هفتبرکه – عزیز نوبهار: دهه شصت، دهه جنگ بود؛ دهه صدای آژیر قرمز، کمبودها، اضطراب مادرها و چشمانتظاری خانوادهها. برای ما نوجوانهای آن زمان همهچیز بوی ناشناخته میداد؛ جنگ برایمان بیشتر شبیه قصه بود، قصهای پر از دلهره و شجاعت.
من هم نوجوانی از گراش بودم؛ کنجکاو و بیقرار. شال و کلاه کردم و راهی جبهه شدم تا از نزدیک ببینم این قصه چه رنگی دارد! بعد از آموزش، ما را به گردانی بردند به نام «گردان الفتح». چند روزی بیشتر نگذشته بود که گفتند فرمانده میخواهد برای بچهها صحبت کند. همین که وارد شد، نمیدانم چرا، اما محبتش یکباره در دلم نشست. جوانی بود رشید، قدبلند و با صلابت، و وقتی سخن میگفت، عطر مهر از کلامش میبارید.
بارها و بارها او را در عملیاتها دیدم؛ در فکه، اروند رود، فاو و شلمچه. بسیاری از گراشیها در گردان الفتح حضور داشتند و همین شد که نام این گردان با فرزندان گراش گره خورد؛ و چه بسیار که تحت فرماندهی او جنگیدند برای وطن. از آن بسیاران نام حسین غلامی، علی حقیقت، یعقوب مهرابی، علی صمیمی، ابوالحسن خوشبخت، محمدرضا اکبریزاده، مرتضی اکبری، مرتضی معصومی، عباس پناهنده، علی صمیمی، جعفر پرچمی، رضا بمان پور، محمود غفاری، حسن آذرآیین را به یاد دارم. آن جوان فیروزآبادی فرماندهی همه ما گراشیها بود.
حاج محمد صالح زارعی فقط یک فرمانده نبود؛ تکیهگاهی بود برای بچههای گردان الفتح. در عملیاتهای بزرگ، از کربلای ۴ و ۵ گرفته تا والفجر و دیگر میدانها، همیشه در خط مقدم بود. خودش بارها طعم زخم را چشید؛ نخستینبار در فروردین ۱۳۶۱ در فکه، بعد در اروندرود، و دو بار دیگر در فاو و شلمچه. هر بار پیکرش زخمیتر شد، اما دلش محکمتر. تا جایی که در نهایت با قطع نخاع و جانبازی ۷۰ درصدی، بار سنگین جنگ را در بدنش برای همیشه حمل کرد.
چند روز پیش رفته بود و امروز اما خبر رفتنش را خواندم و دلم هری ریخت. فرماندهای که سالها با صبوری و نجابت، درد جانبازی را تاب آورده بود، دیگر در میان ما نبود. بیش از ۴۰ سال رنج کشید و خم به ابرو نیاورد؛ اما حالا آرام گرفته، همانطور که همیشه آرزویش بود، کنار یاران شهیدش. برای من، برای ما، تنها کوهی از خاطرات مانده؛ خاطراتی از مردی که فرمانده بود، اما فقط فرماندهی نمیکرد و در خط مقدم همپای رزمندههای جوان و نوجوان میجنگید.
یاد و نامش زنده و جاودانه باد. 🌷