها
مجید معینزاده، یکی از کاتبین آن زمان، نقل میکند: «بین سنین ۱۰ تا ۱۵سالگی تمام نامههای فامیل، همسایگان، و آشناها را من مینوشتم و دیگر در این باب یک پا استاد شده بودم. هر کس خطی داشت من را میطلبید. به منزلشان میرفتم و بنا به درخواست مینوشتم یا میخواندم. هیچ وقت هم حق الزحمه یا حق التحریری نمیخواستم. البته گاهی پیش میآمد خودشان چیزهایی را به عنوان شیرینی به منزلمان میفرستادند. شده بودم معتمد کلی خانواده. تا جایی که آقای خانه هم از آن سو پیغام میداد نامههایتان را فقط بدهید مجید بنویسد و تنها خودش جواب را برایتان بخواند.»
عمو مجید در مورد کدگذاریها میگوید: «گاهی خانم در منزل با مادر شوهر یا خواهر شوهر به مشکل میخورد. اکثرا رمز بینشان وضعیت آب و هوا بود. مثلا به درخواستشان اینگونه مینوشتم: «چند روز پیش هوای منزل خیلی گرم یا مثلا خیلی سرد شد. از این جهت بچهها را برداشتم و چند روزی به منزل پدرم رفتم.» و آقا میفهمید اختلافی پیش آمده است. در جواب مینوشت: «کار خوبی کردی، اما سعی کن هوا که ابری شد خانه را ترک کنی، قبل از اینکه «پریش» یا همان رگبار شروع شود. و تا از صاف و مساعد شدن هوا مطمئن نشدهای، بازنگردی!»
«ابراز علاقه و دلتنگی نیز اصلاً باب و مرسوم نبود. نهایت غلیان و ابراز احساسشان اینگونه انشاء میشد: «دیروز برنج و ماشک (ماش پلو) داشتیم. جایت خیلی خالی بود!» یا اگر درخواست پولی داشتند غیر مستقیم بود. مثلا عروسی و مراسم نزدیکان را اطلاع میدادند که چند وقت دیگر عروسی فلانی است، با اجازهات در مراسم شرکت میکنیم. و آقا میفهمید که باید هزینهی مورد نیاز اهل منزل را سر وقت به دستشان برساند.»
تکنولوژی صدا وارد میشود
اصلا خود این خط نوشتنها و مخابرهی مسائل مهم و مباحث پیرامونش دنیایی جالب و جذاب بوده است. کمی بعدتر، خط جایش را به صدای ضبط شده در نوار کاست و ارسال آن داد. مسافر آن سوی مرز، مونولوگ یا همان صحبت یکطرفه را ضبط میکرد و معمولا به همراه بستهای برای اهل منزل میفرستاد. صحبتها باز هم شامل سلام و احوالپرسی از تکتک اعضای خانواده، اقوام، دوستان و آشنایان و حرفهای نگفته و سفارشات مد نظر بود. و جالب اینکه برای تمام افراد نامبرده، به صورت جداگانه صدا پخش میشد.
میگویند همان اوایل ورود کاست، پسری جوان برای مادر پیرش نواری از صدای ضبط شده میفرستد و حال تکتک اطرافیان را جویا میشود. آن آخر هم میگوید: «نَنَه، وَ راسی، ۵۰ تومن هم با نوار مه دس فلانی دزن تز بر بیاره. وَ جِئز بِگِر.» مادر بینوا هم هر بار برای اشخاص نامبرده کاست را میگذاشته تا دِین سلام و احوالپرسی پسر بر ذمهاش نماند و هر بار داستان آن ۵۰ تومن کذایی تکرار میشده. آخرالامر، روزی طرف طاقتش طاق میشود و جوش میآورد که: «نَنَه بَسِن دگه! ۵۰ تومن اوت فِرِسَزن ۶۰ کَش تَه لی وا نَسَم. آبروم جلو کِس و ناکِس اوت بُردِن!» و از آن به بعد با آن کاست قهر میکند و نمیگذارد پخش شود!
مرد خدا، سفری که زا
گاه سفر آنقدر طولانی میشده که آن کودکِ در راه، در چند سالگی برای اولین بار پدرش را ملاقات میکرده است؛ یا کودکی هنگام بدرقهی پدر در جمع حضور داشته و فقط نام و یادش با دیگر اهل منزل به استقبال پدر میرفته است. خاطراتی از آن سالها در دل و ذهن قدیمیترهایمان حک شدهاند که حتی شنیدنشان هم آزاردهنده است. تجربیاتی شدیدا تلخ.
سفر که به دارازا میکشیده و بیخبری، بیطاقتی را به دل و جانِ منتظرِ اهل منزل غالب مینموده، تیر آخر همان آیین «مرد خدا» بوده است: شبانه با صورتی پوشانده، به میان چهارکوچه میرفتند و از اولین آقایی که در حال عبور بوده، میپرسیدهاند: «مرد خدا، سفری کَه زا؟» آن آقا هم بنا به احوال و شخصیتی که داشته، تاریخی را مقرر مینموده: ۱۰ روز بعد؛ ۱ ماه بعد؛ بعد محرم؛ قبل رمضان؛ آخر صفر…
خاطرات جالبی از این آیین گفته میشود. مثلا اگر مرد خدا زیاد هم باخدا نبوده، جوابهایی پرت و ناامیدکننده میداده: «چِزن که نِواگرده»؛ «شَه طمع منی، دِگه نِزا»؛ «وَقت دُم شتر وَ زِمی رَسی.»
با شرایط کنونی و احوال و وضعیت اعصاب و روانی که بر مردممان عارض شده، چقدر خوشحال و شاکرم که این رسوم از بین رفته و کار هیچ کس به اجرای چنین رسومی نمیافتد! وگرنه جواب هیچ مردِ خدایی دلی را شاد نمیکرد…
دو سه ماهن که خطت دیر اشاکه
دکتر ابراهیم مهرابی در شرح دلتنگیهای آن دوران، شعری بداهه سرود:
خطّ
دوسِه ماهِن که خَطّت دیر اُشاکه
دلِ مست و جَوُونم، پیر اُشاکه
دوتا پَلپَلَکِ تِک خونه گِشتان
دل اِز بابِزنَک، خُش سیر اشاکه
🟢🟢🟢🟢🟢
گتائن مَصَّفر، اُنت اِز سَفر دِش
در اُم واکَد، دوتا پا امنزن پش
گمونُم، خطّ جانی، مِز بر اُنتِن
چشُم خاو اشندی، یَکذَرّوای دِش
🟢🟢🟢🟢🟢
دو سالِن چِسِّش و کَلبُم غم اشبا
چَش اِز نادیدنیِّ تِه، نم اُشبا
هوا تاریک و تا منزلگهِ لِئز
پُر اِز گَرد آبُزن، دل هم دَم اشبا…