صادق رحمانی: این دومین شماره ی هفت برکه است، با آثاری از احمد اکبرپور، سعید آرمات، حسن تقی زاده،حجت محبی پور، فرزاد قناعت پور، حجت حاجی زاده و محمد امین نوبهار. امید که دقایقی از اوقات شما را سرشار از خیال کند.

یک

خبر

کشکول تحت ویندوز

امروز در شیراز مجموعه طنز« کشکول تحت ویندوز» نوشته احمد اکبرپور نقد و بررسی می شود.

به گزارش خبرگزاری مهر، سید جواد موسوی و ابراهیم محبی، این مجموعه طنز را که نشر قطره در سال ۹۰ منتشر کرده است، با نگاهی منتقدانه، بررسی و تحلیل می کنند. این مراسم، با تقدیر از همراهان سال گذشته نشست های نقد و فصل کتاب فارس، پنجشنبه 30 شهریور ۱۳۹۱ در تالار اجتماعات مرکز اسناد و کتابخانه ملی فارس از ساعت ۱۷:۳۰ با همکاری اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس، بنیاد فارس شناسی و مرکز اسناد و کتابخانه ملی فارس برگزار خواهد شد.

دو

شعر

شعری از سعید آرمات، ساکن بندرعباس بخوانید:

قدم های شلوارسرخ

داشتم به خودم می گفتم

که جلوتر از آینه ی بغل

به رفتن تو در  ناشیانه های با قدم های شلوار سرخ

کفش گلی سرخ

می آیی  با شلوارت از نقطه های سرخ جلوتری

اینکه تو دست می بری به تکه ای از شکمت

وسط جایی که همه دارند آرام اند

می آیند و در آیند و روند کسی      با تو نگاه نمی کنند

ساده ای برجستگی های تو فقط مربوط است به من

و تو از عقل من   دست می گیری به لوله ی زنگ خورده آهسته می آیی پیش

نیم رخ تو جلو تر از همه توی صف

بینی تو از گوشه ی کسی زده بیرون

ایستادن تو اتوبوس را پاشنه خوابانده است

ایستادن تو

دود را تا پشت شیشه و درست وسط جاییم ایستاده ای

داری کتابهایم را از وسط من بر می داری بعد

من را جمع می کنی برای شوخی بعد از شام بعد

من را سلام    از می شناسی که دیگر      رفته است

و در اتوبوسی که داستانی دیگر دارد راننده

در تخت های یک نفره هم دو نفر راحت می خوابند

حتی با سر زده وارد شدن بوی کسی به تخت

راحت نرفته ای      راحت آمده بودی نرفته ای.

کفش ها را به اتاق می آوری

تو اشک داری همیشه آوردن من به این صحنه ها ساده است

من جوراب خریده بودم برای قدم زدن

اما پاهایم از تو بیرون رفته اند

سه

داستان

دیماس

حسن تقی زاده از گراشی های ساکن دبی است. گاه گاه به گراش سر می زند. او در این سال ها تنهایی خود را با نوشتن قسمت می کند. این داستان را از نشریه الف برگزیده ایم.

