هفتبرکه – #یخدو – صادق رحمانی : ورقزدن کتاب و مجله و سرزدن به کتابخانه میتواند یکی از سرگرمیهای زندگی به شمار بیاید. تا جایی که به یاد دارم با قلم و کاغذ و کتاب انس و الفت داشتم. اولین مواجهه من با این موجودات دوستداشتنی و بیزبان از هفت هشت سالگی بود.
در اتاق مجلسی دو قفسه از کتابهای قدیمی بود که پناهگاهم بود. کتابهای کهنه که بعضیهاشون یادگار پدربزرگ بود، بوی خاصی میداد. او با دستخط خودش بر کتابهای مختلف حاشیه زده است. کتابهای خطی و سنگی که مربوط به دوران قاجاری بود. تمایل من به کتابهای تاریخ و شعر بود. به یاد دارم دیوان جیحون یزدی را که غزلها و قصائد خوب و محکمی داشت، میخواندم. همچنین کتاب دیوان صحبت لاری که به کوشش حسین معرفت در شیراز منتشر شده بود. در مقدمهی کتاب این دو بیت آمده بود:
خود از دشتیام لیک اگر واثقی
نه از فاسخندی نه از عاشقی
قبیله به بیرم گروهها گروه
وطن کرده در دیه و صحرا و کوه
و دو کتاب فرهنگ لارستانی و لارستان کهن از احمد اقتداری. اول کتاب لارستان کهن بیتی از عادلشاه لاری آخرین حاکم دوره پیشاصفوی در لارستان قدیم نقش بسته بود:
ما پی تحصیل یار و یار در دل بوده است
حاصل تحصیل ما تحصیل حاصل بوده است
که آن موقع معنیاش را نمیدانستم، هنوز هم نمیدانم! در صفحات آغازین کتاب لارستان کهن، اسامی زیادی بود که کتاب را پیشخرید کرده بودند. بعدها این کتاب در یک مجلد در انتشارات دنیای کتاب چاپ شد.
و دو جلد کتاب تفسیر عارفانه از قرآن کریم که آقای شیخفتحالله انصاری به ایشان هدیه کردبود.
و دیگر، کتابهای چاپ سنگی دوره قاجاریه، مربوط به علوم حوزوی بود از صرف و نحو گرفته تا فقه و اصول و تفسیر.
فرم نوشتن متن کتابهای سنگی هم جالب بوده؛ یعنی یک متن اصلی داشت که گاهی با فرمهای مختلف مثل درخت، گلدان و سرو نوشته میشد. یک حاشیه هم داشت که به صورت مورب نگاشته میشد. نمونهاش را در تصویرها میتوانید ببینید.
در قفسه کتاب پدرم کتابی بود با نام شهید جاوید نوشته صالحی نجفآبادی که در ۱۹ سالگی آن را تورق کرده بودم. این کتاب در اوایل انقلاب سال ۵۷ محل مناقشه بین دانشمندان و پژوهشگران تاریخ اسلامی بود. نظریه صالحی نجفآبادی این بود که امام حسین علیهالسلام با آگاهی و برای تشکیل حکومت اسلامی قیام کرد. این ایده، مخالفان زیادی داشت. کلاس اول دبیرستان معلم ما ناصر سعادت بود. روزی در کلاس اعلام کرد که چه کسی کتاب شهید جاوید دارد، من گفتم ما این کتاب را داریم. روز بعد کتاب را بردم. مطالعه کرد و برگرداند. ناصر چند سال بعد، شهید و جاوید شد.
در مسجد صاحبالزمان کتابخانهای بود که مرحوم آقای سیدحبیبالله افقهی آن را با همکاری هیئت امنا تهیه کرده بود و آقای سیدعباس جهانبانی متصدی آن بود، غالب اوقات به کتابخانه میرفتم، اما همیشه قبل از ورود من غلامحسین واحدی در آنجا حضور داشت، سرگرمی ما هر دو تندخوانی و تورق و تصفح کتابها بود. در اوایل انقلاب دوستان مسئول آنروزها خیلی از کتابها را تصفیه کردند و آن کتابخانه را از تپش انداختند.
قلم و کاغذهایی که پدرم برای نوشتن قباله استفاده میکرد، خاص بود. قلمش نوک فلزی داشت، از آن نوع قلمهای قدیمی انگلیسی که برای نوشتن، آن را در دوات میزد. یک کیف چرمی قدیمی هم داشت بهارثرسیده از پدرش مرحوم حاجملاعلینقی جویمی که ویژه دبیران و کاتبان بود. نوع امضای پدرم قابل تقلید نبود. کاغذها هم از نوع کاغذهای ۱۰۰ گرمی روسی بود که از لار تهیه میشد. در گراش همچنان معروف است که شیخعلیاصغر رحمانی پای سندهای مشکوک و اوقافی را امضا نمیکند. الان همه سندهایی که امضای آقای رحمانی دارد، معتبر است. این جزو رویهاش بود. گاهی اوقات، مراجعان را به دیگری حواله میداد. مثلا مشتریها را برای توجه و روزیرسانی به آقای رحیمی که سندنویس بود و نام کوچکش را از یاد بردهام، حوالت میداد.
در دیماه سال ۱۳۵۸ که پدرم بهدلیل دیابت در بیمارستان اوز فوت کرد، چندین گونی کاغذنوشته که به نظر برخی فرزندان غیرقابل استفاده بود، دور ریخته شد. الان که بازنگری میکنم، در مییابم که هر کدام از آن کاغذها خود حکایتی داشتهاند که ما به آنان بیوفایی کردهایم.
مادرم قصد داشت کتابهای پدرم را به کتابخانه آقای آیتاللهی در لار ارسال کند. آن را در چند صندوق فلزی قدیمی گذاشته بود ولی من از او خواهش کردم که همچنان در گراش بماند. سالها در خانه بود تا این که در سال ۱۳۹۰ به موسسه هفتبرکه گراش منتقل شد.
آخر شنیده بودم که وقتی میرمرتضی سعادت که اهل علم و زهد بود، از دنیا رفت و در قبرستان شیخعبدالله انصاری گراش مدفون شد، کتابهایش را از گراش خارج کردند و برای فامیل و دوستدارانش حسرت همیشگی باقی ماند.
در سالهای دهه شصت همیشه دوست داشتم در چاپخانه کار کنم. بوی مرکب و سیاهشدن کاغذها برایم هیجان داشت. در سال ۷۵ مجوز نشر همسایه را با شماره ۱۹۰۹ دریافت کردم و بیش از ۱۶۰ عنوان کتاب تاریخی، ادبی و مذهبی را منتشر کردم. سرنوشت من با کاغذ و قلم رقم خورده است. به زندگی پدر و پدربزرگم که نگاه میکنم، در همین فضا نفس کشیدهاند. به هر روی هرکسی داستانی دارد.
با بیتی از محتشم کاشانی این گفتار را به پایان میبرم:
کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ
سرشک من نگذارد مداد بر کاغذ
صادق رحمانی، گراش اسفند ۱۴۰۲