راحله بهادر: ساعت نزدیک ده صبح است. در یک هوای بهاری و نیمهابری وارد حیاط مدرسه میشوم. باغچهها یکی چند بوتهی گل دارند. سکوت مدرسه گاهگاهی با صدای یکی از بچهها شکسته میشود. اینجا مدرسهی بچههایی است که به تعبیر حمیدرضا توکلی، مربی پایهی آمادگی، «نیازمند آموزش ویژه» هستند.
دیوار راهرو پر از نقاشیها و شکلکهای کودکانه است. بایدها و نبایدهای زندگی آدمها با جملات ساده و طرح و نقاشی زیبا گفته شده است. شاید اگر این بایدها و نبایدها به ما هم – وقتی کودک بودیم- همین قدر ساده و شیرین گفته میشد، بهتر در خاطرمان میماند!
در باز میشود و وارد یکی از کلاسها میشوم. یک کلاس پنجنفره با دانشآموزان پایهی سوم و پنجم. چهار تا دختر که سه تا از آنها «زهرا» هستند و یکی «فرناز»؛ و یک پسر که «وحید» است. بچهها برپا میزنند و با لبخندهایی بر لب مینشینند. بچهها با کمک روش ابتکاری مربیشان که بازی – درس است، با هیجان و صدای بلند، کلمات را میگویند و معلم روی تابلو مینویسد. در و دیوار کلاس پر شده از رنگ، یونیفرمهای بنفش، کاردستیهای رنگی، وسایل کمک آموزشی و کرهی زمین، که نمیدانم هر کدامشان دوست دارند کجای این زمین را ببیند. بچههایی مثل اینها، در لکههای رنگی دیگری روی این کره زندگی میکنند و شاید آنها هم در کلاس درس دیگری دارند مهارتهای زندگی اجتماعی را یاد میگیرند.
با هم همکاری میکنند و کلمات از متن کتاب ردیف میشود روی تابلو. وحید و زهرا با امتیاز مساویِ بیست برنده میشوند. مربی به همهی آنها یک ستاره میدهد کنار عکسشان روی دیوار کلاس. به برندهها یک ستارهی اضافه! زهرا میگوید گفتن « فرناز» برایش سخت است و میگوید «فرحناز» که سختتر است و همه میخندند.
زنگ بعدی زنگ ورزش است. زنگ ورزش هم هدفمند است. باید در تمام این ساعتهایی که بچهها در مدرسه هستند، چیزی یاد بگیرند تا قدمی به جلو باشد. زهراهای کلاس، مهربان، زودرنج و سختکوشاند. وحید خیلی حساس و بازیگوش است و حتی کارهای اشتباهاش را باید با تشویق به او گفت تا زیاد رنجیده نشود. هر کدامشان برای غلبه بر یک عدم توانایی اینجا جمع شدهاند. یاد دادن به آنها انفرادی است. زهرا با مقنعهی مشکی به بچههای دیگر دیکته میگوید و به آنها کمک میکند. یک بار آن یکی زهرا در روز بارانی دیر به مدرسه میآید و گریه میکند. بچههای کلاس سعی میکنند او را بخندانند. آنها دوستان خوبی هستند. «فرشتههایی که روی زمین زندگی میکنند.» این را مربی مهربانشان میگوید.
زنگ تفریح!
با صدای زنگ، بچهها از کلاسها بیرون میآیند و میروند توی حیاط. جمع کوچکشان گروه گروه میشود و زیر سایه با هم قدم میزنند. پانزده دقیقهای که گذشت، دوباره زنگ کلاس و بچهها بیمعطلی وارد کلاسهای خودشان میشوند.
آمادگی؛ گام اولی که باید محکم برداشت.
زنگ آخر است. مهمان بچههای پایهی آمادگی هستم. کلاسشان فرش شده و من باید کفشهایم را در بیاورم. قفسههای کتاب پر از وسایل کمک آموزشی است. دور دیوار کلاس کاغذرنگی و اطراف تابلو شکلهای سهگوش و چهارگوش و گردی.
کلاسشان یک جمع کوچک چهار نفره است. این بار هم سه تا دختر و یک پسر. طناز و فرشته و نرجس و احمدرضا. بچهها در اولین گام همه چیز را مثل بچههای دیگر یاد میگیرند، اما با زبانی بسیار سادهتر و نیازمند وقت و زحمت بیشتر. همه چیز مجسم است. از آ کلاهدار گرفته تا وسایل بازی و گردی و سهگوش که دور تا دور تابلو را آذین بستهاند. وسایل بازی و آموزش بچهها، مکعبهای رنگی است برای تقویت حافظه و بینایی. «مهارت» اولین چیزی است که یاد میگیرند. شناخت خود و محیط اطراف و رنگها و حیوانات و خوراکیها و اعداد که تا پنج است. دخترها به مربی گوش میدهند و طناز سه کلمه را بی کم و کاست و به ترتیب بعد از مربی تکرار میکند و لبخند رضایت مربیاش را مشابه جواب میدهد. نرجس آرام و کمحرف است. تمام وسایل بازی را خودش تنهایی جمع میکند و میگذارد توی قفسه. جایزهاش یک ستاره است و دست زدنهای آرام بچهها. وقتی کف دستهایشان به هم میخورد و سعی میکنند بلندتر باشد، خوشحالی نرگس چند برابر میشود. ارفاقی در کار نیست. هر کدام از بچهها قدر زحمتی که کشیدهاند، تشویق میشوند. تاکید روی مهارت شفاهی و حرف زدن است.
اینجا هر کدام از بچهها منحصر به فرد هستند. مربی میگوید یاد دادن، دانشآموز- محور است و باید نوع یادگیری آنها و توانایی و عدم تواناییشان را انفرادی شناخت و نکات مثبت را پررنگ و نکات منفی را کمرنگ کرد. مربی باید خودش را با بچهها هماهنگ کند و رفتار مربی کاملاً عادی و مثل رفتار با یک کودک عادی است. هدف یک چیز است؛ هماهنگ کردن بچهها با اجتماع.
زنگ خانه
زنگ خانه است. بچهها یکی یکی از کلاسها بیرون میآیند و راهرو از صدایشان خالی میشود. حیاط مدرسه هم. این بچهها سعی میکنند مهارتهای زندگی را یاد بگیرند. مثل ما که شاید کمی زودتر و کمی آسانتر از اینها، یاد میگیریم و جایی توی زندگیمان به کمکمان میآید. شاید یکی از همین بچهها خواهر یا برادر ما باشد، شاید هم کمی آنسوتر؛ بچهی اقوام یا همسایه. آنها هم نیازمند توجه هستند و عدم تواناییشان در یک یا چند مهارت، دلیلی بر عدم نیازشان نیست. آموزش به این کودکان نیازمند وقت و هزینه و صبر بیشتر است. کمی بیشتر. زندگی منتظر نمیماند، و آنها برای این که بتوانند راحتتر در اجتماع زندگی کنند، به کمک خانواده و اهالی آموزش نیاز دارند. زندگی کردن چیزی است که همه جایی یاد میگیریم و این بچهها آرامتر و شمردهتر.
صدای زهرا با مقنعهی مشکی در کلاس پنجم در گوشم است که مربیشان روی تابلو نوشت «میسازیم» و فرناز که با صدای بلند سه بار گفت «تلاش».
از حیاط مدرسه بیرون میآیم. نیمکتهای خالی و راهروهای خالی، ازدحام رد پای پرامید این بچههاست. خورشید هم دیگر پشت ابر نیست و درخشان و گرم میتابد.