اون شب هم مثل تمام شب‌های شرجی و بسیار گرم تابستان دوبی، هوا دم کرده بود. دیماس را برای شام به خو​نه​ام دعوت کرده بودم. دیماس یکی از سه چهار اسم کوچک شده و مشتق گرفته از اسم اصلی​اش بود که به جز خانواده و دوستای نزدیکش کس دیگه‌ای اجازه نداشت به اون اسم صداش کنه. اسم کامل‌اش دیمتری نیکلایویچ ماکارف بود که به عنوان مترجم در دفتر صنعت چوب روسیه در دوبی کار می​کرد. آدم بسیار جالبی بود و دستی هم بر قلم داشت. خبر مرگش خودشو یه نویسنده می​دونست و مثل من هر چند روز یکبار شر و ورهای متراوش از مغزش رو به اسم داستان کوتاه، متن ادبی و نقد فیلم، هرفتی می​ریخت توی وبلاگش. با این تفاوت که وبلاگ اون در ماه حدود هفتصد بازدید کننده داشت ولی وبلاگ من در دو سال آزگار سر جمع ششصد و دوازده نفر بودند. هر چی بهش می​گفتم این قدر به این آمار بازدیدکننده​هات نناز، نوشته​هات بهتر از من نیست و مردم شما اهل مطالعه​اند و بیشتر کتاب و مطلب می​خونند، به کتش نمی‌رفت. آدم بذله‌گو و اهل ذوقی بود و کاملاً حاضر جواب، هر وقت ودکاشو می​خورد و کیفش کوک می​شد به شوخی می​گفت: «شما ایرانیا چرا یکی از بهترین نویسنده​های ما «گاریبایدوف» رو کشتین؟» من جوابش می​دادم که «خب، اون هم مثل شما نویسنده​ی خوبی نبود و بد می​نوشت» اون هم می​گفت:« اوه! البته! حالا چطوره ما روس‌ها به تلافی این نویسنده​ی «بد»، تو را بکشیم؟» ولی بلافاصله کیف هم‌ترازی و برابری با گاریبایدف، هر چند در عالم وهم و شوخی به دلم زهر می​کرد و می​گفت: «البته حالا نه، هر وقت تونستی یه ورق مثل گاری‌بایدوف بنویسی، یعنی سی چهل سال بعد.»

به فرهنگ و زبون ما هم علاقه داشت و چند تا جمله دست و پا شکسته فارسی بلد بود ولی به جای تلفظ “ح” مثل بقیه روس​ها “خ” می​گفت. با شنیدن صدای آیفون، گوشی رو برداشتم و پرسیدم کیه؟ دیماس بود.

– من خبیب خدا مخمان.

در که باز شد با عجله اومد تو و بعد از چند دقیقه​ای که جلو پنجره کولر خودشو خنک کرد، هنوز روی مبل ننشسته بود که دست‌اش طبق عادت رفت طرف ریموت کنترل تا کانال یک روسیه را بگیرد. مچ دست‌اش را گرفتم و گفتم «دیماس جان! مهمان هستی باش، حبیب خدا هستی باش، ولی الان نوبت پخش یه سریال ایرانیه که قسمت آخرشه و من هر شب نگاه می​کنم. یه ساعت دندون رو جگر می​ذاری و با هم اون سریال رو نگاه می​کنیم، باشه؟» ناکس شرط گذاشت و گفت: «اگه زیرنویس انگلیسی یا روسی نباشه نگاه نمی​کنیم» گفتم: «زیرنویس انگلیسی داره» و  برای اینکه براش جالب​تر بشه توی سه چهار دقیقه​ای که وقت بود، خلاصه​ای از داستان سریال را براش تعریف کردم.

ماجرای مرد مسن و ثروتمندی بود در ایران که چهار پسر داشت و یه دختر که خارج درس می​خوند و سه سالی بود که اونو ندیده بود. مرد مسن دخترش رو بیشتر از پسراش دوست داشت و نصف داراییش رو به دختر بخشیده بود.

سریال شروع شده بود و من غرق تماشاش بودم. گه‌گاهی هم دیماس با سوال​هایی که در مورد شخصیت​های سریال می​کرد حواسم رو پرت می​کرد. گاهی وقت​ها هم دزدکی به صورت دیماس نگاه می​کردم و می​دیدم که سخت جذب داستان سریال شده بود. تا بخش پایانی که مرد مسن در فرودگاه به استقبال دخترش آمده بود و لحظات پرهیجان ملاقات این پدر و دختر را از بالا نشان می​داد که به طرف همدیگر می​دویدند تا به یک قدمی همدیگر رسیدند. کم​کم داشت چشم​های من هم  مثل چشم​های پر از اشک این پدر و دختر، تر می​شد که کلمه پایان بر صحنه نقش بست.

