هفتبرکه (گریشنا): قبر خالی پدر هم نمیتواند آنها را دور هم جمع کند. هر کدام در گوشهای از ایران و جهان زندگی خودشان را ساختهاند و بعد از سالها، خاطرهای دور و کمرنگ از روزی دارند که در دبی منتظر پدر بودند و به جای پدر، خبر شهادت او آمد. تصاویر تکههای هواپیما بر روی دریا از تلویزیون سیاه و سفید بعد از سالها رنگ آبی کمرنگ گرفته و همچنان در ذهن آنها حک شده است. برای آنها دریا و پرواز رنگ دیگری دارد.
۲۹ سال پیش خانوادهی نهنفرهی علی خدادادی هشتنفره شد. علی خدادادی یکی از ۲۹۰ سرنشین پرواز مسافربری شماره ۶۵۵ شرکت هواپیمایی ایرانایر از بندر به مقصد دبی بود. دوازدهم تیر سال ۱۳۶۷ با شلیک موشک هدایتشونده از ناو یواساس وینسنس متعلق به نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا، این هواپیما بر فراز خلیج فارس سرنگون شد و جسد علی خدادادی که از آن روز به بعد عنوان «شهید» را گرفت، هیچگاه به گراش برنگشت و تا ابد در آبهای خلیج فارس جاودانه شد. سهم سرخ گراش از این جنایت ۱۱ شهید بود. ۱۰ نفر از خانواده بندی همزمان به شهادت رسیدند. دیگر شهید گراشی فاجعهی هواپیمایی، «علی خدادادی»، کمتر شناخته شده است. مردی که میانسالان گراش او را به نام «حاج محمدعلی خدادادی» به یاد میآورند و جوانترها معمولا نام او را نشنیدهاند.
سفر آخر پدر
عذری مظفرزادگان، مادر خانواده و همسر شهید، از روزی میگوید که بچهها را برای آمدن پدر به حمام میبرد و لباس نو میپوشاند، اما سرنوشت لباس سیاه عزاداری را به تن آنها میکند. و از روزهای قبلتر از آن که آرامش بیشتر از حالا مهمان خانهی آنها بود: «اینبار که میخواست به گراش برگردد، با همهی وقتها فرق داشت. ما را قانع کرد که تنها برود و هیچ کدام از اعضای خانواده همراه او نبودند. برای حضور در مراسم ختم پدرش، دو هفته در گراش ماند و بعد از آن یک هفته به مشهد سفر کرد. مشهد که بود، تماس گرفت و به من گفت: حلالم کن که اینبار بچهها را تحویل شما دادم و دست تنها هستی. بعد از آن سفر، برای برگشتن به دبی به بندرعباس رفت. بلیط برگشت او روز سهشنبه بود، ولی او به آن پرواز نرسید و به ما گفت که برای یکشنبه بلیط گرفته است. از من پرسید اینجا چیزی لازم نداری، و بعد با همهی بچهها صحبت و از آنها خداحافظی کرد.»
و بعد نوبت روز حادثه میرسد. دوباره آن اضطراب و انتظار را به یاد میآورد: «بچهها را آماده کردم که وقتی به دبی برمیگردد، در فرودگاه به استقبالش بروند. زمان برگشتنش رسیده بود، اما خبری از هواپیما نبود. میگفتند هواپیما خراب شده و برگشته است ایران. تلویزیون هم نداشتیم و من از همهجا بیخبر بودم. چند خانم از اقوام به خانه ما آمدند. مردها هم دور هم بودند. همه قضیه را میدانستند، اما من نمیدانستم. از گراش زنگ میزدند خانه چیزی نمیگفتند و قطع میکردند. یک بار هم خواهر شوهرم زنگ زد و از من پرسید زن کاکا! حاج محمد علی رسید یا نه؟ من هم گفتم نه، و به محض این که رسید، میگویم به شما زنگ بزند.»
خبری که طنین آن بعد از ۲۹ سال در زندگی عذری مظفرزادگان شنیده میشود، اینطور به گوش او رسید: «مادر شوهر و یکی دیگر از خواهر شوهرهایم به همراه رهبر محبی به خانه ما آمدند. خواهر شوهرم ضجهزنان میگفت برادرم شهید شده و رهبر محبی میگفت هنوز معلوم نیست و شاید فقط زخمی شده باشد. چشم انتظار بودیم و دلنگران، اما خبر شهادت او تایید شد. آن موقع که شوهرم شهید شد، او تنها ۴۳ سال داشت و بزرگترین فرزندمان شانزدهساله و کوچکترینشان یکساله بود.»
