هفتبرکه: حسن تقیزاده از سالهای دور به نوشتن مشغول بوده است و شاید نوشتههایش را در «هفتبرکه» خوانده باشید. او نوشتن داستان کوتاه را در انجمن شاعران و نویسندگان گراش شروع کرد و اکنون دست به تجربهای نو زده است: نوشتن یک داستان بلند با استفاده از فضا و شخصیتهای تاریخی گراش. در «افسانهی همایوندژ»، او از تکههایی از واقعیات تاریخی که در دست است استفاده کرده و با تخیل خودش، آن را به شکل یک «افسانه» یا «داستان تاریخی» پرورده است.
این داستان بلند به صورت «پاورقی» در شبکههای اجتماعی رسانهی هفتبرکه از جمله در کانال تلگرامی (اینجا) منتشر میشود. پاورقی فرمی است که در روزنامههای قدیم مرسوم بود و داستانی به صورت هر روزه در یک ستون ثابت برای خوانندگان منتشر میشد. با هشتگ #پاورقی روزانه در شبکههای اجتماعی هفتبرکه داستان را دنبال کنید. جمعه هر هفته، هفت قسمت منتشرشده در طول هفته به این صفحه در سایت هفتبرکه نیز اضافه میشود.
سخن نویسنده:
درود بر خوانندگان «افسانه همایوندژ».
سپاس فراوان که این داستان ناچیز را قابل میدانید و برای خواندنش وقت میگذارید و دربارهاش اظهار نظر میکنید که باعث تشویق من نویسنده میشود تا به نوشتن این افسانه امیدوارانه ادامه بدهم.
خوانندگان گرامی، این داستان در حال نوشته شدن است. خواهشمندم اگر در مورد قلعه گراش یا مناطق اطراف گراش داستانها یا خاطراتی از پدر و پدربزرگهایتان شنیدهاید، آن را به دفتر نشریه بفرستید تا مرا در پربارتر کردن «افسانه همایوندژ» یاری کنید.
نوشتن این چهار فصل از افسانه بدون کمک این بزرگواران میسر نمیشد: آقای غلامحسین محسنی که اطلاعات تاریخی ذیقیمتی را در اختیار اینجانب گذاشتند. آقای عبدالعلی صلاحی که پیشنهاد نوشتن این داستان تاریخی را به من دادند و اطلاعات تاریخی مستندی ارائه کردند. و درود و سپاسی دیگر بر میراثداری ایشان از فرهنگ گراش که وقت و انرژی خود را به پای تحقیق و گردآوری اسناد و آثار نیاکان گراشی گذاشتهاند و گنجینهای بینظیر گرد آوردهاند. اعضای انجمن شاعران و نویسندگان گراش، که از تکتک آنان داستاننویسی و دقت در داستان را آموختم و افسوس که دیگر این انجمن فعالیت ندارد.
و در خاتمه، ادای سپاس و تشکری که نیم قرن به طول انجامید. در اوایل دههی پنجاه، دانشآموز دبستانی در کوچهپسکوچههای محلهی مصلی غرق در بازیهای مرسوم آن زمان مثل غوکغوکه، لپهتُرُکه، هفکل و … بود. اما مردی خردمند که از سفر دور و درازی آمده بود، دست خواهرزادهاش را گرفت و او را به کتابخانه عمومی برد و به مدیر کتابخانه معرفی کرد و برای او کارت عضویت گرفت. از آن روز به بعد، این شاگرد دبستانی مرید کتاب و کتابخانه شد. آن خردمند، دکتر ابوطالب میرزاده بود.
و جا دارد که از مدیر و مسئول کتابخانه عمومی گراش در آن زمانهای نهچندان دور، شادروان محمدحسن شکوزاده، یاد کنیم که در جهت رونق کتابخانه و کتابخوانی سعی فراوان داشت و روزبهروز کتابخانهی او بیشتر جان میگرفت. روحش شاد و یادش گرامی.
حسن تقیزاده
افسانه همایوندژ
نوشتهی حسن تقیزاده
فصل اول: کاروان غربتیها
🔖 قسمت ۱
بعدازظهر گرم یکی از روزهای فصل برداشت، محمدخان، حاکم گراش، در مَنظَرِ طالبخانی که مشرف بر تمامی گراش و مناطق اطراف بود، با نگرانی و دلهره، با دوربین چشمی خود شاهد ورود چندین مرد سوار و پیاده به گراش بود. محمدخان دوربین را پایین آورد و رو به یکی از معاونانش به نام عباس مَشمَعدعلی گفت: «کی خبر داد؟»
عباس جواب داد: «جناب خان، صَفَرِ علی صَفَر که از طرف اَناغ میآمد، سَرِ پیچ سهراهی اناغ و اَوَز و گراش، اتفاقی این کاروان را دیده.»
خان پرسید: «از اناخ آمده؟ آنجا چه کار داشته؟»
– من فرستادمش، خان. فصل برداشت گندم است. گفتم برود از اوضاع و احوال خبر بیاورد.
– صداش بزن بیاید بالا.
– همینجاست. گفتم منتظر بماند. دم در ایستاده. صفر! های صفر! جنابِ خان فرمودند بیا بالا. بیا تو منظر.
صفر که روی دوکُنجیِ سنگیِ خانه طالبخانی نشسته بود، به محض شنیدن صدای عباس از جا بلند شد و دستهی سنگین دقالباب مخصوص مردان را دو سه بار زد و «یا الله»گویان وارد دالان خانه شد. از جلو اُرُسی گذشت و وارد کفشکَنی که راهپله در آن قرار داشت شد. پلهها را دو تا یکی طی کرد تا به پشت بام رسید و به طرف ضلع مقابل که پلههای منظر قرار داشت رفت و به حضور محمدخان رسید.
خان دست در جیب قبایش کرد و سکهای را به طرف صفر پرت کرد. صفر سکه را گرفت و به طرف خان رفت تا دست خان را ببوسد ولی خان مانع شد و گفت: «آفرین صفر. مرحبا. خیلی سریع خبر دادی. بگو ببینم چه دیدی؟ اینها کی هستند؟»
صفر گفت: «جناب خان، موقع برگشتن از اناغ، از دور این عدّه را دیدم. از سرعت اسبم کم کردم و به طرف دامنه کوه رفتم تا متوجه من نشوند. اینها از جاده اوز میآمدند و به سهراهی تنگ مسجد نزدیک میشدند. نمیدانستم که اینها قصد رفتن به گراش دارند یا اناغ. اسب را پشت یک تختهسنگ بستم و به طرف بالای کوه رفتم و منتظر شدم. وقتی فهمیدم که قصد گراش را دارند، صبر کردم تا مسافتی از من دور شوند و من پشت سر آنها قرار بگیرم تا فرصت شناساییشان را داشته باشم.»
خان گفت: «مرحبا، مرحبا، آفرین. خُب، چی دستگیرت شد؟»
صفر گفت: «خان، اینها خودمونی نیستند.»
عباس گفت: «شاید ترکهای قشقایی باشند؟»
صفر گفت: «نه، قشقاییها را میشناسم. آنها کلاههای نمدیِ دولبه بر سر دارند و شال و قبایشان فرق دارد. این غربتیها قشقایی نیستند. سَرحَدیاَند. ترکی حرف نمیزدند. فارسیزبان بودند. زین و یراقشان هم با مالِ ما فرق داشت و هم با مالِ قشقاییها.»
محمدخان پرسید: «چند نفر بودند؟ زن و زیل همراهشان بود؟»
صفر گفت: «نه، فقط دو تا پیرزن باهاشان بودند و دو تا بچه. بقیهشان مرد بودند.»
خان باز پرسید: «مردهاشان چی؟ جنگی بودند؟ چند نفر بودند؟»
صفر گفت: «بله، خان، سرِ جمع هجده نفر بودند که یکیشان پیرمرد بود و یکی دیگر که عبایش با بقیه فرق میکرد، فکر کنم راهنمایشان بود. او خودمونی بود.
عباس گفت: «با این حساب، میشود شانزده مرد. سلاح داشتند؟»
صفر گفت: «بله، مکمل سلاح بودند. پنجتایشان قطار بسته بودند. همگیشان تفنگ داشتند.»
خان پرسید: «بارشان چی بود؟»
صفر گفت: «جناب خان، سه گاری دیدم که دوتاشان پر از خیمه و خرگاه، چادر و دیگ و دیگبَر بود. ولی روی گاری سومی را با چادر پوشانده بودند. پنج قاطر و سه الاغ هم بار و بنه داشتند و یک گلهی کوچک بز و گوسفند، حدود بیست راس. از کنارشان که گذشتم، سلام کردم. جواب دادند و کمی که فاصله گرفتم، به تاخت به اینجا آمدم.»
خان گفت: «آفرین، آفرین، بارک الله. همینجا بنشین و چشم از آنها بر ندار. میگویم برایت غذا و شربت بیاورند. ببین از سمت چپ قلعه میروند و قصد لار دارند، و یا از سمت راست، وارد گراش میشوند.»
🔖 قسمت ۲
محمدخان در عین پایین آمدن از راهپله داد زد: «سیاه، سیاه، سیاهکُلی!»
سیاهکُلی یک سیاهپوستان آفریقایی بود که به عنوان برده به ایران آورده شده بود. از میان پنج آفریقایی در خانهی خان که سه تای آنها زن بودند، او سرپیشخدمت بود.
