هفت‌برکه – مبینا پزشک: به مناسبت هفته دفاع مقدس، با همسران و خانواده‌ی پنج شهید جاویدالاثر گراش برای یادبود نامشان گفتگو کردیم. یادبود اول برای شهید حمیدرضا خواجه‌زاده (اینجا) و یادبود دوم برای سردار شهید علی‌اکبر عظیمی (اینجا) منتشر شد. اکنون دوباره به خانه‌ی شهید جاویدالاثر محمد متین رفته‌ایم تا با خانم فاطمه محسن‌زاده، همسر شهید گفتگو کنیم. پیش از این در خرداد ۱۳۹۸ نیز فاطمه ابراهیمی یک گفتگوی مفصل با این خانواده انجام داده بود (اینجا).

14040704 Shahid Matin

قدم به خانه گذاشتم. فضایی آکنده از عطر نم‌گرفته‌ی رخت‌های تازه شسته شده، بویی که هر گوشه‌ای از خاطرات شیرین خانگی را زنده می‌کرد. حیاط خانه، اینک محفلی برای علی و محمد بود؛ دو پسرک شیطان و بازیگوش راضیه که غرق در هیاهوی کودکانه‌شان، فوتبال خیالی‌شان را با جدیت تمام به نمایش می‌گذاشتند.

شهید محمد متین و سه دختر که میراث‌دار او شدند

فاطمه محسن‌زاده، دبیر زیست‌شناسی و همسر شهید محمد متین، با لحنی آمیخته به اندوه، زندگی‌نامه‌ی مختصری از همسر سفرکرده‌اش را برایمان بازگو می‌کند: «شهید جاویدالاثر محمد متین، در ۸ دی‌ماه سال ۱۳۳۱ در گراش به دنیا آمد، او ثمره‌ی زندگی مرحوم هاشم متین و مرحومه سکینه رادمرد بود. همسرم در ۴ خردادماه سال ۱۳۶۷، در منطقه‌ی عملیاتی بیت‌المقدس ۷، در شلمچه، به کاروان شهدا پیوست.»

خانم محسن‌زاده از ثمره‌ی ازدواجشان می‌گوید: «معصومه، راضیه و مرضیه، سه یادگار او هستند؛ آن زمان مرضیه و راضیه، تنها سه سال داشتند که یتیمی بر شانه‌های کوچکشان نشست. دختر بزرگترم، معصومه، در سال ۱۳۵۴ به دنیا آمد. مرضیه و راضیه نیز دوقلوهایی هستند که اول شهریور ماه سال ۱۳۶۳ به دنیا آمدند. امروز، معصومه خانه‌داری است که با عشق و محبت، پایه‌های زندگی‌اش را بنا کرده؛ مرضیه، متخصص پوست و مو است و راضیه متخصص رادیولوژی است. مرضیه، به اقتضای شغل همسرش که مهندسی برق است، گاهی به تهران سفر می‌کند و اتفاقاً اکنون نیز در آنجاست. معصومه، دو پسر به نام‌های صادق و جعفر دارد؛ جعفر متاهل است و یک دختر شیرین دارد، در حالی که صادق مشغول گذراندن دوران سربازی‌اش است. راضیه نیز، دو پسر به نام‌های علی و محمد دارد؛ علی دوازده‌ساله و محمد سه سال و نیمه است. مرضیه، دختری به نام جانا دارد که پنجم مرداد، یک سالگی‌اش را جشن گرفته‌ایم.»

کسب و کار حلال

او از مسیر تحصیل همسرش سخن می‌گوید: «شهید، تا مقطع سیکل درس خواند و شغل آزاد داشت؛ دوران ابتدایی را با موفقیت گذراند. در ایام تحصیل، در امور خانه و کسب و کار به پدرش، آقا هاشم، کمک می‌کرد. روزهای تعطیل یا هر زمان که سرش خلوت بود، پا به پای پدر، چوب می‌فروخت و رزق حلال طلب می‌کرد. اما تقدیر چنین بود که پس از کلاس ششم ابتدایی، ترک تحصیل کند و برای کسب روزی، به کشور عربی سفر کند. هر بار که از قطر بازمی‌گشت، با وانت‌بار کوچکش، نمک می‌فروخت و گاهی نیز، اثاثیه‌ی مردم را جابه‌جا می‌کرد؛ مردی پرتلاش و بی‌ادعا بود که هیچ کاری را عار نمی‌دانست.»

