راحله بهادر

پارچه‏ ی سبز روی مانیتور قلب را پوشانده بود. صدای گریه ‏های آرام مادر و همه‏ ی اقوام و آشنایان که با نجوای دعا در هم می ‏آمیزند. نگاه‏های پرسش‏گر که به حرفهای دکترها و پرستارها دوخته شده، و شیشه‏ایی که اتاق آی سی یو را از جمع نگران جدا می ‏کند. اسدالله، به همان آرامش روزهای سلامتی، اما نگران‏کننده، ساکت روی تخت است. امید همه برای شفا یافتن اسدالله به صاحب پرچم سبز بود؛ حضرت عباس. وقتی بیمار را به شیراز ارجاع می‏دهند، امیدها کمرنگ می‏شوند و ته دل آدم خالی می‏شود. چشم امید میدوزی به آسمان. به واسطه ‏های بین خداوند و بندگان. به اصحاب شفاعت. حضرت عباس در روز عید فطر، زندگی دوباره ‏ی اسدالله را به او برگرداند.

وقتی اتفاق افتاد.

شهر کم کم بوی عید می‏گرفت. دو روز به عید فطر مانده بود. شب بیست و هشتم رمضان، کمی بعد از افطار، نزدیک ساعت نه، اسدالله از خانه‏ی دایی ‏اش بیرون می ‏رود تا به پاتوق همیشگی‏ اش برود؛ گیم نت. در گیم نت بسته است و اتفاق های بعدی پشت سر هم چیده می ‏شوند. شاید اگر باز بود، هیچ کدام از این اتفاقات نمی ‏افتاد. اسدالله برمی‏ گردد و می‏ خواهد از خیابان رد بشود. شاید می‏خ واهد برگردد به خانه و یا برود مغازه‏ ی دایی ‏اش در همان نزدیکی، در خیابان تمیز. به نزدیکی بلوار که می‏ رسد، ماشین از پشت سر می‏ آید و با اسدالله برخورد می‏ کند. راننده فوری بیرون می ‏آید و مردم به سرعت جمع می ‏شوند و در چند دقیقه چشمان اسدالله بسته می‏ شوند. راننده، اسدالله را فورا به بیمارستان می‏ رساند و با تماس‏های تلفنی، به سرعت خبر تلخ به همه می‏ رسد و بیمارستان پر از آدم هایی می‏ شود که نگران حال او هستند. خانواده‏ی آقای سپهر، که اسدالله با ماشین آنها تصادف کرده، در بیمارستان حضور دارند و بیش از همه جویای حال بیمار. خبرها، راضی‏ کننده و امیدبخش نیست و دکترها برای این که مردم را متفرق و جو را آرام کنند، می ‏گویند حال اسدالله خوب است. اما باورش سخت. چند تا از اطرافیان از دکترها شنیده ‏اند که واقعا جای امیدی برای او نیست و نمی‏ شود برایش کاری کرد. جا به جایی و ضربه‏ ی مغزی، علت ناامیدی دکترها است. مادر اسدالله با شنیدن خبر از همسرش، به بیمارستان آمده. دستهای دعا، از خداوند طلب زندگی دوباره برای فرزندش را دارد تا اگر خواست او بر زندگی مجدد است، اسدالله تا روز عید فطر، سلامتی هدیه بگیرد. غم از دست دادن فرزند، برای مادری که بسیار جوان است و فقط سی و یک سال سن دارد، دردناک است اما ارادت او به صاحب پرچم سبز، او را صبور کرده است.

صبح روز عید

ساعت نزدیک یازده و نیم است. دکترها می ‏گویند، اسدالله علایمی دارد. انگشت پایش را تکان داده و دستهایش. هوشیاری‏اش روی ده برگشته. زمان ملاقات بیمار در بیمارستان، ساعت تقابل اشک و لبخند است. خبر خیلی زود بین همه می‏ پیچد. اسدالله ساعت به ساعت بهتر می ‏شود و علایم حیاتی‏اش بیشتر شده است. شب شد و به یکباره قرار شد، اسدالله را به بیمارستان شهید رجایی شیراز منتقل کنند. علت؛ خونریزی داخلی. پزشک جراح در بیمارستان حضور نداشت و دکتر محقق اگر چه در گراش نبود، اما به طور کامل در جریان روند درمانی اسدالله بود و آن را پیگیری می ‏کرد. مقصد بعدی درمان، بیمارستان شیراز است و نگرانی ‏ها که دوباره جان گرفت. با دعای مردم و همراهی خانواده و اقوام، اسدالله راهی شیراز شد.

در هنگام ورود به بیمارستان شیراز، در یک سهل‏ انگاری از سوی پرستاران، سر اسدالله به تخت برخورد کرد و سرش افتاد. دوباره به سرش ضربه وارد شد و همه دیدند که همان چند نفس او هم قطع شد. سریع به اتاق احیا منتقل شد و تیم پزشکی و پرستارها دست به کار شدند. بعد از چند دقیقه، تلاشهای تیم پزشکی و دعای همه نتیجه داد و اسدالله برگشت.

دکترها گفتند لگن‏ هایش آسیب دیده. بعد از چهار روز، اسدالله به بخش مراقبت های ویژه منتقل می‏ شود. حالش خوب است و از پشت شیشه برای همه دست تکان می ‏دهد. همه را می‏ شناسد و کوتاه و شمرده حرف می‏زند. عمو محمدش، لحظه ‏ایی او را رها نکرده و با برگشتن سلامتی اسدالله، لبخند به لب های همه برگشته و مادر از خداوند عیدی گرفته است؛اسدالله که چهارده سال دارد، از نو متولد شده است. شیرین‏تر از لحظه‏ ی تولدش در شب نوزدهم رمضان.

اسدالله به گراش برگشت.

از روزی که برگشته‏ ایم گراش، خانه شلوغ است. اسدالله همیشه بسیار سر به زیر و آرام است و همین خصوصیت‏ اش باعث شده همه دوستش داشته باشند. اقوام و نزدیکان و دوستان، هم از گراش و هم از شهرهای اطراف برای دیدن او می‏آیند. هنوز خستگی روزهای تلخ و پر از تشویش گذشته، در نگاه مادر و پدر و خانواده‏ی پدربزرگ و مادربزرگ است. خیلی‏ها تلفنی جویای حال او هستند و زندگی در جریان است. حال اسدالله خوب است.

شیراز، گزارش معجزه‏ های مکرر

اسدالله واسطه‏ ایی بود برای شفا یافتن چند بیمار دیگر. راه سخت و طولانی اسدالله در آن چند روز و حکایت آن پرچم سبز و ارادت ما به آستان او، برای جواب دادن به چشم انتظاری چند بیمار جواب شده، را سخت می‏توان تفسیر کرد. مادر اسدالله پشت شیشه دارد نگاهش می‏ کند. یک مادر دیگر که فرزندش چهارده ساله و در کما است، از روایت اتفاق می‏ پرسد. مادر اسدالله، پرچم سبز را به او می‏ دهد . ‏