سیاه در راهپله دوید و گفت: «بله، خان.»
خان گفت: «غذا و چای و شربت ببر به منظر و قلیان را چاق کن بیار توی پَندَری.»
محمدخان و عباس مشمعدعلی در پندری نشستند. بعد از گذشت دقایقی، سیاهکُلی با منقلِ هشتپایه پر از آتش که در یک سینیِ مسی گذاشته بود، وارد شد و سینی را جلو محمدخان گذاشت.
محمدخان با عصبانیت گفت: «من گفتم قلیان بیاور. الان چه وقت بافور و تریاک است؟»
عباس خندهای کرد و گفت: «جناب خان، از قدیم گفتهاند که «آدمِ سیاه، عقلَش تا پِشین است. الان وقت پَسین است.»
خان که افکارش درگیر بود و قلیانش به موقع حاضر نشده بود، با عصبانیت گفت: «به جای مزه ریختن، یک کاری بکن. فکری بکن. ناسلامتی تو جای مشاور پدرم میرزا معدعلی نشستی. زمانِ حکومت پدرم، آب از آب تکان نمیخورد. ولی الان چی؟ یکی از تفنگچیهای من را در راه خنج با تیر زدند. دو تا از خِوِدهای من را در اَرَد، نزدیک فصل جیری، آتش زدند. الان هم که یک عده غربتی با سلاح دارند نزدیک میشوند که من نمیدانم کی هستند و چی میخواهند.»
عباس مشمعدعلی بعد از سخنان محمدخان خودش را جمعوجور کرد و گفت: «بله، جناب خان، میرزا معدلی مرد بزرگ و دانایی است و سالهای سال مشاور مرحوم خان بزرگ، پدر شما بود. شاید خداوند عقلِ میرزا معدعلی را به من نداده، ولی در عوض پنج تا پسر داده که همگی قسم خوردهاند که تا پای جان پا در رکاب شما خواهند بود.»
بالاخره قلیان خان را آوردند. خان چند پک به قلیان زد و عصبانیتش فروکش کرد. بعد نیِ قلیان را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرو رفت. بعد از مدتی، سکوت را شکست و رو به عباس گفت: «برو، برو دنبال میرزا معدلی. بیارش اینجا. درست است که پیر و ناتوان شده، ولی شاید هنوز فکرش کار میکند.»
مدتی گذشت. خان همچنان در پندری نشسته بود و با افکار پراکندهاش در مورد حوادث یک سال گذشته درگیر بود. او حاکمیت خود را که از پدرش به ارث برده بود، متزلزل میدید. اینکه عدهای مردِ مسلح هم به مرکز فرمانرواییاش نزدیک میشدند، او را بیشتر نگران کرده بود.
صدای دقالباب و «یا اللهِ» عباس مشمعدعلی را شنید. او را به حضور خود طلبید و پرسید: «چی شد؟ میرزا معدعلی را دیدی؟»
– بله. جنابِ میرزا حال و روز خوشی نداشت. از دو پا فلج شده و دستانش ضعیف شده بود. به جز زبان تندش، بقیهی اعضای بدنش کار نمیکرد.
– پیام مرا رساندی؟ شنید؟ چرا نیاوردیش؟
– بله. شنید. و یک جمله بیشتر نگفت.
– خب، چی گفت؟
– جناب خان، من جرات بیانش را ندارم!
– بگو چی گفت. بگو.
– من غلط میکنم که چنین پیامی را به جناب خان برسانم.
– مشکلی نیست. غیر از این است که فحش و فضاحت باشد؟ تو در امانی.
– خان، خیلی ببخشید، روم به دیوار، روم به دیوار. میرزا گفت هیچ وقت بار را نمیبرند نزدیک خر. خر را میآورند پهلوی بار.
🔖 قسمت ۳
خان ناگهان قهقههای سر داد و گفت: «ای میرزای پدر سوخته! خدا لعنت کند هر چی میر و میرزاست! پیرمرد از دستوپا شده، ولی از نیش و کنایه زدن نه. میدانی عباس، این میرزا نه تنها مشاورِ امین و معتمدِ مرحومِ پدرم بود، بلکه یک دوست واقعی برای پدرم بود. مرحوم پدرم هم برای میرزا احترام زیادی قایل بود. هر جا که میرفت، چه در موقع سفر و چه در فصول شکار، محال بود که میرزا را با خودش نبرد. برای کوتاه شدن راه، با هم مشاعره میکردند و توی مجالس خصوصی، لُغُز میگفتند و با نیش و طعنه از پس همدیگر بر می-آمدند. خب، من هم پسر همان پدرم. جوابش را توی آستین دارم. خر از بار بردن میافتد، ولی از گوزیدن نه!»
– بارک الله جناب خان! الساعه میروم و جواب خان را میرسانم.
– نه، لازم نیست. میرزا نزدیکِ نود سالش است. بیادبی حساب میشود. فقط یک جمله بگو. بگو خر بعد از نماز عشا به نزد بار خواهد آمد. فقط همین را بگو، نه یک حرف بیشتر و نه کمتر. به سیاهکُلی هم بگو که سه چهار کیلو شکرپنیر و خرمای نم و انجیر و نخود و کشمش تهیه کند. ازش بگیر و ببر برای میرزا.
– الساعه، الساعه. چشم.
بعد از رفتن عباس، خان که انگار از خواب غفلت بیدار شده بود، به مرور کارهای گذشتهی خود و به اشتباهها و کمکاریهایی که طی چند سال زمامتش مرتکب شده بود پرداخت. به این نتیجه رسید که زودتر از اینها به یک مشاور کارکشته و دانا نیاز داشته است.
ولی صدای صفرِ علی صفر رشتهی افکارش را پاره کرد. صفر او را بلند صدا میزد. محمدخان که در کشیدن قلیان افراط کرده بود و یارای رفتن به منظر دیدهبانی را نداشت، صفر را به حضور طلبید. صفر آن چه دیده بود به خان گفت. خلاصهی گزارشش این بود که این کاروان ظاهرا قصد آمدن به گراش را در سر نداشته و وارد حیطه گراش نشده است، بلکه فعلاً قصد رفتن از راهِ پشتِ کلات به لار را دارد. آنها در انتهای گردنه تنگ مسجد که مشرف به گراش است، قصد اردو زدن دارند.
خبر اردو زدن سواران غریبه در دور و نزدیکیِ گراش بر نگرانی خان افزود. محمدخان صفر را مامور کرد که هر چه سریعتر از کلات بالا برود و خود را به جهانگیر، سردستهی تفنگچیهای خان که در قلعه اولی مستقر بود، برساند و به او بگوید که سریع با پنج سوار دیگر، جلوِ درِ خانه خان حاضر شوند. خان به سیاهکُلی هم دستور داد تا به خانهی مادر و خواهران و برادران خان برود و به آنان بگوید که آمادهی رفتن به قلعه باشند.
در کوچههای پر پیچ و خم که با شیبی تند از پاقلعه شروع و به خانهی طالبخانی منتهی میشد، کودکانِ خردسالِ سوار بر گُرد که در دنیای کودکانهی خود، مثل سوارکارانی ماهر با هم مسابقه میدادند، صدای نعل اسبهای تفنگچیهای خان را شنیدند. به محض شنیدن این صدا، کودکان اسبهای چوبی خود را رها کردند و به طرف سوارکارانی که به طرف خانهی طالبخانی میرفتند، دویدند. دختربچهها و بعضی از مادرانشان نیز از لای دروازههای چوبی سَرَک میکشیدند. خان نیز بیصبرانه منتظر رسیدن سواران بود.
هنگام غروب شده بود. خورشید آرامآرام در بلندیهای کوه نو که اسم دیگرش کوه سیاه بود، از نظرها پنهان میشد. هیاهویی در محلهی طالبخانی و کوچههای اطرافش که قوم و خویشان درجه یک محمدخان در آنها سکونت داشتند بر پا شده بود. مادرها و کنیزان در کوچهپسکوچهها به دنبال بچههای قد و نیمقدشان که مشغول بازی بودند، میگشتند. به همدیگر میگفتند که خان دستور داده است که اول افراد مسن و کودکان و نوجوانان را به قلعه ببرند.
🔖 قسمت ۴
دیری نپایید که این هیاهو گسترش یافت. در هر کوچهای صدای پچپچ، زمزمه، فریاد و دعا شنیده میشد. هر مادری نگران فرزند بازیگوش خود بود. این هیاهو برای اهالی گراش ناآشنا نبود. مردها و زنان گراشی یکی دو بار این حرکتها را دیده بودند. پیرمردها و پیرزنها نیز بارها و بارها داستان حملهی یک خان بر خان دیگر را برای فرزندان خود گفته بودند.
جهانگیر به خانهی خان رسیده بود و خان توصیههای لازم را به جهانگیر گوشزد میکرد. خان به جهانگیر دستور داد تا هر پنج دروازهی گراش را کمی زودتر ببندد و جلو هر دروازه، یک تفنگچی بگمارد و به جز ساکنین گراش، به هیچ غریبهای اجازهی ورود به آبادی ندهد.
