هفتبرکه (گریشنا): این هفته، هفته سالمندان است و امروز پنجشنبه است. معمولا پنجشنبهها خانوادهها به یاد بزرگان درگذشته به گورستانهای شهر سر میزنند. خوب است در کنار یاد کردن رفتگان به یاد بازماندگان هم باشیم و در این آخر هفته سری به پدر و مادرها و بیبی و باباجیها بزنیم. این یادداشت را مدیر سایت هفتبرکه، هفت سال پیش در وبلاگ «روزنامهنگار شهر خاکستری»(+) منتشر کرده است. شما هم میتوانیم از پدربزرگها و مادربزرگ خود بنویسید و به @gerash در تلگرام بفرستید یا در اینستاگرام با هشتگ #7berkeh منتشر کنید.
محمد خواجهپور: پدربزرگم هنوز مادربزرگ نادیدهام کفن نپوسیده میرود یک زن دیگر میگیرد و مادرم همیشه از این یاد میکند. آن وقتها مادرم در طبقهی بالای خانهی پدربزرگ زندگی میکرده است. پدرم که از پنج سالگی سفر به دبی را آغاز کرده زیر دست پدرش کار میکند.
جواد و غلامرضا، پدرم و اسد پسرهایش هستند پدر میشود پسر دوم او و جد در جد که یک در میان پیش بروی ما محمد خواجهپور هستیم محمد پسر علی پسر محمد پسر کریم پسر محمد پسر جواد پسر محمد پسر خواجه راچی (یا این طور چیزی). نرگس زن حاج علیاکبر آخوندزاده بود. حلمیه زن حاج ملا خورشیدی است و زهرا زن حاج علیاکبر فانی دخترهای او هستند. بعد که ممد کریم با عصمت ازدواج میکند دوره دوم عموها و عمهها آغاز میشود. صدیقه لار زندگی میکند. مجید و حسن شیرازند و قاسم هم کیش است. [حاج حسن خواجهپور فرزند حاج محمدکریم سال گذشته در حادثه منا به شهادت رسید]
این شجرهنامه را گفتم که بعد هر وقت خواستم در یکی از نقب زدنها به این عموها و عمهها برسم گیج نشوید. من هم مثل خیلی از بچههای گراشی بیش از این که سراغ عموها و عمهها بروم داییها و خالهها را شناختهام. حتی شاید گاهی اسم دختر عموهایم را فراموش کنم و قاطی کنم.
در خانهشان دو حوض کوچک داشتند که ظهرها را ساعتی لخت در آن لم میداد. یک داد میکشید و ما بچهها میرفتم توی اتاق پنجدری. لخت میرفت در حوض و یک یا دو ساعت بعد که میخواست بیرون بیاید باز یک داد دیگر میکشید و ما میفهمیدیم باید خودمان را گم و گور کنیم. ساکن در حوض دراز میکشید حتی اگر باد میآمد حتی اگر زمستان بود. حوضاش بر خلاف حوض خانههای قدیمی تمیز بود به خاطر همین در یک ساعتی که در حوض بود به محدوده حوض نزدیک نمیشدیم.
ممدکریم را به تعارف نداشتن میشناسند. زنها که میآمدند. میگفت: «کلوچه روی تاقچه است اگر میخواهید بردارید بخورید.». هر چند بیشتر تنها غذا میخورد اما اگر نشسته بودی تنها میپرسید: «تئه؟» یعنی میخواهی؟ و اگر میخواستی باید همان بار اول میگفتی و گرنه باید تا وعده بعدی گرسنه میماندی. این تعارف نداشتن یک جورهایی به من ارث رسیده است. این که خوش ندارم هی بگویم بفرما کوفت کن. خوردی خوردی نخوردی هم به درک. فلفلخواری را هم از او دارم. مثل این که ممدکریم همیشه یک قوطی فلفل سیاه در جیب داشته است این را چند نفری وقتی فهمیدهاند نوه ممدکریم هستند برایم گفتهاند.
نمیتوانیم از آنچه بودهایم جدا شویم. گاهی وقتها ممدکریم با تنپوش سفیداش بر من سایه میاندازد. این جور وقتها آنقدر رک میشوم که طرف میخواهد گلویم را بجود این جور وقتها برای دیگران دعا مینویسم. این جور وقتها دلم میخواهد ساعتی لم بدهم و دنیا برای خودش بگذارد. این جور وقتها عصای چوبیام را پرت میکنم به سمت کسی.
ممدکریم پدربزرگ با فاصلهای بود. وقتی من به او رسیدم دیگر دوران جبروتاش گذشته بود. اما هنوز پسرهایش برایش با موتور گازی از برکه ممدایی (رو بهروی شهرک رزمندگان) آب برکه میآوردند و به جز آب برکه نمیخورد. ما با هم فاصله داشتیم مثل هیچ کدام از پدربزرگهای مزخرف توی قصهها نبود که آدم برود روی پایش بنشیند و قصه بشوند. یا از آنها که کسی جرات نداشته باشد به او نگاه کند. برای خودش زندگی میکرد و وقتی ما نوهاش بودیم به یک سایه تبدیل شده بود که وقتی بزرگ میشوی بر میگردد به ذهنات ولی آن وقتها یک گوشه افتاده بود.
سال اول دبیرستان شیراز بودم. ترم تابستان تاریخ گرفته بودم که زنگ زدند پدربزرگ مرده است. وقتی به گراش رسیدم خاک شده بود و در خانه ما پرسه نشسته بودند. مثل همه پرسهها دو روز اول کمی اشک بود و چند روز بعد در آشپزخانه عموها و عموزادهها و عمهزادهها دور هم جمع بودیم. آخوندزادهها حکایت میگفتند و بقیه میخندیدند.
ممدکریم پدربزرگ من است و قبرش در قطعه ملادرویشیها در همان ورودی گلزار شهدای ناساگ است. اسم من روی قبرش نوشته است. اسد و نرگس هم همان کنارها خوابیدهاند. این پنجشنبه قبرستان میخواستم با اسمال، که برویم سنگ قبرها را بخوانیم تا شاید کور شویم.
حمید
۱۰ مهر ۱۳۹۵
آره یادش بخیر مم کریم همسایه بودیم خدا رحمتش کنه
مهر
۹ مهر ۱۳۹۵
چه خوش بوده اون زمان ها.من حتی با فک کردن به اونها حس خوبی بهم دست میده.هرچند نتونستم بی بی و بباجی رو حتی ببینم .خونه هاشون منبع صفا بوده .
نتیجه زاده
۸ مهر ۱۳۹۵
معلومه خانواده شلوغی داشته با دوتا زن و کلی بچه. فکر کنم بی سوادی برخی بچه هاش به دلیل شرایط اون موقع بوده که می بایست بعضی بچه هاش کار می کردند و بعضی دیگه، از بچه های کوچک تر مراقبت می کردند یا مثلا آب و هیزم می آوردند. خودش که سواد داشته و سر کتاب برای اهالی باز میکرده چرا بعضی بچه هاش باز بی سواد موندن؟