هفتبرکه: مغازهاش در بازارچه مرکزی، اجناس زیادی ندارد و صدا در آن میپیچد. ظروف، وسایل آشپزخانه و ضروریات منزل، عمدهی اجناس مغازهی او روی قفسهها، میز و انبار است. حالا در آستانه هشتادسالگی، بعد از عمری دوندگی، میخواهد باقی عمر را در خانه، با آرامش و دور از دردسرها و نگرانیها از حساب و کتاب سر کند.
حاج اسد شادی فرزند مشهدی نوشاد متولد ۱۳۲۴ است. او شش فرزند دارد، چهار پسر و دو دختر که همه ازدواج کردهاند. پسرهایش ابراهیم، عباس، احمد و یوسف هستند و گراش کار میکنند. میگوید: «حالا خودم و پیرزن ماندهایم!» آقای شادی پرانرژی حرف میزند و نقلهایش دلپذیر است. نامها، خاطرهها، آدمها و تاریخها را خوب به یاد میآورد و گذر زمان گردی بر حافظهی او نگذاشته است. او میگوید: «اگر بخواهم داستان زندگی را بگویم، کتابها میشود!»
سوار بر لنجِ خاطرات آقای شادی به سوی خلیج فارس
داستان کسبوکار آقای شادی هم مثل مردهای کهنسال این شهر، از آن سوی آبها در کودکی شروع میشود و ما سوار بر لنج خاطراتش با او همراه میشویم. وقتی در ششسالگی مادرش را از دست میدهد، یک سال بعد پدرش دوباره ازدواج میکند و او در هفتسالگی راهی دبی میشود. او میگوید: «قبل از سفر بندر، برای ساختن خانه برای محمدکریمخان به حسنآباد سمت هرم و کاریون رفتیم. در راه برگشت دزد به ما دستبرد زد و حتی تا کفش ملکی ما را در آورد و برد. ساعت سه نیمهشب بود و آنها چهار نفر بودند.»
در تذکره مینوشتند: از این بندرعباس به بندر دیگر ایران
او همان روزها، با غلامعباس محمدعلی که با برادرزنش شریک بوده به دبی میرود. روزی چهار ریال، سالی سیصد تومان دستمزد او بوده است. دو سال میگذرد و خاطرهای که هنوز در ذهنش روشن است را برای ما نقل میکند. کودک بوده است و میگوید: «شبی برای آرد خمیر کردن در نیمهشب، یکی از همخانهها مرا در خواب بلند کرد و به زمین زد و پایم شکست. تا چهل روز پایم بسته بود و میرفتم بازار ماهیفروشها ماهی میخریدم. صاحب، مغازهی بقالی داشت و آن روزها جنس کم بود. پول هم کم بود.»
او تا نهسالگی در دبی مشغول به کار بوده است و بعد به گراش برمیگردد. آقای شادی میگوید آن روزها کاغذی بوده به نام علم و خبر یا تذکره که لیست و عکس مسافران در آن نوشته میشد. او میگوید: «در آن نوشته بود: از این بندرعباس به بندر دیگر ایران. نمیگفتند کشور عربی. یعنی جزو خودمان حساب میکردند.» و از دوران شکوه ایران یاد میکند.
خاطرهای از زیرکی آقای شادی در کودکی و یادی از شیخ رحمانی
کاسب خوشصحبتِ قصهی ما بعدش با حاج محمد نجفی به دبی و سپس به بحرین میرود. دو سال با او به مبلغ دستمزد ۱۳۵۰ تومان میماند. یک سال هم شریکی با او کار میکند و بعد از سه سال به دبی و بعد به ایران برمیگردد.
داستان سفر آقای شادی برای امرار معاش به همین جا ختم نمیشود و آلبوم او صفحات زیاد دیگری هم دارد. او میگوید بعد از چند ماه، به همراه داییاش به قطر میرود. مغازهی آنها پشت بازار سوق واقف قرار داشته است. هفت ماه کار، ماهی صد روپیه. با یاد و خاطرهای از حاجی رحمانی ادامه میدهد: «حاجی جعفر و حاج آقای رحمانی کنار برکهای نشسته بودند و حاجی جعفر گفت پسین بیا پولت را بگیر. حاجی جعفر، حاجی رحمانی را برای شاهدی میخواست. رفتم و پول را داد. آن را شمردم و دیدم ۶۹ تا است. یکی کم بود. جلوی خودش هم نگفتم. خجالت میکشیدم و او را کناری کشیدم. حاجی جعفر حرفم را رد کرد. گفتم پول را از جیبت در بیار. اگر سیصد و ده تا پیش تو است، یکی از آنها مال من است. اگر نباشد من میگذرم. از جیبش در آورد و حاج آقا رحمانی گفت جواب درستی دادی. پول را بشمار و اگر سیصد و ده تا است، ده تا پول او است و همین هم شد. به گراش برگشتم و رفته بودیم برای برداشت علوفه یا «جیری». حاجی محمد نجفی آمد و گفت میآیی دوباره به دبی برویم؟ و باز ترک وطن کردم.»