مدتی از غروب آفتاب گذشته بود و تاریکی شب بر آبادی سایه افکنده بود. هیاهوی غروب و اضطراب محمدخان فرو نشسته بود. خان که بچهها و سالخوردگانِ اطراف خود را به همایوندژِ تسخیرناپذیر فرستاده بود، احساس آرامش بیشتری میکرد. مردان از سر کار به خانههای خودشان برگشته بودند و اهالی خانهها احساس امنیت میکردند. صدای پای اسب جهانگیر که دائم به دروازههای آبادی سر میزد، بر این احساس آرامش و امنیت میافزود.
چندی بعد، اهالی محلهای که خانهی میرزا مَعدَلی در آن واقع شده بود، صدای حرکت آرامِ سه اسب را شنیدند. خان و دو سوار دیگر به خانهی میرزا معدلی رسیدند. خان به سواران همراهش دستور داد تا جلو در منتظر بمانند و خودش «یا الله»گویان وارد خانه شد.
– سلام علیکم حاجی میرزا.
– سلام پسر جان.
میرزا خندید و به سرفه افتاد. بعد ادامه داد: «بیا جلو ببینمت. چند سال است که ندیدمت. ماشاء الله بزرگ شدی!»
محمدخان نزدیک میرزا معدلی نشست و گفت: «خوشحالم که میخندی.»
– میخندم، چون من بُردم. آخر یادم میآید که خیلی وقتها پیش، با خدابیامرزی شاجان، توی همین پَندَری شرط بسته بودیم. من بهش گفتم: عاقبت یک روز میآید که محمدخان از این در وارد خانهی من میشود. شاجان گفت نه، نمیآید. حیفِ شاجان که به رحمت خدا رفت.
– خدا رحمتش کند. یادم است بچه که بودم، با اسد و علیاکبر همبازی بودیم. خدابیامرزی حاجی شاجان دَرِ کَت را باز میکرد و شکرپنیر و زِهگِرِه به ما بچهها میداد. خدا رحمتش کند.
– چی شده یادِ ما کردی؟ فکر میکنم یک جای کارت اشکال دارد.
– بله حاجی میرزا، مشکلاتی هست. آمدم با شما مشورت کنم.
– توی این نود سال سنی که من از خدا گرفتم، خانِ بیمشکل ندیدم! حالا بگو ببینم خان، مشکلت چی هست؟
– والله، چی بگویم میرزا. خانِ لار که ناسلامتی قوم و خویش ماست، با من سرسنگین شده است. کلانترِ اِوَز و فیشور برای من گربه میرقصانند. مزرعهام را آتش زدند. تفنگچیِ من را از پشت زدند. حالا هم چند سوار غُربتی، اول گراش اردو زدهاند. این یکی قوز بالاقوز شده. نمیدانم قصدشان چیست. از طرفی دیگر، نمیتوانم بیگدار به آب بزنم.
– هر آنکس که غافل چَرَد، غافل خورَد تیر. پسرِ خان، بزرگ شدی اما هنوز عاقل نشدی! دورادور خبرت را میگرفتم. به جای این که چهارچشمی مواظب باشی، پای منقل و سفرهی عرق مینشینی و با شکار و عیشونوش، وقت خودت را تلف میکنی.
– خام بودم. جوانی کردم. جاهلی کردم. و از سر بد شانسی، یکی مثل شما را هم نداشتم که باتجربه و درستکار باشد و کارها را برایم راست و ریست کند. برای همین آمدم اینجا تا با شما مشورت کنم که اولاً چه کسی را به کار بگیرم و دوم اینکه با این غربتیها چکار کنم. نمیدانم بهشان حمله کنم یا اینکه صبر کنم.
– این غربتیها، کی هستند؟ چند نفرند؟
– سرحدیاند. شانزده نفر مسلح، دو تا بچه و دو سه تا پیرزن و پیرمرد.
🔖 قسمت ۵
– بهتر است صبر کنی. شاید فراری باشند یا که میخواهند به دریا برسند. اگر قصد حمله داشتند، در تیررسِ شما اردو نمیزدند. بهتر است که فعلاً مواظبشان باشی و بهانه بهشان ندهی. آدمهایت را بفرست تحقیق کنند تا حساب دستت بیاید که آنها از چه آبادیها و شهرهایی رد شدهاند و چه ماجراهایی داشتهاند. نمیشود که کاروانِ به این بزرگی در جاهای دیگری اردو نزده باشد.
محمدخان پای صحبت میرزا معدلی نشسته بود و با دقت به حرفهای او گوش میداد و با هر پند و اندرزی که میشنید، گوشهای از زوایای تاریک ذهنش روشن میشد. خان دلیلِ دشمنی و سرسنگینیِ خانِ لار و کلانترهای اطراف را از میرزا پرسید.
میرزا خندید و گفت: «قلعه، پسرِ خان. قلعهی کلات گراش. همایوندژ. قلعهی مارپیچِ اژدهاپیکرِ لار در مقابل این قلعه هیچ نیست. نقل است نام همایوندژ در شاهنامه فردوسی آمده است، همراه با قلعهی اژدهاپیکر لار. قلعه لار ارتفاع ندارد و بلندی و کوههای اطراف آن، مُشرف بر قلعه است. ولی قلعه گراش برعکس، در بلندی قرار دارد و بر تمامی مناطق پهندشتِ دورتادورِ گراش دیدِ مستقیم دارد. دشمن از فاصلهی چند فرسخی قابل دید است و مورد هدفِ تیرِ ساکنان این قلعه قرار میگیرد. نقل است که این قلعه ششصد سال قبل از هجرت رسول اکرم(ص) توسط زرتشتیان ساکن اینجا ساخته شده است و بارها و بارها محاصرهی آن بینتیجه بوده است. بارها و بارها این قلعه مورد هجوم دشمنان قرارگرفته و هر بار دشمنان ناموفق بودهاند. در کتاب نوشتهاند که هر پنج نفر در این قلعه با پانصد نفر از دشمن برابری میکند. شاید برای همین است که حاکمان و کلانتران اطراف با تو سر ناسازگاری دارند. این قلعه تسخیرناشدنی است و هر کسی که در آن پناه بگیرد از گزند دشمن در امان خواهد بود. البته که نباید از حصار گراش غافل بود. این آبادی در دامنهی کلات ساخته شده است و در بلندی قرار دارد. البته یک حصار سومی هم هست.»
محمدخان که از شنیدن حصار سوم گیج شده بود، مدتی به فکر فرو رفت و بعد لب به سخن گشود و از میرزا پرسید: «گفتی حصار سوم. ولی من به جز حصار گراش و پنج دروازه در آن و حصار قلعه همایوندژ، حصار دیگری ندیدهام.»
میرزا جواب داد: «چشمانم سویی ندارند ولی من به وضوح دیدهام و میبینم که کجاست.»
خان گیج و منگ رو به میرزا گفت: «اگر این یک شوخی نیست، خودتان بفرمایید این حصار کجاست؟»
میرزا گفت: «این حصار نامریی است. همه نمیتوانند آن را ببینند.»
خان که کاملاً گیج و منگ شده بود گفت: «این چه حصاری است که همه نمیتوانند آن را ببینند! این دیوار و حصار کجاست؟»
میرزا پاسخ داد: «همینجا. همین محلهی بِلَئلِز، محلهی ناساگ، تَبلَه کلات.»
و وقتی سردرگمیِ خان را دید، ادامه داد: «این حصار، اهالیِ گراش هستند، مردمانی که در این محلهها زندگی میکنند. پسرِ خان، اگر با اهالی گراش مهربان نباشی و به آنها ظلم کنی و خراج و مالیات زیاده از حد بگیری، این حصار فرو میپاشد. ولی اگر مهربان باشی و به آنها احترام بگذاری، این حصار را خواهی دید. ذات بشر اینطور است که اگر حاکم، ظالم باشد، مردمش با دشمن همکاری میکنند و اگر حاکمِ خوبی باشد، برای او جانفشانی میکنند. من پدرت را توصیه و مجبور میکردم که حامی مردم باشد. اگر مراسم عروسی یا ختنهسوران بود، از فقیر و غنی و چاروادار، به مراسم آنها میرفتیم. و اگر هم که عزادار بودند، به پُرسَه میرفتیم.»
محمدخان دست بر زانویش گذاشت و بعد از لختی تفکر گفت: «خستهات کردم. الآن رفع مزاحمت میکنم. شما چه کسی را به عنوان یک مشاور کاردان معرفی میکنید؟»
میرزا در جواب گفت: «چرا میر اسد را به خدمت نمیگیری؟ او در سوارکاری و تیراندازی با پنج تفنگچی برابری میکند. عاقل و زیرک هم هست. علاوه بر این، باغیرت و بافتوت است.»
🔖 قسمت ۶
خان گفت: «به اسد هم فکر کردهام. همبازی و هممکتبی بودیم. با هم سوارکاری و تیراندازی میرفتیم. ولی او دیگر همان میر اسد قبل نیست. در عروسیِ پسر حاجی علی غفور، در لَردِ خرمنزار، برای دیدن داربازی که رفتم، همه به احترام من از اسب پیاده شدند، ولی او نشد. مرا خجالتزده کرد. اگر به حرمت شما نبود، پای او را به پابند میگذاشتم.
