آن روز، رو به پیر پنهان…

صادق رحمانی: آن روز به دلم برات شده بود که انگار قرار است اتفاقی بیفتد- که افتاد. سال دوم یا سوم راهنمایی بودم. من داشتم در حیاط مدرسه برای خودم قدم می‌زدم که معلم تاریخ یا جغرافیا -حالا یادم نیست، کدامشان؟ نگاهش را دوخت به چشم‌های من؛ نگاهی از سر ترحم و دلسوزی و من […]

۲۸ دی ۱۳۹۷