خانوادهی خدادادی، ۲۹ سال بعد از فاجعه
حالا بعد از ۲۹ سال، سعی ما برای جمع کردن این خانوادهی هشتنفره به دور هم برای گرفتن مصاحبه بینتیجه ماند. هر کدام از آنها در گوشهای از دنیا به زندگی خود مشغولاند. ناصر، فرزند ارشد خانواده که شغل پدر را دنبال میکند و تا مقطع راهنمایی تحصیل کرده است، ساکن دبی است، علی نیز که به خاطر فشار روحی بعد از مرگ پدر تا ابتدایی درس خواند و بعد از آن از تحصیل بازماند، رانندهی مینیبوس و ساکن گراش است. محمد جواد که مدیر یک دفتر هواپیمایی و گردشگری است، در کیش زندگی میکند و فوق لیسانس مدیریت فناوری اطلاعات دارد. صغری خانهدار است و ساکن لار. سعید فوق لیسانس جهانگردی دارد و به خاطر شغلش در رشت زندگی میکند. فاطمه به دلیل شغل همسرش ساکن تهران است. و فاضل، فرزند کوچکتر خانواده، نیز در گراش و در کنار مادرش زندگی را میگذراند. او کارشناس مدیریت دولتی است.
صدای محمدجواد را از پشت خط میشنوم که میگوید: «اگر کسی از من بپرسد چرا خانوادهام اینقدر پراکنده است، میگویم مفهوم وابستگی برای ما هنوز جا نیافتاده است. نمیشود به شهری که از آدمهای آن ضربه خوردهای وابسته شد. فرزند شهید بودن امتیاز و مانع سنگینی برای ما نبود که کمتر از دیگران در تیررس مشکلات باشیم. به محض رفتن پدر، مشکلات و بار زندگی به روی دوش مادر افتاد و سختیها برای ما شروع شد.»
فاطمه نیز بیخبر از حرفهای محمدجواد از تهران، صحبتهای برادرش را بازگو میکند و میگوید: «هفت روز مانده بود که پنجساله شوم که پدر شهید شد. مادر ما را برای آمدن پدر آماده کرده بود و همگی در دبی منتظر آمدنش بودیم. چند بار که عموها به فرودگاه مراجعه کردند، گفته بودند که هواپیما به علت نقص فنی تاخیر دارد تا این که خبر شهادت پدر را به ما دادند. آن موقع یادم است من کنار مادر نشسته بودم. شهادت پدر روی زندگی ما خیلی تاثیر گذاشت. مادر طعنههای زیادی از اقوام و غریبهها شنید اما برای ما هم پدری کرد و هم مادری. درست زمانی که نیاز به حمایت داشتیم، کسی نبود که ما را حمایت کند. چه از لحاظ عاطفی و چه از لحاظ اقتصادی تحت فشار بودیم. وقتی آمریکا غرامت پرداخت کرد، همه گفتند پول آمریکا را دارند و لذت میبرند، ولی نمیدانستند پول آمریکا قرار است بین چند نفر تقسیم شود و آیا این پول کفاف یک عمر زندگی و بزرگ شدن هفت بچهی قد و نیم قد را میکند یا نه؟ حاضر بودیم دار و ندارمان را بدهیم، ولی سایه پدر بالای سرمان باشد. بابا که زنده بود با آرامش در دبی زندگی میکردیم اما بعد از او هر کسی هر کاری میکرد تا جیب ما را خالی کند. ما هیچ کسی را نداشتیم. بعد از این همه سال ما هنوز به دلیل مسائل اقتصادی پایمان در دادگاهها باز است. ما چیز زیادی جز احترام نمیخواستیم. من معمولا در طول سال برای تاسوعا و عاشورا و تا یک هفته برای دیدن مادر و خانوادهام به گراش سفر میکنم.»