میرزا گفت: «هووم! آیا دلیلش را هم دانستی؟»
خان گفت: «دلیلش تکبر و غرور اوست. بله، او در تیراندازی و سوارکاری و شکار از من سرتر است. ولی من خانَم. این عُرف است. قانون است.»
میرزا سری تکان داد و گفت: «نه، نه. میر اسد اهل کبر و غرور نیست. مساله چیز دیگری است. گویا یک روز زوجهی شما در بینهی حمامِ طالبخانی، اشرفیِ طلا را از پیشانیبندِ زن اسد باز کرده و به او گفته: رعیت حق ندارد همترازِ زن خان باشد. اسد از این کار ناراحت شده است. زوجهی اسد، نوهی میرزا محمدحسین بزرگ است. او بیست جزء قرآن را از بَر داشت و مورد احترام همه بود. اگر اختلافی بین خوانین بود، او را برای قضاوت و داوری میبردند. اهل طایفه از این قضیه ناراحتند. فقط اسد تنها نیست. اگر عاقل باشی، از او دلجویی میکنی و او را به خدمت میگیری. من هیچکس را شایستهتر از اسد نمیبینم.»
محمدخان استکان چای را از نعلبکی برداشت و در حال نوشیدن چای به اندیشه فرو رفت. بعد از مکثی بلند گفت: «بله، حق با شماست. من خبر نداشتم. کار درستی نبوده در حق زوجهی اسد. من هر طوری شده از دلش در میآورم. خُب، ضعیفه ناقصالعقل است.»
سپس از جا بلند شد و از میرزا خداحافظی کرد. در آستانهی در، رو برگرداند و گفت: «فرداشب. فرداشب من برمیگردم. اسد را صدا بزن. همینجا در حضور شما از او دلجویی میکنم.»
خان از میرزا خداحافظی کرد و بر مرکب خود سوار شد و از همان راهی که آمده بود، عازم خانه خود شد. ناگهان صدای شلیک گلولهای شنید. دهنهی اسب را کشید و رو به دو سوار همراهش پرسید: «صدای تیر از کجا بود؟»
یکی از سواران گفت: «از سمت دروازه مَدجعفرخانی بود.»
سوارکار دیگر گفت: «فکر میکنم دورتر بود. صدا از دروازه ناساگ آمد.»
خان گفت: «اول میرویم به دروازه مَدجعفرخانی که نزدیکتر است.»
هنگامی که به دروازه مَدجعفرخانی نزدیک شدند، یکی از تفنگچیان که در اطاقکی که هم به طرف کوچه و هم به طرف بیرون از آبادی دید داشت نشسته بود، فریاد زد: «سواران، بایستید وگرنه شلیک میکنم.»
سوارکار همراه خان گفت: «غریبه نیستیم. ما محمدخان را همراهی میکنیم.»
تفنگچی نگهبان دروازه داد زد: «اسم شب. تا رمز عبور را نگویید، اجازهی عبور نمیدهم.»
همراه خان گفت: «اسم شب، شوپَرَکِ گَرمَهای است.»
نگهبان گفت: «درست است. بفرمایید. ببخشید جناب خان. مامورم و معذور.»
خان گفت: «خسته نباشی. صدای تیر از کجا بود؟»
نگهبان جواب داد: «از طرف دروازه ناساگ بود، جناب خان.»
هر سه سوار، راهِ خود را به طرف دروازه ناساگ کج کردند. بعد از مدتی، صدای پای اسبِ یک سوارکار را از طرف مقابل خود شنیدند و بعد از رد و بدل کردن اسم شب، جهانگیر را دیدند. جهانگیر به خان گفت که صدای شلیکِ خود جهانگیر بوده است و موجب نگرانی نیست. او برای خان توضیح داد که به علت شنیدن چند صدای مشکوک، تیر هوایی به منظور هشدار شلیک کرده است.
خان در راه برگشت به خانه آرام و قرار نداشت. همین که به در منزل رسید، با حالت عصبی، حلقهی سنگین را به در میکوفت. به محض اینکه سیاهکُلی در را گشود، داد زد: «بیبی جوجور، بیبی جوجور.»
سیاهکلی از پشت سر گفت: «او اینجا نیست. همراه بچهها به قلعه رفت.»
خان دوباره داد زد: «زهرا، زهرا.»
و باز هم سیاهکلی گفت: «بیبی در اندرونی تشریف دارند.»
خان به طرف کفشکَنِ اندرونی رفت و گفت: «زهرا، زهرا، کجایی؟»
زهرا از اطاقهای تو در تو صدای همسرش را شنید. همانطور که به طرف خان میآمد، گفت: «خان، من آمادهام. هر وقت گفتی به قلعه میرویم.»
خان با عصبانیت گفت: «تو هیچ گوری نمیروی.»
🔖 قسمت ۷
زهرا که هیچوقت شوهرش را عصبانی و هراسان ندیده بود، مقابل روی شوهرش قرار گرفت و گفت: «خیر باشد خان، مگر چه خبر شده؟»
خان پرسید: «تو توی بینهی حمام طالبخانی چیکار کردی؟»
– خان، پناه بر خدا، پناه بر خدا. من مثل همیشه با بیبی عصمت و بیبی جوجور رفتم.
– تو اشرفیِ طلا را از پیشانی زن اسد باز کردی؟
– آهان، این مالِ خیلی وقت پیش است. من نوهی خان بزرگ لارم و زن محمدخان گراشی. حالا درست است که زن یک رعیت در قد و قوارهی زن خان بگردد؟ پس فرق خان و رعیت کجاست؟
– گوش کن، فردا صبح با عصمت و حاجی بیبی میروید خانهی اسد، و اشرفیاش را به او پس میدهی و دو تا اشرفی هم میگذاری روی آن اشرفی.
– باشد خان، میدهم اشرفیاش را پس بدهند.
– خودت باید بهش پس بدهی. عذرخواهی هم میکنی.
– من نمیروم درِ خانهی رعیت!
– یا فردا میروی و عذرخواهی میکنی، یا اینکه میبرمت بالای کلات و از آنجا پرتت میکنم پایین!
آن شب سپری شد و سپیده دمید. پنج دروازهی آبادی گشوده شد و به زارعان و هیزمشکنان و چوپانان و دیگر افرادی که پیِ کارهای روزانه میرفتند توصیه شد که کمی زودتر از روزهای معمولی برگردند تا پشت دروازههای بسته نمانند.
روز به نیمه رسیده بود. ماهرخسار، همسر اسد، بیصبرانه منتظر شوهر خود بود تا خبر پس گرفتن اشرفی و عذرخواهیِ زهرا، زن محمدخان، را به او بدهد. ساعتی بعد، قاصدی به خانه آمد و از اسد خواست تا قبل از غروب به خانهی عمویش، میرزا معدلی برود.
آن روز به آرامی غروب شد و همهی آنهایی که از دروازه بیرون رفته بودند، به خانه برگشتند و دوباره دروازهها بسته شد.
شبهنگام، ساکنین محلهی میرزا، این بار صدای پای اسبان بیشتری را شنیدند. اسبها متعلق به خان، جهانگیر، عباس مَشمعدلی، حاجی جانعلی، کَلطالب، مسئول امور مالی و زراعی خان، و دو تن از پسرعموهای محمدخان بودند.
همین که خان و همراهانش وارد خانه میرزا معدلی شدند، خان از همراهانش خواست که در میانسرا بمانند و خود وارد اطاق تَنَبی، پشت تالار، شد.
به محض ورود خان، اسد از جا بلند شد و به طرف محمدخان رفت و صورت همدیگر را به منظور آشتی بوسیدند و هر دو کنار میرزا نشستند. میرزا پند و اندرزهایی را که نتیجهی تجربیات خودش بود، برای برادرزادهاش و محمدخان بازگو کرد.
ساعتی نگذشته بود که خان از همراهانش خواست وارد تَنَبی شوند و شاهد پیمان او و اسد به عنوان مرد دوم گراش باشند. همگی وارد شدند و نشستند و سراغ از سلامتی میرزا گرفتند. مدتی از چاقسلامتی آنان که گذشت، خان تمامی حضار را دعوت به سکوت نمود و خود لب به سخن گشود: «پسرعموهای محترم و جهانگیر حاجی عباس، همگی شاهد باشید که اسد میر، وکیل و وصی من، چه در حیات و چه در نبود من است و اگر اتفاقی برای من افتاد و من در بین شما نبودم، او موظف است که حکومت گراش را برای فرزند ذکورم که الآن خردسال است، مهیّا سازد. از این به بعد، حکم اسد حکم من است و همهی شما موظفید که از اوامر او اطاعت کنید و خبر صدارت او را به اهالی گراش و منطقه برسانید.»
بعد از اعلام این خبر به حضار مجلس، محمدخان انگشتر عقیق خودش را از انگشتش بیرون آورد و آن را به دست تمامی همراهانش داد تا مُهر خان را که اسم خودش در آن حک شده بود ببینند و بعد آن را به اسد بدهند.
اسد انگشتر عقیق را گرفت و از خان و حضار تشکر و به تکتک همراهان خان اظهار ارادت کرد و از آنها خواست که با کمک همدیگر، حافظ نظم و امنیت گراش و همچنین حافظ جان خان گراش باشند.
