بستن

گویی به ته تاریخ پرتاب شده بودم

مروری بر خاطرات استاد محمد ابراهیمیان از لارستان

صادق رحمانی: سماور را روشن کرده بود. بشقاب ها را به تعداد، روی میز شیشه ای قهوه ای رنگ چیده بود. سبد میوه های تابستانی را با سلیقه روی میز گذاشته بود، اما مطمئناًً قفسه بندی کتاب ها را مرتب نکرده بود. کتاب های ادبی ، نمایشی، فیلم نامه و موسیقی، روی هم باید تلنبار بودند.

ما در خیابان نواب، حوالی پل امام خمینی، منتظر تماس او بودیم. مجید باید به لویزان می رفت تا در آزمون معماری شرکت کند. صدای گوشی همراه من به صدا در آمد:

– آقای رحمانی سلام، ابراهیمیان هستم. در دفتر منتظرم.

– بله؛ استاد سه ربع دیگر. خدمت می رسیم.

مرد ۶۳ ساله بار دیگر شهری را که پر از گرما و خاطره بود، به یاد آورد. اول از همه وقتی در روزنامه ی اطلاعات قلم می زد. روزهایی را به یاد آورد که مقالات و گزارش های تندی را در نقد سیاست های فرهنگی آن روزگار می نوشت. درباره جشن هنر شیراز، نقدهای تئاتر او دست به دست می گشت و خوانندگان زیادی داشت. به یاد آورد جوانی اش را که روزنامه نگاری سرتق بود. خبرنگار هنری روزنامه ی اطلاعات . خاطرات روزهای دانشکده و رشته روان شناسی چون فیلمی از جلو چشم هایش عبور می کردند.

ما آماده شده بودیم و مسیر پل امام خمینی تا متروی نواب را ده دقیقه پیاده رفتیم . هوا نسبتاً گرم بود. توده ای هوای خنک از سمت ورودی مترو به استقبال ما آمد، پله ها را یکان یکان طی کردیم. بلیط آبی تک سفره را گرفتیم. در فضای مترو همه چیز طبق برنامه و آرامش خاصی انجام می گرفت. چند سرباز با لباس های فرم و پوتین های واکس زده از جلو ما عبور کردند.

مردی که حالا تمام موهایش یک دست سفید شده بود، خاطرات روزهای سربازی اش را مرور کرد. او موهایش را کوتاه کرده بود، اما او را از بین شهرهایی که دوست داشت، برود، محروم کردند.

– محمد ابراهیمیان ! تو باید در قالب طرح آموزش و پرورش یکی از این سه شهر را انتخاب کنی: طبس، شهر کرد و لارستان!

سرباز پیش خودش فکر کرده بود.لارستان، چیزی شبیه بهارستان، گلستان، به به ! چه سرزمین باصفا و پر از گل و بلبلی باید باشد.

– قربان. لارستان در کدام استان است؟

– در استان فارس.

سرباز، شیراز را دیده بود، با سروهای بلند و عطر نارنج ها و کوچه های پر از درخت . کوله بار را بسته بود و در راه فکر کرده بود، طبق قاعده لارستان باید شهر زیبایی باشد!

سرباز به سرپرستی روزنامه اطلاعات رفته بود، پیش آقای امامی و ماجرا را برایش تعریف کرده بود. اما می گفته بود:

– آخه مرد حسابی، لارستان بن بست دنیاست، کجا می خواهی بروی؟

– فکر می کنی باید چه کار کنم؟

– یک نامه به فرماندار می نویسم تا تو را به تهران بر گرداند.

سرباز با دو نامه در جیب، حالا در مسافرخانه ای در سه راه گردان به سر می برد.

اواسط شهریور بود. یکراست سراغ فرماندار رفته بود. نامه های ر. اعتمادی و آقای امامی را به او داده بود. هر دو به سراغ رئیس آموزش و پرورش رفته بودند. او خسته بود. تمام جاده های خاکی و گردنه ی بزن و نارنجی را با هول و ولا طی کرده بود. وکیلی رئیس فرهنگ لار با آغوش باز از او استقبال کرده بود:

– آقای ابراهیمیان : شما چه رشته ای تحصیل کرده ای؟

– لیسانس روانشناسی هستم.

– به به . من فقط لیسانس روان شناسی را کم داشتم. باید زحمت بکشی هم در دانشسرا و هم در دبیرستان ششم بهمن این رشته را تدریس کنی!

– آخه من ….