سپس، از ویژگی‌های همسرش روایت می‌کند: «او بی‌نهایت پرتلاش بود و دلبستگی به مادیات و امور دنیوی نداشت؛ مردی بود که به آسمان چشم داشت. از همان سال‌ها، در قلبم احساس می‌کردم که روزی شهید می‌شود و انگار تعبیرم درست از آب درآمد.»

استقامت در غیاب پدر

همسر شهید، با لحنی غمگین، از چالش‌های بزرگ کردن فرزندانش می‌گوید: «آن سال‌ها، من در خانه‌ی پدری‌ام سکونت داشتم. بچه‌هایم سه‌ساله بودند که سایه‌ی یتیمی بر زندگی‌شان افتاد. در این دوران سخت، محبت بی‌دریغ خانواده‌ام، برایم همه‌ی دنیا بود و اگر لطف و حمایت آنان نبود، معلوم نبود چگونه زندگی می‌گذراندیم. آن زمان، من نیز همپای دخترانم، مشغول تحصیل بودم و به مدرسه می‌رفتم. گویی علاقه‌ و استعدادهایم، راهی برای درآمدزایی و خودکفایی‌ام شد. وقفه‌های زیادی در تحصیل من ایجاد شد، اما هر طور که بود، خود را به دانشگاه رساندم. زمانی که قصد داشتم به دانشگاه بروم، راضیه و مرضیه چهارده‌ساله بودند و من برای ادامه‌ی تحصیلم، باید به شیراز می‌رفتم. دخترانم را با خود به شیراز بردم و در مدرسه‌ی شاهد ثبت‌نامشان کردم؛ برای زندگی در شیراز، خانه‌ای اجاره کردم که فاصله‌ی زیادی تا دانشگاه داشت. اما هم هزینه‌های آن بالا بود و هم مسیر طولانی، به همین دلیل، با ریاست دانشگاه صحبت کردم. آن‌ها نیز، اتاقی کوچک و رنگ و رو رفته را که پیش‌تر آشپزخانه بود، به ما دادند؛ مکانی ساده که ما ناگزیر، زندگی‌مان را در آنجا گذراندیم. اما الحمدلله، در طول آن مدت، دخترانم حتی یک بار هم از وضعیتی که داشتیم، شکایت نکردند.»

خانم محسن‌زاده، با چشمانی پر از اشک شوق، از آرزوی پزشکی فرزندانش می‌گوید: «مرضیه و راضیه، خیلی درس‌خوان بودند. می‌خواستند هر طور شده، پزشک شوند. اما متاسفانه، بسیاری از مردم گمان می‌کنند که فرزندان شهدا، تنها با سهمیه توانسته‌اند به جایی برسند. زمانی که شنیدم دخترانم در رشته‌ی پزشکی قبول شده‌اند، خوشحالی‌ام حد و مرز نداشت؛ گویی تمام دنیا به نام من شده بود. البته دخترم، مرضیه، موفقیت‌های زیادی کسب کرده است که یکی از آن‌ها، پذیرفته شدن مقاله‌اش و انتخابش به عنوان یکی از هشت پژوهشگر برتر جوان کشور است. همیشه آرزو داشتم که بچه‌هایم عاقبت‌به‌خیر شوند و الحمدلله که دعایم مستجاب شد.»

Matin

حسرت یک عکس

مرضیه اینک در تهران، کنار همسر و فرزندانش، مشغول زندگی است و به همین دلیل، نتوانست در این جمع حضور داشته باشد. اما خواهرش، راضیه، با لحنی کوتاه و پر از حسرت، از پدرش می‌گوید: «عکسی از بابا ندارم، تنها یک عکس کوچک که آن را بزرگ کرده‌ام. ما سعی کردیم که هیچ توقعی از مادر مهربانمان نداشته باشیم؛ تنها وجودش، برای ما کافیست.»

دیداری در خواب

او از خوابی که دیده است، سخن به میان ‌آورد: «ما گمان می‌کنیم که همسرم در شیراز به خاک سپرده شده است. زمانی که در شیراز مشغول به تحصیل بودم، یک روز شهید را با کوله‌پشتی‌اش، در خانه‌ دیدم؛ ایستاده بود و اشک می‌ریخت. ناگهان از خواب بیدار شدم. آن روز، به کارهای روزمره‌ام رسیدگی کردم تا اینکه ظهر شد و دخترها از مدرسه به خانه آمدند؛ با شور و حال تعریف کردند که از سمت مدرسه، برای تشییع پیکر شهدای گمنام رفته‌اند. همان لحظه، احساس کردم که شاید محمد من نیز در میان آن شهدا باشد؛ حسی غریب که قلبم را فشرد.»