میرزا قالیچهای را وسط اطاق پهن کرد و کلامالله مجید را از طاقچهی تَنَبی پایین آورد و روی قالیچه گذاشت و از محمدخان و اسد خواست که هر کدام دست به روی قرآن بگذارند. اول از اسد خواست که قسم بخورد که تا زنده است، حافظ منافع و مصلحتِ خان و حتی بعد از مرگ خان باشد و هیچ وقت به محمدخان و خانوادهاش خیانت نکند. بعد از محمدخان خواست که قسم بخورد که هیچ وقت به اسد غضبی نگیرد و به حرف دشمنان و بدخواهان او گوش ندهد و همیشه با انصاف و اعتدال با او رفتار کند.
محمدخان فردای آن روز کار خود را به اسد سپرد و فارغالبال با همراهانش به قلعه پناه برد.
📘 پایان فصل اول
📖 فصل دوم: رویای ناخدا
🔖 قسمت ۸
از ماهها پیش، کاروانی کوچک به رهبری علیرضا دهباشی از اطراف شهر گلپایگان به قصد شیراز به راه افتاده بود، اما به نزدیکیِ شیراز که رسید، خبر فوتِ حاکم شیراز را شنید. پس بیهدف و بدون انگیزه راهِ خود را به طرف دریاچه نمک کج کرد تا بعد از گذر از سروستان، وارد منطقهی دورافتاده لارستان شود. افراد کاروان سعی داشتند برای حفظ جان خود، تا حد امکان از دولت مرکزی فاصله بگیرند و خبرِ مرگ حاکم شیراز که به آنها قول حمایت داده بود، نگرانشان کرده بود. آنها بعد از گذشت چند هفته به تنگ مسجد رسیدند که مسیر ورودی به روستای گراش بود.
خشکی و گرمای ناآشنا حرکت آنها را کُند کرده بود. وقتی که تفنگچی محمدخان گراشی به این کاروان سلام کرد و از آنها دور شد، علیرضا دهباشی رو به مَحرَفیعِ گِلاری، راهبلدی که در استخدام داشت، کرد و گفت: «این سوارکار را در بین راه ندیدیم. از کجا آمد؟»
گلاری جواب داد: «از طرف اَناخ آمد.»
دهباشی پرسید: «آنجا آبادی یا روستاست؟»
گلاری جواب داد: «نه. فقط یه صحرا و زمین کشتزار است که متعلق به محمدخان گراشی است. این رشتهکوهِ سمت شمال را میبینی؟ امتدادِ این رشته کوه، گراش و اناخ را از هم جدا کرده است. اگر کسی از اِوَز، قصد رفتن به لار کند، از راه اناخ میرود که نزدیکتر است.»
کاروان آرامآرام به انتهای سراشیبی تنگ مسجد که سرزمین گراش محسوب میشد، میرسید. از طرفی دیگر، کبودیِ رشتهکوههای نسبتاً بلندی که در سمت جنوب گراش مشاهده میشد، چشم هر تازهواردی را به سوی خود جلب مینمود. این کوهها از مغرب تا مشرق کشیده شده و امتداد آن در افق محو میشد.
دهباشی چشم از این رشتهکوه برنمیداشت. از گلاری پرسید: «چرا رشتهکوه سمت جنوبی به رنگ آبی است؟»
گلاری جواب داد: «من نمیدانم چرا این کوهها آبی هستند. البته از دور، آبی به نظر میرسند ولی از نزدیک، دیگر آبی نیستند. این را میدانم که گراشیها از این کوه با نام کوه نو یا کوه سیاه یاد میکنند. کوههای سمت شمالی گراش را که همین حالا از کنارش رد شدیم، به اسم کوه کُهنه یا کوه سرخ میشناسند.»
کاروان دهباشی که همچنان به آهستگی از سراشیبی پایین میآمد، ذرهذره چشمانداز دشت گراش را در برابر خود پدیدار دید. دهباشی با رویت کَلات و قلعهای که بر فراز آن ساخته شده بود، دو بار با صدای بلند گفت: «خودش است. خودش است. همینجاست!»
بعد هم بلافاصله شلاقی به پشت اسبش زد و به حیوان نهیب داد و در مقابل چشمان متعجبِ همراهانش، سرعت گرفت و به طرف گراش رفت تا دید بهتری داشته باشد. خسرو، پسر عموی دهباشی که بسیار مورد احترام دهباشی بود و مرد دوم کاروان به حساب میآمد، به خود آمد و داد زد: «دوربین. دوربین را بیاورید.»
خسرو دوربین را گرفت و رو به همراهانش داد زد: «رضا، تفنگ را بردار و تا نصفهی این کوه بالا برو و سنگر بگیر. مراد بیگ، تو هم برو بالای کوهِ طرف مقابل، پشت آن سنگ، پناه بگیر. احمدعلی، تو هم حدود صد متر به عقب برگرد. بقیه هم بروید در خم رودخانه پناه بگیرید. گلاری، تو هم پشت سر من بیا.»
مرکبهای خسرو و گلاری هر دو سرعت گرفتند و بعد از طی مسافتی به دهباشی رسیدند و در کمال تعجب و حیرت مشاهده کردند که دهباشی آرام بر روی اسبش نشسته و غرق تماشای کلات و دشت گراش شده است. در این هنگام، خسرو پرسید: «مرا ترساندی پسر عمو. چی دیدی؟»
دهباشی گفت: «چیزی دیدم که قبلاً دیده بودم. نگاه کن. ببین خودت چه میبینی.»
🔖 قسمت ۹
خسرو نگاهی به چهار جهت جغرافیایی اطراف خودش انداخت و گفت: «در سمت جنوب، یک رشتهکوه آبی و زیبا میبینم که از طرف مشرق به طرف مغرب در امتداد افق گم میشود. در سمت شمال هم رشته کوهی وجود دارد که بر خلاف رشتهکوه جنوبی، به رنگ آبی نیست. بین این دو رشته کوه شمالی و جنوبی نیز دشت وسیعی را با چند آبادی پراکنده میبینم و همچنین این کوه بزرگ و جدامانده در میان دشت که به رشتهکوه شمالی نزدیکتر است و برج و باروهایی بر روی آن ساختهاند. به نظرم میرسدکه این کوه منفرد نیز جزوی از رشتهکوه شمالی گراش باشد. این کوه شبیهِ یک کشتی غولپیکر است که در نزدیکیِ ساحل و در انتهای یک دشت طلایی به گِل نشسته است و در دامنهی یک طرف این کشتی، شهرکی ساختهاند.»
خسرو به اینجا که رسید، رو به دهباشی کرد و گفت: «پسر عمو، تو گفتی قبلاً اینجا را دیدهای، اما من به یاد ندارم که تو تا قبل از این سفر، حتی به شیراز سفر کرده باشی، چه رسد به لارستان!»
دهباشی گفت: «من در رویا دیدم. خواب دیدم که صاحب و ناخدای یک کشتی بزرگ و عجیب بودم و روی دریای آبی شناور. در حال فرار بودیم به طرف جنوب. درست در همینجا بود که یک دفعه آبهای دریا کنار رفتند، موج روی موج سوار و بر روی هم منجمد شد و کشتی من در گِل نشست. وقتی که از کشتی پیاده شدیم، به جای گل و لای، من خاک طلا را دیدم و صدایی را شنیدم که میگفت: «همهی این خاک طلا متعلق به توست. تو صاحب اینجایی و تو متعلق به اینجایی.» این صدا به من گفت: «فرزندانت تا سالهای سال بر اینجا حکومت میکنند و قلمرویشان را تا دریا میگسترانند.»
خسرو گفت: «واقعاً عجیب است. این مزارع گندم و جو که رنگ طلاست، خاک این آبادی را زیر نور آفتاب به رنگ طلایی در آورده است. حتی کوههای اطراف، به جز آن کوه آبی که رنگ لاجورد دریاست، طلایی به نظر میرسند.»
دهباشی پیشنهاد کرد که از کوه بالا بروند تا بهتر شناسایی کنند. هر سه به طرف خاگِ زیتِه که نزدیکترین کوه مرتفع به آنها بود تاختند. دهباشی و خسرو مانند غزال تیزپای از کوه بالا رفتند و به قلهی آن رسیدند و منتظر محرفیعِ گلاریِ راهبلد ماندند. محرفیع با هر زحمتی که بود خود را به قله رساند و نفسزنان در کنار دهباشی و خسرو دراز کشید تا خستگی در کند. دهباشی و خسرو از حرکت گلاری به خنده افتادند. خسرو گفت: «گلاری، از سروستان تا اینجا به غیر از کوه و کمر و دشت هیچ چیز دیگری ندیدیم. حتماً توی گلارِ شما هم کوه و کمر هست. مگر تمرین نداری؟ تو باید مثل آهو از کوه بالا بروی!»
گلاری جوابش را با بیت شعری داد: «غافلی از قدر جوانی که چیست / تا نشوی پیر، ندانی که چیست! یک زمانی بود که مثل بز کوهی از سینهی کوه بالا میرفتم. الآن گذر سن و دود توتون توانم را بریده است.»
دهباشی با دوربین به قلعهی عظیمی که در بالای کوه کلات واقع شده بود مینگریست. بدون اینکه چشم از دوربین بردارد گفت: «عجب قلعهی عجیب و باعظمتی است. از این صخرههای صعبالعبور، چطور به بالای کوه رفتوآمد میکنند؟»
گلاری در پاسخ گفت: «اطراف قلعه همهجا صعبالعبور است، به جز یک راه که از سنگها تراشیدهاند. برای رفتن به کلات، اول باید وارد حصار گراش شد.»
