هفتبرکه- امین نوبهار: گاهی به این فکر میکنم که اولینبار کی یک کنش اجتماعی انجام دادم؟ بدیهی است حافظهام هر سال یک مورد جدید یادش میآید. اما تا الان قدیمیترین چیز جدیای که یادم مانده، مربوط است به ۱۹ سال پیش. ۵ دی ۱۳۸۲.
تازه رفته بودم اول راهنمایی و نه هنوز با معلمها و نه هنوز با سال بالاییها، هیچکدام سر حرفمان باز نشده بود، چه برسد به انجام دادن یک کار جمعی. در مدرسهی جدید عضو یک گروه شدن کار سختی بود. یک مثالش اینکه سال بالاییهای زمان ما غولهای واقعی بودند. کلاس ما خیلی ریزهمیزه بودیم اما آنها سبیل داشتند و موتور و اگر پاش میافتاد، معلم را با چوب میزدند و پوست از سرش میکندند. جمعیتی از آخرین بازماندههای دههی ۶۰ بودند که آخرین روزهای قدرتشان در مدرسه را سپری میکردند. اینها را میگویم که متوجه شوید هنوز دل و جرئت حرف زدن با هممدرسهایها را پیدا نکرده بودم که اولین کنش اجتماعیام را انجام دادم. و از این بابت هی به خودم افتخار میکردم.
حالا چه کار کردم؟ یک کاغذ آ۴ چسباندم روی دیوار و فرار کردم.
۱۹ سال پیش در مدرسهی ما این کار بزرگی بود. چسباندن یک کاغذ روی بورد مدرسه، هتک حرمت به اختیارات معاون مدرسه بود و حتما تنبیهی به همراه داشت. اما آن روز صبح، وقتی ایران به یکباره به خود لرزید و بم شد بمب خبرهای دنیا، نمیدانستم باید چه کار دیگری بکنم. چیزی درونم میگفت کاری لازم است اما راهی بلد نبودم.
خبر را در اخبار هفت صبح شنیدم. اخبار ۷ صبح شبکهی یک سهم زیادی در خبرهای آن دورهی زندگیام داشت. وقتی از خواب بیدار شدهای و به زور داری صبحانه میخوری و مامان دارد روی هُرم گرمای بخاری علاالدین، نان تپتپی داغ میکند، مجری خبر را میگوید.
صبح آن روز، راس ساعت ۵ و ۲۸ دقیقه، زلزله همهی خانههای بزرگ و کوچک با دیوارهای بتنی و خشت و گلی و نخلستانها و دشتها و مردم خواب و بیدار بم را ۶ و ۶ دهم ریشتر لرزانده بود و ۳ ثانیه بعد، هنوز نیامده، رفته بود و دو ساعت بعد، وقتی مجری اخبار ساعت ۷ و بعدش مجری برنامهی صبح بخیر ایران، از اتفاق میگفتند، تازه ایران متوجه شده بود، چه اتفاقی افتاده است. شوکی که تا سالها بعدش هم در جان ما ماند و نرفت. ۲۶ هزار کشته عدد کمی نبود. تازه بعضی رقم را تا ۴۰ هزار تا خواندند. و جز اینکه دشمن، اسمش بلای آسمانی بود، باقی چیزها هیچ فرقی با جنگ نداشت. آنقدر مهیب بود که ۴۴ کشور دوست و دشمن آمدند کمک تا ایران شاید بتواند از این حادثه عبور کند.
اینطور یادم مانده. توی کلاس فکرش را کردم و وقتی زنگ تفریح خورد و همه دویدند توی حیاط، کاغذ را چسباندم به دیوار کریدور و بعد عین برق در رفتم. پیش خودم فکر کردم اگر کسی در حال پونز زدن به دیوار ببیندم و دهنلقی کند، کارم زار است. روی کاغذ با ماژیک سیاه نوشته بودم: «بدینوسیله حادثه تلخ و ناگوار زلزله بم و از دست دادن هممیهنان عزیزمان را به همهی شما تسلیت عرض میکنیم و از شما تقاضا داریم درحدی که میتوانید به مردم زلزلهزده کمک کنید.» و زیر متن بعد از دو تا فاصله نوشته بود: «از طرف برخی از دانشآموزان کلاس اول ب».
عصر وقتی برای بار چندم رفتم و به چادر اهدای کمکهای مردمی پایگاه امداد سر زدم، بچههایی را دیدم که از مدرسهمان آمده بودند و صف بسته بودند. هرکدام چیزهایی را از مادرمان گرفته بودیم و خودمان را رسانده بودیم اینجا. حتی به این فکر نکرده بودیم که این چیزها برای یک خانوادهی زلزلهزده لازم است یا نه؟ مهم نبود. ما میخواستیم کمک کنیم. مادرهایمان توی چمدانهایشان و ته کمدهایشان را درآورده بودند و هرچیزی که میشد برای آنها فرستاد را داده بودند دستمان. باید کاری میکردیم و هنوز رسانه آنقدر قدرت نداشت که بهمان بگوید چه کاری درستتر است. چیزی از درونمان ما را فرستاده بود.