هفت‌برکه ــ مبینا پزشک: هر خانه گنجینه‌ای از خاطرات و رویاهاست. اما برخی خانه‌ها گنجینه‌هایی پنهان‌تر و عمیق‌تر دارند؛ گنجینه‌هایی از عشق بی‌شرط، انتظار صبورانه و افتخار خاموش. خانواده‌هایی گراشی هستند که فرزندانشان جاویدالاثرند و شاید بارها در خلوتشان حضور شهید حسینعلی یوسفی را در کنار خود حس کرده‌اند، یا بوی پیراهن شهید حمیدرضا خواجه‌زاده در مشامشان پیچیده. شاید برای آمدن شهید ناصر سعادت یک پیمانه بیشتر برنج در قابلمه ریخته‌اند و برای بازگشت شهید علی‌اکبر عظیمی چای تازه‌ دم کرده‌اند. شاید هم گاهی صدای شهید محمد متین در گوشه‌وکنار خانه به گوششان رسیده باشد. و این‌گونه بود که ما به مناسبت هفته دفاع مقدس، برای تهیه این مجموعه گزارش‌ها، قدم به خانه شهدای جاویدالاثر گذاشتیم؛ خانه‌هایی که سادگی‌شان آرامش داشت و بوی چای دارچینی تازه فضا را پر می‌کرد.

شهید جاوید‌الاثر حمیدرضا خواجه‌زاده

حیاط خانه را از نظر گذراندم؛ تمیز و بزرگ بود، با حوضی که در گوشه‌ای خودنمایی می‌کرد و حس زندگی می‌بخشید. مرضیه خانم با لبخندی صمیمانه مرا به داخل خانه راهنمایی کرد. وارد اتاقی شدم که میزی در مرکز آن قرار داشت و روی آن، شیرینی‌های خانگی، میوه‌های تازه و فنجان‌های چای آماده پذیرایی، چیده شده بود. مهمان‌نوازی‌شان آن‌قدر صمیمانه بود که از همان بدو ورود، احساس راحتی و آرامش به آدم دست می‌داد.

14040701 Shahid Khajehzadeh 1

چشم‌های بارانی مادر برای مهمان خانه

لیلا انصاری، مادر شهید جاوید‌الاثر حمیدرضا خواجه‌زاده، زندگی‌نامه پسرش را به صورتی خلاصه روایت کرد: «حمیدرضا متولد اول شهریورماه ۱۳۵۰ است. او در رشته علوم تجربی در دبیرستان شهید جعفری درس می‌خواند. برادرم، حسین انصاری، هم معلم ریاضی حمید بود. ۱۷ساله بود که یک روز از سپاه بسیج شهرستان گراش زنگ زدند و گفتند پسرت برای رفتن به جبهه ثبت‌نام کرده و به عضویت پایگاه مقاومت مسجد علی ابن ابی‌طالب (ع) درآمده است. البته رضایت من و پدرش هم برایشان اهمیت داشت.»

مادر ادامه داد: «من با همسرم، مرحوم زین‌العابدین، صحبت کردم. او هم گفت ما هم مثل بقیه، من راضی‌ام. اما برادرم حسین به پسرم می‌گفت چون درست خوب است، به جبهه نرو و درست را ادامه بده. اما حمیدرضا، راه دین را انتخاب کرده بود. حمید چند روز در اتاقش ماند و حرفی نمی‌زد؛ و زمانی که می‌گفتم بیا غذا بخور، می‌گفت اول تو و پدرم اجازه بدهید که من به جبهه بروم، بعدش غذا می‌خورم. وقتی رضایت شوهرم را دیدم، من هم راضی شدم. شش ماه با صدامیان مبارزه کرد که در ۱۸ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ در شلمچه شهید شد. البته محمدرضا، پسر بزرگم، هم اهواز به جبهه رفت و به سلامت بازگشت. در آن زمان، محمدرضا از پسرم حمیدرضا خواسته بود که به اهواز برود، اما حمید گفته بود که می‌خواهم با دوستانم باشم. شاید او در خانه ما فقط یک مهمان بود.»

خانواده‌ای پرمهر با یک جای خالی

او از تعداد فرزندانش گفت: «من چهار پسر و شش دختر دارم. نرگس، زهرا، شاه‌بی‌بی، فهیمه، مرضیه و فاطمه. شاه‌بی‌بی در حال حاضر در راه مشهد است. فهیمه هم که به خاطر شغل همسرش در سفارت ایران، به روسیه رفته است و کم‌کم به ایران می‌آیند. نرگس هم دبی است. حمیدرضا، محمدرضا، علیرضا و مسعود هم پسرانم هستند که فقط حمیدرضا در جمع ما کم است. من بیست و سه نوه دارم که نام یکی از آن‌ها هم حمیدرضا است.حالا بعضی از نوه‌ها هم ازدواج کرده‌اند و تعداد اعضای خانواده خیلی زیادتر است ولی همیشه جای حمید بین ما خالی است.»

خاطراتی از سادگی و مردانگی

وی از خاطراتش صحبت کرد: «همسرم برای حمیدرضا موتور خرید، اما او از موتورش استفاده نمی‌کرد. پدرش می‌گفت که موتورسواری کن. اما شهید می‌گفت مگر پاهایم چه عیبی دارد؟»

ادامه داد: «روزی خانم همسایه چادرش لای زنجیر موتور گیر کرده بود. حمیدرضا هم خیلی زود از خانه ما یک چادر نماز برداشت و به آن خانم داد تا بپوشد. شاهد این ماجرا خانم همسایه‌مان بود.»