دهباشی دوباره پرسید: «خوب، گراشیها خانههایشان را در دامنهی کوه ساختهاند و دورش حصار کشیدهاند. پس این آبادیهای پراکنده چه هستند؟ اینها هم گراشیاند؟»
🔖 قسمت ۱۰
گلاری جواب داد: «کسی نمیداند. فقط این را میدانم که گراش قبلاً گَبرنشین بوده است. گبرها، یعنی زرتشتیها، ساکن گراش بودهاند و با زراعت و باغداری روزگار میگذراندهاند. حتی بعضیها نام گراش را برآمده از گَبراش، یعنی گَبرنشین، میدانند. این آبادیهای پراکنده، محل زندگی گبرها بوده است که از اینجا به هندوستان کوچ کردهاند. زندگی و خانههایی که ساختهاند و حتی قبرستانهای آنها و برکه و آبانبارهایشان، با مال مسلمانها، فرق دارد.»
خسرو پرسید: «در اطراف گراش، چه شهر یا روستا و یا آبادی دیگری قرار دارد؟»
گلاری گفت: «اگر از گراش به سمت مشرق برویم، به بزرگترین آبادی منطقه یعنی لار میرسیم. و اگر از لار راه را به طرف جنوب ادامه دهیم، ابتدا به بستک و جناح و در نهایت به بندرلنگه و دریا میرسیم. اگر هم از لار، باز به سمت مشرق برویم، ابتدا به یک آبادی دیگر به نام لطیفی میرسیم و اگر همین مسیر را ادامه دهیم و سپس راهمان را به طرف جنوب و دریا ادامه دهیم به بندرعباس میرسیم. ناگفته نماند که در نزدیکیِ لار، چندین آبادی کوچک دیگر نیز وجود دارد. اگر هم بخواهیم از مسیر شمالی لار به جهرم برویم، چندین آبادی با نامهای کورده، دهکویه، بریز، بنارویه و همچنین جویم ابیاحمد وجود دارد که آوازهی این آخری از بقیه بیشتر است.»
خسرو از گلاری پرسید: «مردمان گراش مذهبشان چیست؟ سُنّیاند یا شیعه؟ آیا لار اهل سنت دارد؟»
گلاری گفت: «گراشیها شیعه هستند اما جالب است که بدانید همینطورکه گراش قبلاً گبرنشین بوده، لار هم یهودینشین بوده است. کماکان نیز جماعتی اندک از این دین و مذهب در لار ساکن هستند که در میان عام به آنها «چُد» میگویند، یعنی جهود، یا کلیمی و یهودی، که پیروان دین و آیین حضرت موسی علیهالسلام هستند. ولی امروزه اکثریت قریب به اتفاق مردمان لار شیعه هستند. البته مردم این منطقه زیاد در قید شیعه و سنی بودن نیستند. چون میشود گفت که تمامی آبادیها و ولایتهای این منطقه، یک در میان شیعه یا سنیاند اما اختلافی با هم ندارند و برادرانه با هم زندگی میکنند.»
خسرو پرسید: «به غیر از این چند تا ولایت که در اطراف لار گفتی، چه آبادیهایی اطراف گراش وجود دارد؟»
گلاری رشتهکوه آبیرنگ را نشان داد و گفت: «پشت این کوهها، صحرای باغ قرار دارد و مَیدِه قرار دارد. از اینجا با پای پیاده و کوهنوردی میتوان در عرض چند ساعت به صحرای باغ و میده رفت. ولی از راه جاده و از همان مسیری که از لار به طرف بستک میرود، باید تمام این کوهها را دور زد که چند روز طول میکشد.»
دهباشی رو به سمت مغرب گراش کرد و پرسید: «آنطرف چطور؟ آیا شهر یا آبادیای در آنجا وجود دارد؟»
گلاری گفت: «این دشت دراز و وسیع، نامش بونَمات است که در انتهای آن، در پشت کوهها، به زینلآباد و اَرَد میرسیم که جزو متعلقات خان گراش است. اگر این دشت را ادامه دهیم، به بزرگترین و مرتفعترین کوه کل منطقه که نامش کوه بَهاش است میرسیم.»
آنها ساعتی دیگر در بالای کوه ماندند و گلاری را در مورد وضعیت گراش و موقعیت سوقالجیشیاش سوالپیچ کردند. مَحرفیعِ گلاری نیز با صبر و حوصله و با طمانینه، به تکتک سوالهای دهباشی و پسر عمویش خسرو جواب داد. سپس آرامآرام به سوی کاروان بازگشتند.
اهالی کاروان با دلهره و نگرانی منتظر بازگشت دهباشی و خسرو بودند. زمانی که هر سه نفرشان به اردوگاه رسیدند، دهباشی در حالی که داشت از اسب پیاده میشد داد زد: «برادران، امشب همینجا اطراق میکنیم. چادرها را در گودی بر پا کنید. اینجا نزدیک جاده است و نباید توی دید باشیم.» و بعد گفت: «مراد بیگ، شهباز رضا و علیقلی، کشیک امشب با شما جوانهاست. بعد از شام، همه در چادر من جمع شوید. جلسه داریم.»
🔖 قسمت ۱۱
نزدیکیهای غروب آن روز، کاروان کوچک دهباشی در دامنهی کوه خاگِ زیته اردو زدند. چادرها را بر پا کردند و گوسفندی را سر بریدند. افرادی به طبخ غذا مشغول شدند و بقیه به منظور رفع خستگیِ راه، به استراحت پرداختند. بعد از ادای فریضه و صرف شام، بزرگترها، از جمله محرفیع گلاری که مرجع اطلاعات منطقه بود، در چادر دهباشی جمع شدند.
دهباشی از جمع درخواست کرد که در همین گراش بمانند و خود را پناهندهی محمدخان گراشی کنند تا به دربهدری و خانهبهدوشیای که در چند ماه اخیر گرفتارش شده بودند، خاتمه دهند. ولی اللهقلی، پدر مراد بیگ، که هشت تفنگچی خبره از او تبعیت میکردند، مخالف بود.
اللهقلی گفت: «آمدن ما به این منطقه از اول هم اشتباه بوده است. باید در شیراز میماندیم و با پسر یا برادر حاکم شیراز پیمان میبستیم.»
دهباشی در جواب گفت: «این اشتباه محض است. حتی اگر حاکم شیراز زنده بود، برای ما خطر داشت. قَجَرها مثل خَزه در سرزمین ایران پخش میشوند. آنها دیر یا زود، حاکمان خودشان را بر شهرهای دورافتاده مُستولی میکنند، مخصوصاً شیراز که دشمن شماره یک آغامحمدخان قجری است. آنجا همین حالا هم از جاسوسهای خاندان قجری پر است. درست است که آغامحمدخان قاجار مُرد و فتحعلیشاه قاجار در پی تثبیت حکومت خود است، ولی دیر یا زود، حواسش به شیراز جمع میشود. ولی اینجا دورافتاده است و فاصلهاش از مرکز هم نسبتاً زیاد است. علاوه بر اینها، مردمان اینجا با زبان دیگری صحبت میکنند. حکومت مرکزی، چه قجر باشد، چه افشاریه و حتی زندیه، به این منطقهی گرم و خشک نظری ندارند.»
اللهقلی گفت: «در مورد شیراز با تو موافقم. ما باید از کنار شیراز رد میشدیم و خودمان را به عتبات عالیات، مخصوصاً نجف اشرف میرساندیم تا خانوادههایمان و برادرانمان را پیدا کنیم.»
دهباشی گفت: «اگر مطمئن بودم که به عِراق رفتهاند، یک لحظه درنگ نمیکردم. ولی خبر مُوَثَّقی نداریم. ما دو خبر شنیدهایم: عدهای گفتند که رفتند طرف افغانستان، و عدهای هم گفتند که عیالاتمان به طرف عراق فرار کردهاند.»
خسرو گفت: «احتمال اینکه به طرف عراق رفته باشند، بیشتر است.»
دهباشی در جواب پسر عمویش گفت: «احتمال به درد ما نمیخورد. ما خبر موثق میخواهیم. اگر به عراق برویم و بعد متوجه شویم که آنجا نیستند و به طرف افغانستان رفتهاند، چه میگویید؟ وارد شدن به یک کشورِ دیگر و برگشتن از آن، آسان نخواهد بود. من به سه دلیل، اصرار دارم در این منطقه بمانیم. اول از همه، اینجا پناهگاه امنی است و از شمشیر و تفنگ قجرها در امانیم. دویُّم اینکه درست است که صاحب پول و طلا هستیم، ولی همهی آنها را با خود نیاوردهایم و در جایجای مملکت خودمان پنهان کردهایم. اگر به عراق یا افغانستان برویم، از ثروتمان دور میمانیم و به زودی این گلهی کوچک گوسفند را که همراه داریم، میخوریم و تمام میشود. از طرفی دیگر، پولمان نیز تَه میکشد. سِیُّم آنکه در نزد همگی ما، خانواده و عیالاتمان برایمان مهمترین چیز است. از منظر آموزههای مکتبمان، حمایت از خانواده و ناموسمان و دفاع از آنان، حتی از داراییها و ثروتمان نیز برایمان مهمتر است، اما در حال حاضر نمیدانیم که همین پدران، برادران و خواهران من و شما در کجا گرفتار هستند. اگر اینجا بمانیم، هر یک از ماها میتوانیم با لباس مبدل به منطقه و شهر خودمان برویم و از حال آنان باخبر شویم.»