همهی بارها روی دوشم بود
مادر خانواده هم دل پرخونی از روزهای بعد از شهادت دارد. عذری مظفرزادگان میگوید: «بعد از او سختیها شروع شد. در غربت بودم و راه به جایی نمیبردم. باید بچهها را بزرگ میکردم. شریکداران مغازه همسرم که بعضی از آنها از اقوام بودند، فشار را روی مسائل اقتصادی زیاد کردند. حتی یکی از اقوام نزدیک شوهرم، حکم جلب من و بچهها را صادر کرد و نزدیک بود به زندان بیافتیم. تاریخ ویزایمان داشت تمام میشد. در آن دوران خیلی زجر کشیدم. تا این که خدا بیامرز پدرم به دبی آمد و از طریق محمد بن راشد که از دوستانش بود، مشکل ویزای ما برای مدتی حل شد. با وجود آن که سنی بودند، اما از خیلی از شیعهها با ما رفتار بهتری داشتند. ما تنها چهار، پنج سال بعد از محمدعلی توانستیم در دبی بمانیم. با فروختن مغازه و کنسل شدن ویزا، ما مجبور بودیم به ایران برگردیم. اما محمدجواد برای ادامه تحصیل در دبی ماند. پسرم برای دانشگاه قبول شد اما باید مدرک دیپلمش را از مدرسه ایران میگرفتیم و اینجا میگفتند تا ویزا نداشته باشد نمیتوانند مدرک دیپلم را تحویل بدهند. هم باید جواب ایرانیها را میدادم و هم جواب عربها را. بالاخره با التماس توانستم مدرک دیپلمش را بگیرم و او توانست وارد دانشگاه شود.»
مادر هنوز نگران آینده بچههایش است: «من پنج پسر دارم. همهی آنها برای شاغل شدنشان کلی دردسر کشیدند و هیچ کسی حمایتی از آنها نکرد. پسر کوچکترم چند بار برای پیدا کردن شغل به مراکزی مراجعه کرده است، ولی کسی راه جلوی پای او نگذاشته است. اگر همه خانواده شهید هستند، ما هم جزو خانواده شهید بودیم. مگر رهبر نگفته است که شهدا چشم و چراغ کشور هستند؟ نه چراغ آن مشخص است نه شمع آن. هیچ کدام از پسرهایم کار دولتی ندارند. یکی از پسرهایم برای شغلش مجبور شد به رشت سفر کند. همهی بارها روی دوشم است. پنج شش سال پیش داشتم دیوانه میشدم. به دکتر اعصاب و روان مراجعه کردم و دکتر برایم قرص تجویز کرد.»
از زندگی در دبی تا ایستادن روی پای خود
با صغری که در لار زندگی میکند هم تلفنی صحبت میکنم. او هم با خواهر و برادران خود همرای است: « کلاس اول ابتدایی بودم. من طعم پدری را نچشیدم و وقتی پدر از دنیا رفت، خیلی کوچک بودم. ولی یادم است وقتی او بود در دبی زندگی راحتی داشتیم. میرفتیم مدرسه و انگلیسی یاد میگرفتیم. من تا اول دبیرستان دبی ماندم و آنجا تحصیل کردم، اما بعدها که مشکلات بیشتر و بیشتر شد و خرج زیادتر، از دبی به ایران برگشتیم. از همه طرف فشار روی ما بود. زندگی ما تا آن موقع با دیه آمریکا و پسانداز پدر جریان داشت. و روی این حساب که امریکا به ما غرامت پرداخت کرده است، هیچ پشتوانه و حمایتی از سمت اقوام و مسئولین نداشتیم. اما مگر پول آمریکا چقدر بود؟ اگر اشتباه نکنم به ازای هر فرزند و همسر پانزده میلیون پرداخت شد. این پول تا چند سال میتوانست هزینهی زندگی ما را تامین کند؟ وقتی زندگی شریکدار پدرم را میبینم که به کجا رسیده است، به خودم میگویم اگر پدر زنده بود اوضاع ما هم فرق داشت. الان هم خدا را شکر چیزی کم و کسر نداریم و به لطف مادر که با چنگ و دندان ما را بزرگ کرد، اوضاعمان روبهراه است، اما با وجود پدر، شرایط برای ما و مادرمان راحتتر میشد.»
صغری هم برخوردهای متفاوت را هنوز در خاطر دارد: «برخوردهای مردم با ما فرق داشت. بعضیها میپرسیدند شما هم بچهی شهید هستید و احترام میگذاشتند. اما عدهای هم بودند که میگفتند اینها پولدار هستند و گاهی با نیش و کنایه دلمان را میسوزاندند.»
