بستن

درویشِ دلپریش؛ به یاد حاج درویش دوبیتی‌سرای گراشی

هفت‌برکه – ابراهیم مهرابی: تقریبا آخرین خانه ای بود که بر زانوی کلات بوسه می‌زد! این خانه‌ی کوچک، میزبان پسری شد که جانِ بابا، نام گرفت.

در سختی قد کشید و هنوز شاخه‌های وجودش محکم نشده بود که مجبور شد از بازی‌های نوجوانی و آرزوهای جوانی دست بشوید و در دیار غربت، دور از سایه و محبت پدر و مادر، در گرمای نفس گیر امارات، کار و ارتزاق کند؛ کارهای سختی که استخوان‌دارترین آدم‌ها را نیز فرسوده می‌کرد ولی او تاب آورد و تاب آورد تا رشد کرده و پخته شود.

جان بابا تک پسر خانواده بود، شاید تصور عمومی بر این باشد که باید در ناز و نعمت بسر می‌بُرد و سوگلی خانواده می‌شد، اما این گونه نبود، او آمده بود برای تحملِ سختی‌ها و تجربه‌ی یک زندگی پر نوسان و سازنده! او باید وارد زندگی و عشقِ پویا می‌شد.

ندای انقلاب که در ایران بلند شد او در خارج ، هیجان‌زده می‌شد و با گروه‌هایی که در خدمت انقلاب بودند همکاری می‌کرد. آن ایام، او خود مستقل شده بود و می‌توانست بر روی پای خود بایستد و دیگران را نیز حمایت کند.

در دبی با نماینده امام خمینی، ارتباط نزدیک داشت و برای خدمت به فرزندان کشورش در آن دیار، بر سخت کوشی خود افزود. گرچه مجبور بود شبانه روز کار کند اما طبع و نهاد ناآرام و لطیفش، او را به سمت خدمت در مراکز فرهنگی و آموزشی ایران در امارات جذب می‌کرد، لذا گروهی را سامان داده، تا به نحوی در خدمت این مراکز و دانش‌آموزانش باشند.

جنگ که شروع شد، حمایت‌اش از کشورش شدیدتر شد و در تدارک اقلام ضروری برای جنگ و رزمندگان، جانانه تلاش کرد.

درآمدش خوب بود ولی دل و نهادش، نا‌آرام بود و گاهی دست به قلم می برد و در قالب دوبیتی و مثنوی و… شعر می‌سرود.

حوادث پیرامونی، چه زود با او از در جنگ در آمد و لذا مجبور شد کارزار سختی را تجربه کند. از دل حضور در این کارزار، شاعری برخاست که بداهه شعر غم‌انگیز و تراژیک می سرود، شعرهایش، بازتاب درون شیدا و پرتلاطمش بود ! اگر کسی او را نمی‌شناخت کافی بود یک بار دلنوشته‌هایش را در قالب دوبیتی و مثنوی، بخواند، آن گاه شوریده حالی و غم وجودش را به عینه در آثارش می‌دید.

صفای او فقط در رفتارش نبود بلکه در گفتارش نیز موج می‌زد. عشق به طبیعت، انسان و خدا، شاکله اصلی وجود و شعرهایش بود. در مصاحبت با این نازنین، آن ویژگی کاملا احساس می‌شد.

او در مجامع شعری منطقه حضوری فعال داشت و همیشه با دست پر شرکت می‌کرد، دستی که پیشتر به کار عادت کرده بود اینک به قلم، عشق می‌ورزید و شور می آفرید. اما حیف که روزگار توفیق نداد تا آثار متعددش را به چاپ برساند.

او در این اواخر، در گوشه تنهایی خویش غرق در سیر انفسی شده بود و جز با خدای خویش، مراوده‌ای نداشت و در فصل رویش دوباره بهار، وقتی زمستان در تاخت همیشگی‌اش داشت از نفس می‌افتاد، رخ در نقاب خاک کشید و رفت تا نامش به عنوان یک شاعر دلسوخته مردمی و دوست داشتنی در خاطره‌ها بماند.

این مختصر، قصه ی زندگی کسی نیست جز حاج درویش (جان بابا) پورشمسی. خدایش رحمت کند

درویش که باعشق، پریشان می گشت
دائم ز پی خوبی و ایمان می گشت
از بهر فرار از همه دنیا و بدیش
او در پی نُه، هشت و زمستان میگشت

۲۹اسفند ۹۸

 

2 نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 نظر
scroll to top