– اصرار فایده ای ندارد…

در مترو تلفن محمدعلی زنگ خورد. مجید به لویزان رسیده بود و حالا مشغول امتحان شده بود. قطار ایستگاه حسن آباد را رد کرده بود و سرباز معلم به یاد می آورد که گفته بود: وقتی لار را دیدم از آبادی خبری نبود. نه آب درست و حسابی داشت و نه آبادانی دیده می شد. فکر کرده بود، چرا باید در این گوشه از جهان انسانی هایی زندگی کنند… باید به چه چیزش دلخوش باشند که دور هم جمع شده اند. مهر ماه رسیده بود و معلم سرباز در دبیرستان ششم بهمن و دانشسرای لار تدریس می کرد.  او بچه ها را به ادبیات و انشا علاقه مند می کرد. با آنها فوتبال بازی می کرد، اما بسیار به آنها سخت می گرفت. حتی یک روز یکی از آنها را با خشونت هر چه تمام تر زیر ضربات کتک خود گرفته بود. ماه های تحصیلی سال ۱۳۵۲ در لار سپری می شد. او خیلی سریع زبان لاری را یاد گرفته بود. زیرا با گویش کردی که زبان مادری اش بود، قرابت های خاصی داشت. سرباز معلم در لار بی کار ننشسته بود و با نوشتن گزارش و ارسال آن به روزنامه ی اطلاعات و جوانان ، معضلات منطقه ی لارستان را به مسئولان آن روزگار گوشزد می کرد. او حتی با توجه به دوستی هایی که با انجوی شیرازی داشت، فرهنگ مردم لار را برای انجوی شیرازی به تهران می فرستاد.

صدای مرد آب نبات فروش در ذهن خاطراتش طنین انداز شد:

بچیای محله وا خیلی ببن

بلبل مشاتی از خُم بخلن

سرباز معلم، دانش آموزان را وادار می کرد کتاب بخوانند و دفترچه ی خاطرات روزانه داشته باشند. برای یاد گرفتن ادبیات به دانش آموزان خیلی سخت می گرفت. اسماعیل زاده معلم زبان انگلیسی بود. دو تا برادر داشت که دانش آموز او بودند. آن دو به برادرشان گفته بودند که ما از کلاس ریاضیات و زبان نمی ترسیم، ولی از کلاس ادبیات واهمه داریم.

مترو به ایستگاه امام خمینی رسیده بود و ما باید خط عوض می کردیم تا به ایستگاه هفت تیر برویم. ما یعنی من و محمد و محمدعلی، در آن هوای یکدست و خنک مترو به میدان هفتم تیر رسیدیم، باید به خیابان رضوی می رفتیم. ابتدای خیابان مفتح جنوبی. راه افتادیم، آزاد و رها. دقیقاً چهل دقیقه در راه بودیم و سرباز معلم شاید راه های رفته ی خود را به یاد می آورد. او به یاد آورده بود که لارستان در آن روزگار غربت عجیبی داشت . ضمن این که احساس می کرد، سرزمینی نامکشوف است. یک بن بست ازلی ابدی. اما او این مسئله را فراموش کرده بود، وقتی سفرنامه ابن بطوطه و تاورنیه و تاریخ لارستان را خوانده بود، وقتی دانسته بود که لارستان دیروز تا دریاها امتداد داشته بود. تا بندر لنگه و حکومت های مستقل محلی میلادیان و … وقتی دانسته بود سلسله های عرفانی پر رونقی در مسیر راه های لارستان وجود داشته اند، اما حالا غربت عمیقی او را فرا گرفته بود،وقتی حس می کرد به ته تاریخ پرتاب شده است! به همین دلیل با انتشار گزارش هایی از لارستان در روزنامه اطلاعات به شناخت لارستان کمک کرده بود.

زنگ طبقه سوم را فشار می دهم و منتظر جواب می مانیم.

– بله . بفرمایید.

بر سر در ساختمان، تابلو مکتب موسیقی بهزاد، مرا به یاد بهزاد و بهروز رضوی می اندازد و به تبع آن حسین قلعه قوند.

درِ آپارتمان گشوده است و در آستانه ی در مردی با موهای کاملاً سفید، پرانرژی و خوش برخورد رو به روی ما ایستاده است. آیا او همان سرباز معلم است که در سال های ۵۲ و ۵۴ در لار تدریس می کرد. کتاب های نامرتب در قفسه، سبد میوه های تابستانی ، سماور که جوش است، حاکی از درستی آدرس بود، اما از سرباز معلم خبری نیست! او الان شصت و سه سال دارد. بلافاصله می گوید ، تا شما را دیدم یاد دوستان گراشی و لاری ام افتادم. یاد سید صادق خلیلی و سیروس بیگلربیگی.

