بستن

ده تن، ده رفیق، ده برادر

هفت‌برکه – عزیز نوبهار: ۱۸ فروردین است. چشمانم را می‌بندم و در درازنای تاریخ غوطه می‌خورم. تاریخ مانند شط جریان دارد. من را با خود می‌برد و می‌برد تا به بهار سال ۶۶ برسد. بیش از سی سال است که مقصد همان روز تلخ است. من در اینجای تاریخ گیر افتاده‌ام و می‌خواهم از این جای تاریخ فریاد بزنم و کسی را به کمک بخواهم اما حزنی سنگین گلویم را می‌فشارد و صدایم در نمی‌آید. تصاویر جلوی چشمم رژه می‌روند. برایم تصاویر آن روز آمیخته‌ای از خاطره و احساس است. چهره‌ها را در ذهنم بازسازی می‌کنم.

خوب به خاطر دارم احمد را که با صدای آرام و حزن‌انگیزش در ارتفاعات کردستان قرآن می‌خواند. صدایی که باعث می‌شد روزهای تلخ ایران را تاب بیاوریم و شمع ایمان در جانمان روشن بماند. از او می‌خواستیم که غروب‌ها برایمان قرآن تلاوت کند. مرتضی را به یاد دارم که از پشت قبرستان شیخ حسین با عبدالخالق آهسته آهسته به سوی گلزار می‌روند. احمد فانی را در شبی می‌بینم که تنهایی تا صبح معبری را بسته بود تا عراقی‌ها نتوانند به ما نزدیک شوند. حسینعلی آرام خودش را در کانال شهید خواجه به من رسانده و در گوشم صدا می‌کند: «عزیز! عزیز! … نُمازِ صبح…!» علی‌اصغری که با رفتنش نوروز را خیلی زود به پاییز وصل کرد.

هنوز وقتی عمه‌ام را می‌بینم نمی‌توانم آن روز را از یاد ببرم. مادری که کسی نمی‌داند چه آشوبی را در دلش مهار کرده بود. حمید را به یاد می‌آورم که برایم سمبل آرامش و متانت بود. چه کسی باور می‌کرد که جنگ چنین جوان برومندی را از ما جدا کند؟ عباس پسر همسایه ما بود. وقتی خبر شهادتش آمد، محله بَرا زخمی برداشت که هنوز تازه است. نام شلمچه هنوز برای آن‌ها که آن روز و آن خبر را به خاطر دارند، با خطی سرخ نوشته شده. استعاره‌ای از ده قطره خون که ناگهان از تن همه ما چکید. هنوز به این فکر می‌کنم که چرخ روزگار چطور توانست به یکباره سروهایی چون حسین، حسینعلی و مرتضی را به زمین بیفکند. هنوز با خودم لحظه‌های محاصره آن‌ها را تصور می‌کنم. این که در آن لحظه‌های آخر چه چیزی از ذهن‌شان گذشته است؟

دوست شاعری دارم که جایی گفته است:
«بهار می‌رسد از راه
بی‌که بدانیم
هنوز توهمی زرد
خاطرات سبز درختان را آزار می‌دهد…»

ما همان درختانی بودیم که هنوز نتوانسته‌ایم خاطره پاییز قبل را از یاد ببریم. پاییزی که ده زندگی را از دست دادیم.

۱۸ فروردین روزی است که شهر ما ده جوان خود را در راه ایمان و ایران فدا کرد. شاید اگر جنگی نبود آن‌ها هم مانند باقی در کنار ما زندگی می‌کردند. اما خصلت جنگ همین است. بی‌آنکه ما انتخاب کنیم می‌آید و آن‌ها را که ما نمی‌دانیم انتخاب می‌کند و فقط خاطره‌ای از آن‌ها در یاد ما باقی می‌گذارد.

پانوشت: احتمالاً همشهری‌هایی که بهار سال ۶۶ را به یاد دارند، هیچ وقت این روز تلخ را فراموش نکنند. روزی که همه مردم، از هر محله و طایفه‌ای عزادار ده جوان شهیدشان شدند. شهدایی که کمی بعد به «ده تن» مشهور شدند. ده تن که شاید برای برخی ده عکس روی دیوارهای شهر یا ده اسم در کتاب تاریخ باشد اما برای خانواده، دوستان و آشنایان آن‌ها ده رفیق، ده برادر، ده هموطن و در یک کلام ده زندگی بودند. جان‌های عزیزی که هنوز در خاطره همرزمانش زنده‌اند.

* احمد ایزدی، حمیدرضا خواجه‌زاده، حسین رسولی‌نژاد، علی‌اصغر نوروزی، مرتضی عظیمی، احمد فانی، مرتضی یحیایی، حسینعلی فانی، غلامعباس یحیی‌پور و حسینعلی غلامی ده نوجوان و جوان گراشی بودند که ۱۸ فروردین ۱۳۶۶ در اولین و دومین روز عملیات کربلای ۸ به شهادت رسیدند. عزیز نوبهار از دوستان آن‌ها بود که در سالگرد شهدای ده تن این یادداشت را نوشته است.

کارشناس علوم اجتماعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top