در بحرین چهار سال یکسره با آقای نجفی میماند و از بندر بوشهر با حاجی فتحالله آتشی به ایران بر میگردد. میگوید حاجی کریم مغازهای در سبخه گرفت و سالی ده روپیه اجارهی آن بود. آقای شادی میگوید: «همه چیز ارزان بود.» سرمایه از پدر حاج عباس بوده است. سرمایهی آنها سی و پنج هزار روپیه و سرمایهی آقای شادی ده هزار روپیه بوده است. برادر کوچکش که هنوز در مسجد جوادالائمه موذن است، با او بود. بعد از حساب و کتاب و هفده ماه مغازهداری، مغازه را به خودشان تحویل میدهد و طلبهای مغازه را هم مجبور میشود خودش پرداخت کند.
دامادی و شادی دنیا و ادامهی زندگی
او در هجدهسالگی به گراش بر میگردد و ازدواج میکند. آقای شادی میخندد و بیتی هم از نسیم شمال میخواند: «لذت دنیا زن و دندان بود / بی زن و دندان جهان زندان بود.»
و داستان زندگی او به سربازی میرسد. او برگهای موقت از حاج حسینخان به مبلغ ۱۳۵۰ تومان یکساله میگیرد. سربازی نرفته بوده و نمیتوانسته از ایران خارج بشود. آقای شادی میگوید: «دزدکی دوباره میخواستم برگردم دبی. پنهانی هم زحمت بود. با لنج خیلی زحمت بود. یک سال و سه ماه دبی ماندم. بالاخره برگهی معافی سربازی را هم دادند. گذرنامه را هم دادند و از راه قانونی به دبی برگشتم.»
هشت سر قلیان یا دو پاکت سیگار
بعد از هشت سال کار در دبی با برادرش و گذراندن این فراز و نشیبها، ملک و خانه و زندگیاش را به قیمت ارزان آن زمان چهل و پنج هزار روپیه میفروشد و نوزده سال قبل برای همیشه به ایران برمیگردد تا حرفهای را که از کودکی آموخته است اینجا ادامه دهد؛ کاسبی.
اولین مغازهاش در گراش، در خیابان دروازه، کنار مسجد صاحبالزمان بوده است و ظروف معدنی میفروخته است با اجارهی ارزان چهل تومان. به خاطر کثیف بودن کوچه، مغازه را جمع میکند. اما خانهنشینی با او نمیسازد و میگوید: «دست از کار کشیدم و یک سال خانه ماندم. دیدم شدنی نیست و آدم در خانه بیشتر خسته میشود. قبل از آن روزی هشت سر قلیان یا دو پاکت سیگار میکشیدم و ترک کرده بودم و اینطوری برایم بیکاری سختتر شده بود.»
این بار پشت کلات، مغازهی محمد شادرام را اجاره میکند و بعد از سه سال صاحب مغازه آن را میفروشد و مبلغ اجاره بالا میرود. یک روز عصر مالک جدید کاغذ به دست، با یک سرباز وارد مغازه میشود. آقای شادی میگوید: «به من گفت اینجا را امضا کن که میخواهی مغازه را تحویل بدهی. آن را امضا کردم. اجارهی یک ماه دیگر را هم دادم تا فرصت کافی برای حساب و کتاب و خالی کردن مغازه را داشته باشم.»
غمی پنهان در خندهی آقای شادی
مصائب مغازهداری آقای شادی سرگذشت بسیاری از آدمهای دور و بر ما هم است. حکایت مردمی که شادیهایشان در سختیهای روزگاری که تا پای جان باید برای امرار معاش زحمت بکشند، کمرنگ میشود. مردهایی که به شوق چرخاندن چرخ زندگی عمری را به صبر و توکل گذراندهاند.
حاج اسد در این مغازه در بازار مرکزی از سال ۱۳۹۹ کاسبی میکند و میگوید: «فقط میخواهم مغازه را کنسل کنم و خودم را بازنشسته کنم.» مسیر طولانی خانه تا مغازه با پایی که او را به زحمت همراهی میکند، آقای شادی را خسته کرده است. مغازهی جدیدش ماهیانه دو میلیون و ششصد تومان اجاره دارد. او میگوید: «درآمد زیادی ندارم اما باز هم شکر خدا. اگر آدم درستی بیاید مغازه را تحویل میدهم. پایم شکست و دو سال است با یک چوب دستی راه میروم و با تاکسی به مغازه میآیم.»
میگوید رانندگی با موتورسیکلت را بلد است اما در گراش دوست ندارد رانندگی کند چون کسی قوانین را رعایت نمیکند. در دبی با دوچرخه رفت و آمد میکرده است. یک حادثهی رانندگی تلخ در دبی و کشته شدن پسری جلوی چشمهایش باعث میشود از رانندگی با ماشین بیزار شود.
آقای شادی حافظهاش مثل ساعت کار میکند. به عکاس هفتبرکه آقای افشار میگوید: «در دورهی کرونا هم آمدی و عکسم را گرفتی و یادم مانده. کت آمریکایی هم پوشیده بودم.» میخندد و قصهی یکی دیگر از گپتریای شهر ما آمیخته در تلخی و شیرینیهای روزگار با عمر بلندشان ادامه خواهد داشت.