محمد پرسید: جناب استاد ابراهیمیان، چگونه با گراش آشنا شدی؟

– یک روز در همان سال های ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴، می خواستم از شهر قدیم به شهر جدید بروم . کنار خیابان ایستادم تا با ماشین به شهر جدید بروم. ماشینی جلو پایم ترمز کرد . سوار شدم. در راه با هم صحبت کردم. او گفت تا حالا گراش را دیده ای ؟ گفتم : نه. گفت حاضری برویم ، گفتم: برویم. اسم او محمد علی بود، الان نام خانوادگی اش یادم نیست. بالاخره با او خیلی خوش گذشت. نخلستان ها و باغ ها و کلات گراش را دیدم و از آن بالا به شهر نگاه کردم. گراش شهر محبوب من شده بود، چون دوستان همدلی در آن جا پیدا کردم.

گراش تنها شهری بود که برای دولت ها خرج نداشته است و همواره مستقل عمل می کرد. چون علاوه بر این که استعداد اقتصادی خوبی داشت، مردمش همت خوبی هم داشتند. مثلاً یک نفر بود به نام محمد شاه که دوست من بود، می گفت: من باید این جا کار کنم تا همشهریان ام پزشکی بخوانند. او به ده خانواده کمک می کرد و کسی اطلاعی نداشت. آنها کارگری می کردند، ولی دوست داشتند در ایجاد یک مؤسسه عام المنفعه شرکت داشته باشند.

محمدعلی پرسید: شما در زمستان ۱۳۸۶ با بهزاد فراهانی به لار آمده اید، چگونه پس از سال ها این اتفاق افتاد؟

– خوب. این جور مسافرت ها خیلی برایم پیش می آید، اما معمولاً به دلیل مشغله های نویسندگی و کار تئاتر نمی روم. یک روز بهزاد فراهانی زنگ زد و گفت: بلیط تو را گرفته ام و باید با من بیایی! گفتم: کجا؟ من وقت تکان خوردن از تهران را ندارم. گفت لار. با دستپاچگی گفتم: کی؟ چه ساعتی؟ من سرشار از خاطراتم از لار و لارستان و گراش و اوز. رفتیم لار و خاطراتم را مرور کردم. آقای شکوهی ، سیروس بیگلربیگی، مهدی قنادی، آقای افتخاری لاری، آقای صداقت ، آقای سید علی هاشمیان، گویی دوباره مرا کشف کرده بودند. شورای شهر لار هم که خیلی سنگ تمام گذاشت برای ما و ما را روی سن شرمنده کردند. بعد هم آمدم و در رادیو پیام. کلی درباره ی لار و لارستان صحبت کردم و حتی شعرهای آقای آیت الله آیت الهی ، امام جمعه لار را در رادیو پیام خواندم و نیز کتاب ها و مؤسسه معارف آیت الله سید مجتبی موسوی لاری را معرفی کردم. کتاب تاریخ مفصل لارستان و اشعار محمدجعفر طالع لاری و حرف های دیگر. پیوند ما همچنان با لارستان استوار است.

صدای جیرجیر کولر آبی در دفتر محمد ابراهیمیان ما را به خود می آورد. چای خوش طعم دوم را می نوشیم . ابراهیمیان کتاب های تازه منتشر شده اش را با امضای خود مزین می کند. مردی که حالا تمام موهایش یک دست سفید شده بود، سیگارش را در زیر سیگاری خاموش می کند، اما (به قول محمد)  هنوز چیزی در حال سوختن است …

کوتاه در باره ی محمد ابراهیمیان

– محمد ابراهیمیان در سال ۱۳۲۵ به دنیا آمده است. در جوانی با روزنامه ی اطلاعات همکاری داشته است. نویسنده و سردبیر مجلات صنایع پلاستیک ، هدف ، فضیلت بوده. ده ها فیلم نامه و نمایش نامه را نوشته است: لیلی و مجنون، حریر سرخ صنوبر، دیدار در دمشق، تراژدی رودکی (نمایشنامه برگزیده ی مرکز هنرهای نمایشی) سه روز ابدی (نمایشنامه منتخب جشنواره ی رضوی) خدا در آلتونا حرف می زند، طوبا در جنگ (بر گزیده ی دوازدهمین جشنواره دفاع مقدس در سنندج) کرشمه ی لیلی (رمان برگزیده ی کتاب فصل) و ….

او در فرانسه و هند جامعه شناسی هنر خوانده است. مسابقه ی (راز سیب) را با اجرای فرهاد جم طراحی کرده و مستند ایران را طراحی و برای آن متن نوشته است. او علاوه بر آثار قلمی، برای تلویزیون می نویسد و در رادیو پیام اجرای برنامه دارد. انتشارات صحنه را مدیریت می کند و این روزها فقط به تئاتر فکر می کند.

مدیر گروه مطالعات فرهنگی رادیو فرهنگ سردبیر نشریه افسانه ویِژه گراش شاعر، پژوهشگر فرهنگ عامه، تاریخ و ادبیات در جنوب فارس مدیر انتشارات همسایه مدیرعامل موسسه فرهنگی هفت برکه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top