اللهقلی گفت: «جناب دهباشی، دلایلی که آوردی تماماً منطقی و عاقلانه است. ولی چرا در اینجا اطراق کنیم و تختهقاپو شویم. ما میتوانیم به عمق جنوب برویم و در حاشیهی دریا بمانیم تا کاملاً از قجرها دور باشیم.»
🔖 قسمت ۱۲
بحث که بدینجا رسید، محرفیع گلاری گفت: «جناب دهباشی و اللهقلی، ببخشید که فضولی میکنم. من رفتن به حاشیهی دریا را صَلاح نمیبینم. من میتوانم تا دو سه هفتهی دیگر شما را به بندر پررونقِ لنگه برسانم، ولی برای شما زندگی در کنار دریا سخت میگذرد. آنجا آب و هوا همیشه گرم و پر از رطوبت و شرجی است. حتی ما که به گرما عادت کردهایم، نفس کشیدن در مناطق ساحلی و کنار خلیج فارس برایمان دشوار و سخت است، تا چه رسد به شماها که با اقلیم مناطق گرم و سوزان ساحلی سازگاری ندارید، چرا که همگیتان از مناطق سردسیر و به قول ما از سرحد بدین منطقه تشریف آوردهاید. ما در اینجا چهار فصل مختلف سال را داریم. شما اگر تابستان را در اینجا طاقت بیاورید، سه فصل دیگر سال، آب و هوا و اقلیم این منطقه را مطبوع و مورد پسندتان خواهید یافت، اما زندگی در کنار دریا شاید در سه ماه چلهی زمستان برایتان ممکن باشد، ولی در نُه ماه دیگر سال، قطعاً در مواجهه با اقلیمی گرم و شرجی، مشکلات زیادی خواهید داشت.»
صحبتهای مجلس مشورتی به درازا کشید. در انتها دهباشی خطاب به قبیلهی خود گفت: «برادران، ما با هم قوموخویش هستیم و همرزم. درود من بر شما باد. من به شما فرصت میدهم تا سر مسئلهی ماندن در اینجا و یا رفتن از این منطقه، تامل کنید و در جوانب امر و منافع و مضرّات این موضوع که دامنگیرمان شده است، بیشتر اندیشه کنید. خدای نکرده نباید بین ما اختلافی پدید آید. علیالقاعده من رییس کاروان هستم، ولی به تکتک رای و نظر شما احترام میگذارم. ما همین حالا هم یک کاروان کوچک و ضعیف و در معرض خطر هستیم. به همین دلیل نباید از هم جدا شویم. عاقلانه فکر کنید. اگر به توافق رسیدیم، خودم شخصاً میروم خدمت محمدخان گراشی و تقاضای شهروندی و پناهندگی میکنم.»
▪️
سحرگاهِ بعدِ از آن شبی که اسدِ میر به سمت نایبِ خانی برگزیده شد، او به قلعه رفت و بدون آن که به خانوادهاش سر بزند، به رتق و فتق امور محوله و جاری دیوانخانی و اصلاح امور قلعه و ساکنینش و همچنین مردم گراش پرداخت. او از همان روز اول ورود به قلعه، شاهدکاستیها و کمبودهای امنیتی قلعه گردید. بنابراین، صلاح را در آن دید تا هر چه سریعتر به نزد خان برود. او به خان گفت که باید جلسهای با حضور عباسِ مشمعدلی، جانعلیِ کَلمَمد و جهانگیر تشکیل شود.
نایب اسد به همین منظور پیشکار و خدمتکار قلعه را صدا زد و به او دستور داد تا فیالفور نزد این سه نفر برود و به آنان خبر برساند تا بدون کوچکترین درنگی خود را به قلعه برسانند.
وقتی که همه در جلسه حاضر شدند، نایب اسد گفت: «همهی آبهای موجود در هفت برکهی موجود در قلعه ته کشیده است. اگر بر فرض مثال، آبهای تمامی برکهها را در یک جا جمع کنیم، به اندازهی یک برکهی پر هم آب نداریم. آذوقهی قلعه به حداقل ممکن رسیده است. انبار باروت را هم اگر تَهِ تَهَش را جارو کنیم، به ششچارک هم نمیرسد. انبار اسلحه ما پر شده از تُفَنگهای قدیمی و خراب و درب و داغون که احتیاج به تعمیر دارد. شمشیرهای موجود نیز همه کُند و زنگزدهاند. خمرهها خرمای دیشابی خالی شده است. اینها ما را در بدترین وضعیت دفاعی قرار میدهد. مسئول این کمبودها و کاستیها کیست؟»
خان ساکت نشسته بود و لام تا کام حرف نمیزد.
جانعلی گفت: «خیالی نیست اسدِ میر. امسال به لطف خداوند زیاد غلات خواهیم داشت. الآن هم فصل درو است. تا دو هفتهی دیگر، انبار قلعه را تا سقف پر از آرد و گندم و حبوبات میکنیم.»
عباسِ مَشمعدلی گفت: «جای نگرانی نیست. تابستان شروع شده و به زودی فصل خَرَکرنگ میرسد. خمرهها را پر از خرمای نَم و شیرهای میکنیم. از طرفی دیگر، به زودی بارشهای چلپسین تابستانی شروع میشود و برکهها و آبانبارها سرریز از آب میشود.»
نایب اسد از جای خود بلند شد و در حال قدم زدن خندید و گفت: «هَههَههَه، خر نمیر که بهار میشود! جناب خان، آیا تابحال از محاصرهی این قلعه داستان یا حکایتی شنیدهاید؟»
🔖 قسمت ۱۳
خان جواب داد: «بله، بله. در زمان پدربزرگم، این قلعه از طرف خوانین محاصره شد. پدرم برایم بارها نقل کرده است. البته آن زمان، سنش بیشتر از دوازده سال نبوده است.پدرم میگفت که بیشتر از نصف سال محاصره بودیم و دچار قحطی شدیم. طوری که حتی مجبور شدیم تا گوشت قاطر و الاغ بخوریم. ولی خوشبختانه بارش الهی زیاد داشتند و تشنگی نکشیدند.»
نایب اسد رو به خان کرد و گفت: «یک سوال دیگر از جناب خان میپرسم. اگر ما بخواهیم خان لار را براندازیم، آیا تصدیق میکنید که خان و سربازانش در قلعهی اژدهاپیکر موضع میگیرند و تا آخرین نفس میجنگند؟ وقتی که آنها در بلندی و ما در پایین هستیم، آیا کار به محاصرهی قلعه نمیکشد که بعد از چند ماه، یا تلف شوند و یا از فرط گشنگی و تشنگی تسلیم شوند؟»
خان گفت: «راهش همین است. همیشه اینطور بوده است.»
نایب اسد گفت: «خُب، حالا سوال این است: اگر ما قصد حمله داریم، بهترین زمان برای حمله و محاصره، کِی است؟ الآن است، یا باید صبر کنیم تا انبار آب و آذوقهشان پر شود تا ماههای زیادتری مقاومت کنند؟»
خان گفت: «الآن بهترین موقع است.»
نایب اسد گفت: «جناب عباس مشمعدلی، جهانگیر و جانعلیِ کلممد، آیا شماها هم داستان یا حکایتی دربارهی محاصرهی کلات گراش شنیدهاید؟»
عباس مشمعدلی گفت: «من چند بار شنیدهام. پدر و پدربزرگم نقل کردهاند. تا آنجا که من شنیدهام، این قلعه سه بار محاصره شده است.»
جانعلی کلممد گفت: «من دو بار شنیدهام، یکی در زمان پدربزرگ خان و یکی هم چندین سال قبل از آن.»
نایب اسد گفت: «پس امکان دارد هر لحظه حمله و قلعه را محاصره کنند.»
جانعلی کلممد گفت: «بله، هر آن ممکن است. بله، بله. ممکن است.»
نایب اسد گفت: «حالا آمدیم و همین امشب به ما حمله شد و ما محاصره شدیم. باید چکار کنیم؟ باید صبر کنیم که یکی دو هفته بعد، غلات از نظامآبادِ جویم و فداغ و اَرَد برسد؟ خُب باشد. تا آذوقه میرسد، ما اینجا مقداری غذا داریم. ولی وقتی که محاصره شدیم، این همه آذوقه را چگونه به بالای کوه میرسانی؟ ها؟ نکند میروی پیش دشمن غدّار و میگویی محض رضای خدا، مردانگی کنید و بگذارید این آذوقهها را به بالا برسانیم وگرنه از گرسنگی تلف میشویم؟»
حضار بعد از خندهی کوتاهی ساکت شدند.
نایب اسد رو به جهانگیر کرد و دوباره لب به سخن گشود: «جهانگیر، تفنگچیهایت را از پایین جمع کن و فقط یک تفنگچی بگذار تا به همهی دروازهها سر بزند. ولی شب باید در هر دروازهای یک تفنگچی باشد. همه تفنگچیها را به خط کن که با خر و بَردارَه، آب به قلعه بیاورند. در عرض دو روز باید آبانبار اندرونی قلعه پر از آب شود.»
