بستن

به یادبود درگذشت مادر شهید عبداللهی : یک شعر و یک یادداشت

هفت‌برکه : ۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ معصومه علوی مادر شهید محمدعلی عبداللهی درگذشت تا یک مادر فداکار دیگر از جمع کم تعداد مادران شهید کاسته شود. محمدعلی عبدالهی فرزند حاج امرالله ۷ مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۳ در سن ۲۲ سالگی به شهادت رسید.

مراسم یادبود این مادر شهید در حسینیه چهارده‌معصوم(ع) گراش برگزار می‌شود. به مناسبت درگذشت این مادر شهید شعری تازه سروده از مصطفی کارگر و بازنشر یادداشتی از عزیز نوبهار را در هفت‌برکه بخوانید:

شعری از مصطفی کارگر: جمع پروانه‌های ناآرام

در هیاهوی روزهای غریب
بی‌صدا برگ دیگری افتاد
لحظه‌هایی شبیه خسته شدن
نرم و آرام در زمان جان داد

این جهان ماجرای دلتنگی‌ست
همه اندوه بی‌کران داریم
باید از نسل ابرها باشیم
تا تمنای آسمان داریم

بوی اسپند، کوچه‌ی مظلوم
خانه‌ای در تصرف باران
گریه‌هایی پُر از پَرِ پرواز
حسرتی بی‌حساب و سرگردان

جمع پروانه‌های ناآرام
به شب سرد ناامیدی رفت
در میان سکوت و حیرت ما
باز هم مادری شهیدی رفت

مصطفی کارگر – گراش – ۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

  یادداشتی از عزیز نوبهار به یاد شهید محمدعلی عبداللهی

دلش اقیانوس آرام بود

 پسر حاج امرالله، جوانی از محله مصلی بود که تازه سربازی‌اش را تمام کرده بود و کارت پایان خدمتش را گرفته بود، و به عنوان نیروی بسیجی همراه ما به جبهه آمده بود. جوانی بسیار شجاع و نترس بود، و آرزوهایش را هم راحت بیان می‌کرد. مثلا می‌گفت دلم می‌خواهد با دختر فلانی ازدواج کنم و دقیقا اسم می‌برد. یا می‌گفت خانه‌ام را می‌خواهم گرد بسازم. پدر و مادرش را خیلی دوست داشت. قبل از سربازی‌اش در قطر کار می‌کرد.

سال ۱۳۶۲ بود، قبل از عملیات والفجر سه در غرب کشور. ما پنج یا شش نفر گراشی، در واحد بهداری لشکر ۱۹ فجر به عنوان امدادگر رزمی خدمت می‌کردیم. نام محمدعلی عبدالهی، علی جعفرزاده، ابوطالب مهرابی و محمد نام‌آور یادم هست.

یک شب به ما خبر دادند که لشکر ثارالله، که آن زمان فرمانده‌اش حاج قاسم سلیمانی بود، امدادگر کم دارند. ما چند نفر گراشی را مامور به خدمت کردند تا به کمک امدادگرهای این لشکر برویم. وقتی رفتیم آنجا، محیط برایمان غریب بود و فرهنگ متفاوتی می‌دیدیم. آخر لشکر ۱۹ فجر از استان فارس بود و لشکریانش هم‌استانی بودند و همدیگر را می‌شناختیم. اما لشکر ثارالله از شرق (کرمان و سیستان و بلوچستان) بود و ما هیچ شناختی از آنها نداشتیم و با کسی رفیق هم نبودیم.

قرار بود که فرداشب یا پس‌فرداشب عملیات صورت بگیرد. ما چند نفر را به دهلران منتقل کردند. ما همدیگر را رها نمی‌کردیم و همیشه با هم بودیم. آن شب در یک ساختمان مخروبه خوابیده بودیم.

شهید محمدعلی عبدالهی رو به من کرد و گفت: «عزیز، ما در این لشکر غریبیم. فردا کشته می‌شویم و جسدمان پیدا نمی‌شود.»

من خواستم تسکینش دهم و گفتم: «نه، چنین اتفاقی نمی‌افتد. نفوس بد نزن.»

گفت: «نه. اینجا ما غریبیم. کسی هم ما را نمی‌شناسد. کشته و شهید شدن یک طرف، حرف من رها شدن جسدمان است.»

پرسیدم: «خب، چکار کنیم؟»

گفت: «خودکار یا ماژیک داری؟»

من هم با ماژیک آبی که داشتم، پشت لباسش نوشتم «محمدعلی عبدالهی اعزامی از گراش فارس».

او سپس لباس نظامی‌اش را هم در آورد و یقه‌اش را برگرداند و گفت: «پشت یقه‌ام هم بنویس.»

پرسیدم: «اینجا دیگر برای چه؟»

گفت: «چون اگر کشته شدیم و پیدا شدنمان طول کشید، اینجا پوسیده نمی‌شود و نوشته‌ها پاک نمی‌شود. ولی جاهای دیگر زودتر پاک می‌شود.»

من خواسته‌اش را اجابت کردم و زیر یقه‌اش هم نوشتم.

فردا صبح ساعت ۴ حرکت کردیم و به خط مقدم زدیم. و پیش‌بینی محمدعلی درست از آب در آمد. فردای عملیات که برمی‌گشتیم، شهید عبدالهی با ما نبود. من این‌طرف و آن‌طرف دنبالش می‌گشتم، اما پیدایش نکردم.

تا این که تقریبا دو سال بعد، دنبالم آمدند و گفتند: «یک جسد پیدا شده است. بیا و ببین می‌توانی شناسایی‌اش کنی؟»

من قضیه‌ی همان نوشته را گفتم. گفتم یقه‌اش را برگردانید و اگر نوشته شده است: «محمدعلی عبدالهی اعزامی از گراش فارس»، دیگر هویت جسد مشخص است. اتفاقا از روی همان نشانه، جسد شهید شناسایی شد. انگار به دل شهید برات شده بود که چنین اتفاقی خواهد افتاد. چون دلش اقیانوس آرام بود!

| مدیر رسانه‌های هفت‌برکه | مدیرمسئول پایگاه خبری هفت‌برکه | مدرس دوره‌های آموزش خبرنگاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top