محمدجواد مدتی در گراش در یک دفتر هواپیمایی به اسم ساروک فعالیت داشت، اما به خاطر مشکلاتی که در گراش دچارش شد، تصمیم گرفت برای ادامه دادن و گسترش شغلش به جزیره کیش برود. او میگوید آنجا زندگی راحت و شادی دارد و زیادهخواه نیست و حتی از داشتن حقوق یک میلیونی هم لذت میبرد. او ادامه میدهد: «برایم جالب است پدرم قبل از آخرین سفرش، وصیتنامهاش را نوشت و به ما گفت دارد میرود مشهد و کسی نباید همراه او برود. بعد از او، مادر همهی فشارها را تحمل کرد. نزدیکان هم میخواستند کمک کنند، اما در واقع کمکشان هم برای ما نوعی دردسر و منت داشت. آقای رمضانپور، مسئول بنیاد شهید گراش، داماد ماست، اما ما هیچ وقت توقعی از بنیاد شهید هم نداشتیم. نداشتن حامی باعث شد ما روی پای خودمان بایستیم. من آخرین نفری بودم که بعد از ادامه تحصیلم به گراش برگشتم. من در دانشکدهی هواپیمایی امارات در بخش بلیطفروشی تحصیل کردم. به ایران که برگشتم، سازمان هواپیمایی کشور گفتند مدارک را قبول ندارند و شش ماه طول کشید تا مدارک معادلسازی شد و من سال ۷۹ مجوز راهاندازی دفتر هواپیمایی را در گراش گرفتم. حالا تنها عضو خانواده ما که در دبی مشغول به کار است، پسر بزرگ خانواده، ناصر است. او بعد از مرحوم پدرم به عنوان کارگر در مغازهی حاج علیاکبر اسعدی، یکی از خیرین گراشی، فعالیت دارد.»
محمدجواد خدادادی معتقد است خیلیها در گراش آنها را به عنوان خانواده شهید به رسمیت نمیشناسند: «قریب به اتفاق گراشیها نمیدانند ما فرزند شهید هستیم. وقتی میگوییم ما فلانی هستیم، نگاهی عمیقی به ظاهرمان میاندازد و بعد منتظر تایید مراجع رسمی هستند. نمیدانیم، شاید برای فرزند شهید بودن حتما باید همراه ترحم باشد که برای ما خیلی قابل قبول نیست. در هر صورت زندگی جاری است.»
جواد حالا ساکن کیش و همسایه با دریاست. دریای برای او معنی دیگری دارد: «مادرم همیشه دوست داشت و به من توصیه میکرد که به گلزار شهدا و سر قبر پدرم بروم، ولی من در طول این مدت، شاید تنها چهار بار به گلزار شهدا رفتهام. گلزار شهدا بروم که چه کار کنم؟ برای من همیشه دریا جذابتر بوده است. هر جا دریا باشد من آنجا آرامش بیشتری دارم. جسد پدر من هنوز در دریاست و دریا مفهوم بیشتری جز تفریح برای من دارد.»
موشک آمریکایی که سرنوشت را عوض کرد
صغری میگوید از آمریکا متنفر است و باعث تمام سختیهایشان آمریکاست؛ هر چند در ادامه میگوید: «با این وجود که برادرهایم میگویند این سرنوشت بوده و خدا خواسته است.» فاطمه اما عقیده دارد اینقدر که از اقوام و خودیها ضربه خوردیم، از آمریکا ضربه نخوردیم: «آنها میخواستند مال پدرمان را از ما بگیرند. با این وجود، دل خوشی هم از آمریکا ندارم.»
محمدجواد میگوید: «تا زمانی که مسئولین خود و خانوادهشان موبایل اپل دارند، فکر کنم شعار مرگ بر آمریکا کمی شوخی و مسخره کردن مردم را تداعی میکند تا خط امام راحل و نظام را.»
مادر خانواده نیز با گفتن خدا آمریکا را لعنت کند. نفس عمیقی میکشد و در غیاب فرزندانش، سکوتی طولانی بین ما حاکم میشود. مثل سکوت قبرستان، مثل سکوت دریایی که قبرستان هم باشد.