دیماس پرسید: «اشتباه کرده بود؟ این دخترِ خودش نبود؟»

– چرا دخترش بود.

– عجب پایان فوق​العاده​ای! این یه ابتکار بی​بدیله. این نوع غافلگیری تفکر برانگیزه! باید سی دی این سریال رو برای من پیدا کنی. من می​خوام تمام سریال رو ببینم تا دلیل این پایان غیرمنتظره رو از متن پیدا کنم. حتماً یه منطقی پشت این کارهاست.

داشتم با تعجب نگاهش می​کردم و نمی​دونستم درباره چی حرف می​زنه. پرسیدم کدوم پایان؟ کدوم غافلگیری؟ با هیجان جواب داد :«مگه ندیدی پدر و دختر که خیلی همدیگه رو دوست داشتند و خیلی وقت بود که همدیگر رو ندیده بودند، اما باز هم همدیگر رو بغل نکردن؟» گفتم: «زکی!» بر و بر نگاهم می​کرد گفت: «چی؟» گفتم: «هیچی دیماس خان شام سرد شد، بریم شام بخوریم.»

چهار

نقد و معرفی موسیقی

سکد ( صدقه سر )

حجت حاجی زاده در سایت شرجی، بر اثر تازه ای از آواها و نواهای بندرعباس نقدی زده است بر سکد  اثری از قنبر راستگو با ساز جفتی از موسیقی های سنتی هرمزگان. بخوانید:

اگر به قنبر راستگو فر نام آوا نامه ی هرمزگان بدهم گزافه گویی نیست. او از واپسین بازمانده های آواها و نواهای هرمزگانی است که در دلش، کوهی از داستانها و ترانه ها و آهنگهای این سَرا، نهفته شده است. ترانه ها و نواهایی که دیرینه اش به درازنای تاریخ این دیار می رسد. قنبر راستگو جامه

ای با نقش و نگار و رنگ و بوی هرمزگان و مردمانش به تن دارد. انگار روح گذشتگان این دیار در کالبدش دمیده شده و جام جهان نمای فرهنگ و رَواهایمان است. کاش از گذشته می آموختیم و از گنجینه های خود پاسداری می کردیم و باور می داشتیم که رفتنی و دست نیافتنی اند و در دل این کوه، آنچنان پژوهش می کردیم که امروز از آهِ نبودنشان به ستوه و دریغ نمی آمدیم. راستگو پیرمردی رازگونه است که چیستانهایش را پشت نوای ساز جفتی اش پنهان کرده است. با زار عجین است و به راستی چه افسانه ها و داستانهایی که از این زار نمی سُراید. در دل این کوهی که از آن نام بردم چشمه ای گوارا نهفته است که اگر به جوشش بیاید همه امان را سیراب از شناسه های گم شده امان در فرهنگ و رَواهایمان می کند.
ghanbar
سخت نیست و باور داریم اگر همه ی کسانی که کارهای این هنرمند را دریافت می کنند حتی اگر هزینه ی یک روز تلفن همراهشان را به شماره ی بانکی ایشان پرداخت کنند رخ داد بزرگی خواهد بود و زندگی ایشان را دگرگون خواهد کرد و می توانیم امیدوار باشیم که خالو قنبر احمد همچنان و با انگیزه ی صد چندان کار و کوشش هنری خود را دنبال خواهد کرد.
سَکَدَ (صدقه ی سر) کاری است با ارزش از ایشان که در دل خود گنجینه ای جور و اجور از نواهای هرمزگانی است. نکته ی گفتنی این کار، نوازندگی ریتمها با دهان است که خود ایشان انجام می دهد.

پنج

عکس

محمد امین نوبهار ، علاوه بر یادداشت های وبلاگی و نوشتن گزارش، معمولاً دوربین به دوش در همایش ها و مراسم حضور دارد. او به طبیعت گراش سر زده است و این تصویر را پیش چشم آورده است.