همچنین افزود: «یک شب خانمی از فامیل‌هایمان گفت که از خانه‌اش صداهایی می‌آید و می‌ترسد که تنهایی بخوابد. می‌خواست که حمیدرضا در خانه‌شان بخوابد. پسرم هم ساعت یک شب به خانه آن‌ها رفت و بعد از نماز صبح به خانه برگشت. پسرم خیلی مظلوم و ساکت بود. حتی یک بار هم صدایش را به رویم بلند نکرد.»

14040701 Shahid Khajehzadeh 2

هر آیه یک پیام شهادت

مادر شهید درباره اعزام پسرش توضیح داد: «روزی که می‌خواست به جبهه اعزام شود، دامادم سه بار شهید را از زیر قرآن رد کرد و هر سه بار آیه شهادت آمد. هر بار که از زیر قرآن رد می‌شد، دوباره به بهانه‌های مختلف به داخل خانه می‌آمد و قرآن را باز می‌کرد و متوجه می‌شدیم که آیه شهادت برایش آمده است. او عاشق دین بود.»

خانم انصاری از آرزوی پسرش سخن گفت: «او آرزوی شهادت داشت و شاید اصلاً دوست نداشت که زنده بماند. منتظر بود که زودتر اذان را بگویند تا نماز بخواند. هفت‌ساله بود که نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت. هر زمان که به اتاقش می‌رفتم و به او می‌گفتم که چه کار می‌کنی؟ می‌گفت که درس می‌خوانم، باید تحقیقات انجام بدهم. بعدها فهمیدم که وصیت‌نامه نوشته است. با ده تن از دوستانش با هم به جبهه رفته بودند که یک روز دوستانش به خانه آمدند و گفتند که حمید شهید شد. اصغر عالمی هم یکی از آشنایان است که به همراه دوستان پسرم به شلمچه رفت تا پیکر حمیدرضایم را پیدا کنند. موفق نشدند، اما مثل اینکه برخی از هم‌سنگرهایش گفته بودند که به شکم پسرم تیر خورده و به داخل یک گود در سمت دشمن افتاده است.»

شب ۲۷ رمضان به یاد حمید

خواهر شهید، فاطمه خواجه‌زاده، که تا به آن لحظه مشغول پذیرایی از ما بود، گفت: «ما هر سال روز تولد و یا سالگرد برادرم در سالن گلزار شهدا و یا خانه‌مان برای حمید مراسم می‌گرفتیم. مثلاً ۳۰۰ نفر یا تعدادی کمتر یا بیشتر را دعوت می‌کردیم که در مراسم حضور داشته باشند. فکر می‌کنم که شهید شدن حمید مصادف با بیست و هفتم رمضان باشد. زمانی که پدرم زنده بود و به مسجد الغدیر می‌رفت، همه می‌دانستند که بعدش باید برای مراسم به خانه ما بیایند. پدرم در اثر سرطان ریه ۳ دی‌ماه سال ۱۳۹۹ فوت کرد و بعد از نبود پدرم، مادرم در توانش نبود که بخواهد کارهای هماهنگی مراسم را انجام دهد. به همین خاطر تصمیم گرفتیم که از افراد کمتری برای شرکت در مراسم دعوت کنیم.»

زخمی که هرگز کهنه نمی‌شود

وی از حال‌وهوای آن روزهایش می‌گوید: «برایم خیلی سخت گذشت که پسرم را از دست دادم. هنوز هم برایم سخت است. هر بار که زنگ خانه به صدا در می‌آید، خیال می‌کنم که کسی از شهید خبری برایم آورده است.»

او از تشییع پیکر شهدای دیگر می‌گوید: «زمانی که پیکر شهیدی را تشییع می‌کردند، به مراسمشان نمی‌رفتم. چون داغ دلم تازه و تمام صحنه‌های عزاداری پسرم برایم زنده می‌شد.»

مادر شهید از خوابی که از پسرش دیده است، گفت: «نزدیک‌های صبح بود که روی جانماز خوابم برده بود. خواب دیدم که یک روز خانم همسایه، همسر حاج محمدحسن فتاحی، صدایم می‌کرد که بلند شو، مدرسه حضرت رقیه(س) دعوت هستیم، باید برویم. زمانی که به مدرسه رسیدیم، دیدم یک هال گرد است که همه خانم‌ها دور هم جمع شده‌اند. پسر دخترخاله‌ام را دیدم که عَلَم به دست داشت؛ از او پرسیدم که چرا اینجا ایستاده‌ای؟ گفت که عَلَم حضرت ابوالفضل العباس(ع) را دارم. نزدیک‌تر که رفتم، حمیدرضا را دیدم که پارچ و لیوان آب دستش بود. باز از او پرسیدم که پسرم چرا اینجا هستی؟ گفت که می‌خواهم به تشنگان امام حسین آب بدهم. ناگهان در عالم خواب جیغ زدم. مادرم به اتاقم آمد و گفت چرا داد می‌زنی؟ و من خوابم را برایش تعریف کردم. مادرم گفت که یا پیکرش را می‌آورند و یا به کربلا می‌روی. پیکرش را که نیاوردند، اما به همراه مادر و برادرم به کربلا رفتم.»

14040701 Shahid Khajehzadeh 3