⭕️ مجموعه گزارشهای هفتبرکه از بازماندگان گراشی فاجعه ایرباس
✈️روزی که خانوادهام پرواز کرد
گفتگو با علی بندی بازمانده خانواده بندی
✈️خانواده شهید بندی با پول آمریکاییها چه کرد؟
علی و زینب بازماندگان خانواده شهید بندی از سرنوشت غرامت میگویند
✈️شهناز بندی، شهیدی شاخص برای دانشآموزان فارس
زندگینامه کوتاه شهید شهناز بندی
✈️ گفتگو کوتاه با علی بندی در شماره ۳۱ رادیو هفتبرکه
✈️یادمانی برای یازده شهید هواپیمایی
پیشنهاد صادق رحمانی برای گرامیداشت شهدای هواپیمایی
✈️زخم آمریکایی بر تن ۱۲ پرنده از گراش
یادداشت مجید محبی
✈️و امروز در هفتبرکه خواهید خواند:
سرنوشت خانواده شهید خدادادی ۲۹ سال بعد از فاجعه
?همه خبرهای گراش و فراتر از آن در کانال گراش
? https://t.me/joinchat/AAAAADwJn0orUMuL6O2oNg
مصطفی کارگر
۱۷ تیر ۱۳۹۶
سلام. مراسم شهدای هواپیمایی برگزار شد. لطفا خبرش را بنویسید. ممنون
مسعود غفوری
۱۷ تیر ۱۳۹۶
عکس و خبر این مراسم همان شب در کانال گراش منتشر شد.
یکی گفته...
۱۴ تیر ۱۳۹۶
خدا رحمت کنه این شهید بزرگوار رو . درسته همه مردم مثل هم نیستند اما آدمهای اینجوری همیشه دور بر آدم هستند نمک به زخم می پاشند.ایمان ها متاسفانه بیشترش ظاهری شده و در حد شعار
بینام
۱۳ تیر ۱۳۹۶
چرا خبر دزدیده شدن پدر یک خانواده رو منتشر نکردید؟به نظرتون خیلی بی اهمیته؟پلیس و نیروی انتظامی بیاین امارِ امن ترین شهر رو دوباره تکرار نکنید .
گراشی
۱۳ تیر ۱۳۹۶
یکجا نوشته یازده شهید یکجا دوازده.اسمی از شهید دوازدهم چرا نیست؟
نرگس
۱۳ تیر ۱۳۹۶
خدا تمام انها را رحمت کند خدایا از گناهان مردم عزیزمان بگذر. دقیقا این خانواده درست میگویند الان در مورد مردم گراش نمیدانم ولی آن موقعها مردم گراش بجای کمک بیشتر بقول مردم دپک میدادند متاسفانه
سارا
۱۲ تیر ۱۳۹۶
دردناک بود.خدا به بازماندگان این حادثه عمر با عزت عطا کند.به راحتی میخوانیم تمام دردها و گرفتاریهای بیست و نه ساله این خانواده عزیز را.چیزی جز دعا برای صبوری دلشان از دستم بر نمیآید
Chc
۱۲ تیر ۱۳۹۶
واقعا سخته اشکم در امد ??
احمد
۱۲ تیر ۱۳۹۶
از فرودگاه تهران نبوده که از فرودگاه بندرعباس بوده اگرتازگی ها اسم فرودگاه بندرعباس به تهران تغییر دادن نمیدونم دیگه ولی تاجایی که من میدونم از بندر بوده
مسعود غفوری
۱۲ تیر ۱۳۹۶
متشکرم از تذکرتون.
در متن خبر تصحیح شد.
محمد خواجهپور
۱۳ تیر ۱۳۹۶
پرواز مسافربری شماره ۶۵۵ شرکت هواپیمایی ایرانایر با شناسه «IR655» از تهران به مقصد دوبی در تاریخ ۱۲ تیر ۱۳۶۷ (۳ ژوئیه ۱۹۸۸ میلادی) پس از توقف بین راهی در بندرعباس به سمت دوبی در حرکت بود.
اصل پرواز تهران – دبی بوده اما در بندرعباس توقف داشته و مسافران تازهای سوار هواپیما شدهاند.
ديده بان
۱۲ تیر ۱۳۹۶
خدا رحمت کنه شهید خدادادى
رضا
۱۲ تیر ۱۳۹۶
دستتان درد نکند. عجیب است که شهر ما بیشترین شهید هواپیمایی را دارد اما هنوز یادمانی یا برنامه ی گرامیداشتی برایشان در نظر گرفته نشده.