 

amin

 

 

شش

نظر

فرزاد قناعت پور در لار زندگی می کند. اهل کتاب است بسیار. در جلسات شعر بیشتر نقد می کند و کمتر شعر می خواند. اهل نظر است و ایده پردازی. بی دیگری را از او بخوانید:

 تنها یک مقدمه ی کوتاه:

نمی دانم چه اتفاقی است این که بسیاری اوقات، دریافت ها و رهیافت های تئوریک نمی توانند در کار آنهایی که در کنار اشتغال به نظریات و انگاره ها، لحظاتی از حیات را هم به سیاه مشق های سرودن سپری می کنند، به کار شکل دادن اثری مطلوبشان آید. در هیئت تئوریک به گونه ای می اندیشند و در آثارشان به گونه ای دیگر.

نمی دانم شاید این بحران به اعتبار رضا براهنی در ذات توضیح ادبی باشد و یا شاید معلول ناتوانی “سوژه” در برگزینش و سپریدن راه از جهان ایده ها و انتزاعات به ساحت امر واقع، به ساحت اتفاق. اما هر چه هست در این لحظه دریافت یکی چون من این است که شعر – آنگونه که عوام و جبهه ی ارتجاع در می یابند به مثابه خدمت گزار احساس و عاطفه که در بهترین حالت خود به وررفتن با نازل ترین و یا مکررترین شکل اندیشه اشتغال دارند – در کنار تئوری (اندیشه)، کمپلکسی وجودی اند. هست وحضور هرکدام برهان وجود دیگری است و هر یک در “بی دیگری” خالی از محتوای وجودی است.

هر چه اما شعر – با آن قرائت – و تئوری به هم مربوط اند، فعل شاعری و شاعر خوب بودن با تئوریسین و یا منتقد ادبی بودن سخت فاصله دارد که به نظر با هیچ و یا هر ملاتی پرکردنی نیست و محتاج استثناست. هر دو هنرند و هنرمندانه در خدمت یک چیز: رونمایی از آن کمپلکس و محتوای وجودی.

چه بلاهت غریبی است در آنانکه می پندارند آنکه از شعرشان حرف می زند و به اندیشه و تئوری ارجاع می دهد و یا در مجموع دغدغه ی ” عقل نظری” دارد و پیشرفت شعر و شاعر را در پی ریزی پایه های درست دیدن و اندیشیدن می داند لزوماً خود باید به همان قوّت شعر بگوید و چه افسوسی است بر آنانکه با حربه ی “تئوری زدگی”  و ذیل این عنوان، چه در زمان آن پیر یوش و چه در این دو دهه نشان داده اند که بیش از هر کس دیگری کافر به حقیقت شعرند. جذبه های معرفت شناختی و جذمیّت ها و قطعیت های بعضاً ناشی از آن، اینان را وقف زمان کرده، در زمان متوقف کرده است و سایه ی سنگین این دست برخورد های معرفتی، حقیقت آن سنتز شعری و بسیاری دیگر از حقایق را نزد ایشان تیره و تار ساخته است.حقیقتی که در بازگشت به ” وجود” و به اعتبار هوسرل در “بازگشت به خود چیزها” می تواند از خود اعاده ی حیثیت کند.

حرکت از معرفت شناسی به هستی شناسی پدیده ها اما دیری است آغاز گشته و عینک معرفت شناسی ترک های جدّی برداشته است؛ حالا این ماییم و دیدار با جهان پشت شیشه های شکسته.

هفت

خاطره

حجت محبی پور در وبلاگ نوشته هایی برای خویش خاطره ی زیبایی نوشته اند.

در مدرسه دهخدا، نبش روبروی استادیوم پیر تختی ، مقابل دیوارهای شمشادی هنگ ژاندارمری  که دیگر نیست ـ من و خیلی از بچه محل ها دوره ابتدائی مان را گذرانده ایم. مشت حبیب خدابیامرز، پیرمرد دو سه نوبت بازنشسته ای بود که هنوز مستخدمی مان می کرد. قبل تر های ما میگفتند گاهی شریک جرم فلک و ترکه زدن به دانش آموزان هم بوده، اما در دوره ما دیگر دستش زیاد بالا نمی آمد. یعنی توان نداشت.

 در آن موقع ها ما بودیم و افسانه‌ی گورهایی که می گفتند هر از گاهی زیر بنای کهنه‌ی مدرسه پیدا می شود. بر عکس امروزها که اکثر معلمان مدارس ابتدایی زن هستند، دوره‌ی ما همه مردهایی بودند که آدم جرأت نداشت به چشم هایشان نگاه کند، برای همین هم بچه ها هر وقت داغ دار ترکه و سیلی مشدند  زورشان به موتور معلمان می رسد ـ آن موقع کمتر معلمی بود که ماشین داشته باشد ـ القصه در آن دوره یکی از عذاب آورترین دروس برای دانش آموزان املا بود، چرا که امتحاناتش هفتگی و درس به درس و تنبیه اش هم به جای خود معتبر !! املاهایی که حتما اگر دقت نمیکردی پشتش سرپا ایستادن، خودکار لای انگشت گذاشتن، یک کتک از معاون هم خوردن و … بود.

جمع ما ۵ نفر بودیم که یکی‌شان برای همیشه به خارج از کشور رفت، یکی پاسدار شد، یکی شان هم در شیراز سکنی گزید و آخرین نفر بجز من، دوستی بود که الان فکر کنم فوق لیسانس مهندسی از دانشگاه اهواز را تمام کرده است.

این رفیق آخری تقریباً کم استعدادترین دوست جمع ما بود، اما برای جبران این کاستی فوق العاده دارای پشتکار بود، بعد از ابتدائی در مقطعی دلسرد هم شد ، اما در نهایت توانست فوق لیسانسش را هم بگیرد. همین دوست ما سر درس املا که میشد همیشه ته تغاری جمع ما بود، بنده‌ی خدا تمام متن املا را در خانه  از حفظ میکرد و پیشاپیش معلم آن را سر جلسه میخواند، اما همیشه نمره اش یا ۱۶ بود یا ۱۷ . کسی از او توقع بیشتری هم نداشت، با اینکه تلاشش  زیادتر از بقیه بود.

 همه ی ما در حال املا نوشتنیم،اما توقع ها از این املا نوشتن ها متفاوت است. شاید برای یکی کسب یک نمره ۲۰ عالی باشد اما برای دیگری نمره ای بجز ۲۰ فاجعه. محمود احمدی نژاد هم برای ما همان املا نویسی است که نمره اش اگر  زیر ۱۸ می شد برایش عزا می گرفتیم و فاجعه اش می خواندیم. محمود  احمدی نژاد در این سالها انصافاً کوشید، انصافاً مؤثر بود انصافاً خیلی از امور را به آبراه اصلی اش برگرداند. اما املا نوشتن هایش غلط هایی هم داشت.از او توقع نداشتیم املایش زیر ۱۸ شود، اما در مقاطعی شد. برای همین هم از او دلخوریم. و الا کسان دیگری(مثل میرحسین و خاتمی و کروبی و هاشمی) هم هستند که در املا نوشتن ها از درس جمهوری اسلامی نمرات بسیار پایین تر از محمود کسب کرده اند و حتی تجدید شده یا مردود گشته اند.

از محمود دلگیریم و این دلگیری را به خودش هم گفته ایم، اما حیف که شاگرد های دو ساله و چند ساله‌ی مدرسه جمهوری اسلامی، اخراجی های مدرسه‌ی امام و مردودی های مردم؛ از دلگیری ما دلشاد شده اند و برای تبرئه خود و دل خوش کنک شدنشان دهان به یاوه گوئی گشوده و بر همین چند غلط نوشته‌ی محمود خورده می گیرند. کاش محمود در این برهه غلط نمی نوشت تا اینچنین دهان مردودی ها واخراجی ها گشاد نمی شد…