جهانگیر اعتراض کرد: «جناب نایب، تفنگچیهای من مردان جنگی هستند، نه حَمّال!»
نایب اسد چشمغُرِّهای به جهانگیر کرد و گفت: «باشد، باشد، من به حمالها میگویم که برکه را پر کنند، ولی اگر محاصره شدیم، حتی یک قطره آب به تو و مردان جنگیات نمیدهیم. تو چه فرماندهی هستی؟ تو باید بلد باشی که چگونه از زیر دستانت کار بکشی. جا جا کَ نَعبدُ، جا جا هم کَ نَستَعین. تو که ماشاءالله آدم عاقل و فهمیدهای هستی. مگر این شعر معروف را نشنیدهای که «درشتی و نرمی، به هم در بِه است / چو فاصِد که جراح و مرهمنِه است»؟ یک فرمانده جنگی باید درایت و دَراکه داشته باشد. باید برای سربازانش مثل یک برادر بزرگتر و یا حتی یک پدر باشد. از همه مهمتر و واجبتر، میبایست آنقدر با سربازاش دوست باشد که حرفش را زمین نیندازند. در مواقع ضروری و وقت جنگ و نبرد هم مثل یک شیر درنده به آنها نعره و نهیب و تَشَر بزند. یک نگاه به تفنگدارهایت بنداز. زیر دندههایشان ورم کرده و چاق و فربه شدهاند. مگر تو به آنها تمرین رزم و نرمش و بدنسازی و چابک بودن نمیدهی؟ یک تفنگچی چاق و چلّه، تحرک لازم و کافی در جنگ ندارد و بهتر هم مورد هدف قرار میگیرد و از پای در میآید. بگذار چند روزی از کلات بالا و پایین بروند و به همان سرعتی که آبانبار پر از آب میشود، از پیه و چربی بدنشان کم میشود.»
🔖 قسمت ۱۴
جهانگیر گفت: «ببخشید جناب نایب اسد. کاملاً حق با شماست. الآن میروم و همه را به خط میکنم و قول میدهم که حتی زودتر از دو روز، آبانبار را پر کنم.»
نایب خان گفت: «هر چه سریعتر برو و آنها را به خط کن. یکی از معاونانت را مسئولشان کن و بعدش هم سریع برگرد همینجا. از جانعلی مقداری طلا و نقره بگیر و شصت چارک باروت مرغوب برایم بیاور. جهانگیر، میدانی که آخرهای سال مالی دیوانخانه است و موجودی خزانهمان هم مثل آب و آذوقه ته کشیده است. من باروت مرغوب میخواهم. اگر که کُهنه یا نم کشیده بود، به خدای احد و واحد قسم، با همان باروت، روی کلات آتشت میزنم.»
جهانگیر گفت: «خیالتان راحت باشد،» و از جلسه بیرون رفت.
نایب اسد رو به جانعلی کرد و گفت: «تو هم هر چه سریعتر چند بِرَکِ خرما، چند گونی آرد و چند راس گاو و بز و گوسفند و علوفه به قلعه بیاور و بعد از فصل درو، اگر مشکلی نبود و مصرف نشد، با آرد جدید تعویض میکنیم.»
سپس به نفر آخر نیز دستور داد: «حاجی عباس، شما هم فیالفور برو و یک نجار ماهر بیاور تا تفنگهایی را که قنداقشان شکسته تعمیر و همهی تفنگها را روغنکاری کند. چند تا چاروادار را استخدام کن تا همراه تفنگچیها، سریعاً با خر و بَردارَه، آب را به قلعه برسانند.»
رد و بدل شدن این سخنان تقریباً تا موقع عصر به طول انجامید. وقتی که آن سه نفر جلسه را ترک کردند، محمدخان، آرامآرام دستانش را به هم کوفت و رو به نایبش کرد و گفت: «آفرین، مرحبا، خوب این تنبلها را راه انداختی.»
اسد گفت: «هر سه نفرشان آدمهای خوبیاند، ولی یاد نگرفتهاند که چطوری کار را پیش ببرند.»
خان گفت: «خیلی ممنون که به کمک من آمدی. من حسرت میخورم که چرا زودتر این کار را انجام ندادهام. الآن که تو کارها را بر عهده گرفتی، خیالم از هر نظر راحت است. مرد دانا و خبرهای شدهای. اینها را از کجا آموختهای؟ انگار به اندازهی یک مرد کهن و کارآزموده تجربه داری.»
نایب اسد گفت: «جناب خان، من همیشه شنوندهی خوبی بودم و از تجربهی دیگران درس میگیرم. من ساعتها پای صحبتهای عمویم، میرزا معدلی، نشستهام و با دقت به تمامی حرفهایش گوش سپردهام.»
خان پرسید: «راستی، چرا میر علیاکبر و میر هاشم را به خدمت نگرفتی؟ برادرانت هم آدمهای خوب و لایقی هستند. آنها را صدا کن و به صلاحدید خودت، هر چقدر لازم دیدی برایشان حقوق و مزایا در نظر بگیر. کلاً نه تنها برادرانت، که هر کسی را که خواستی، استخدام کن و بهشان حقوق درخور بپرداز. من به تو اطمینان کامل دارم. تو صاحب اختیاری اسدِ میر، دوست من.»
اسد در جواب گفت: «نظر لطف شماست. من حقوق مردم را در حد لیاقت و کارشان مشخص میکنم. علیاکبر و هاشم هم هماکنون به شما خدمت میکنند و در حال ماموریت هستند.»
خان با تعجب پرسید: «ماموریت؟ به کجا فرستادیشان؟»
اسد گفت: «به املاک شما. هاشم را فرستادم به نظامآبادِ جویم و علیاکبر را به فداغ و اَرَد. آنها با لباس مبدّل و ناشناس رفتند. به آنها گفتم تعدادی ابزار و وسایل مثل کَرزَهبُل، کِنِر و تیشه و بند سیتَلی تهیه کنند و به عنوان فروشندهی دورهگرد به املاک شما سر بزنند و بررسی کنند.»
خان گفت: «ولی ما که به اندازهی کافی آنجا آدم و مواجببگیرِ موظف داریم.»
اسد گفت: «جناب خان، حکومتداری خرج دارد! تمام تفنگچیهای ما به بیست نفر نمیرسند. ما حداقل پنجاه مرد جنگی میخواهیم و باید به مزدوران که با جان خود بازی میکنند، حقوق و مزایا بدهیم. درآمد و دارایی اولین دغدغهی من است. منبع اصلی درآمد ما هم نظامآباد و اَرَد و فداغ است. من برادرانم را فرستادم تا اولاً بدانم در هر زمین بَشکاری و پارُوی، چند من کِشته داریم؛ و ثانیاً، به نسبتِ بذر کاشته شده و توقعی که از محصول این زمینها داریم، چقدر غلات برداشت شده و چقدرش را به ما تحویل میدهند….»
🔖 قسمت ۱۵
اسد گفت: «از کجا باید بدانیم که آیا دستِ کجی از این مال و اموال دزدی نمیکند؟ یا آنهایی که مسئول حمل این غلات هستند، در بین راه نمیدزدند، یا با دستاندرکاران کشت و برداشت تبانی نکردهاند؟ جناب خان، امیدوارم که به دل نگیرید. پسرخالهی شما مسئول نظامآباد است و یکی از پسرعمههایتان مسئول فداغ و پسرعمویت مسئول اَرَد. کار درستی کردهاید که قوموخویش خودتان را گذاشتهاید. من باید بدانم که آیا آنها حواسشان جمع است یا نه، و آیا رعیت از آنها میدزدند یا نه.»
خان هوش و ذکاوت نایب خودش را تحسین نمود و کارهای صورتگرفته توسط اسد را ستود. در اینجا بود که اسد از خان رخصت طلبید تا از حضورش مرخص شود و به باقیِ کارهای بر زمین مانده برسد.
هنوز چند ساعتی از پایان آن جلسه نگذشته بود که نایب اسد هیاهوی بلندی هم از بالای قلعه و هم از سمت پایین قلعه، یعنی از خود گراش، شنید.
اسد آرام و قرار نداشت. جادهی باریک و خطرناک و مالرو گراش به کلات پر از رفتوآمد شده بود. آنهایی که آب و آذوقه را به قلعه آورده بودند، مجبور بودند صبر نمایند تا سوارهها و پیادههایی که در این جادهی پر پیچ و خم و کم عرض و خطرناک در حال بالا رفتن از کوه بودند، به قلعه برسند.
اسد با دوربین خود به آبانبارهای واقع در دشت وسیع و پهناور گراش نگاهی انداخت. گاهی نگاهی به برکههای واقع در پشت حصار میانداخت. گاهی هم نگاهی به آبانبارهای واقع در بالای خودِ کلات و داخل قلعه میانداخت تا بر روند پر شدن آنان نظارت کند. هر زمانی هم که اندک فرصتی برایش پیش میآمد، به بالای برج باریک شش طبقهای که آن را «برج نارنج» مینامیدند، به کمک دیدهبانی میشتافت که مسئول رصد کردن تمامی کاروانهای عبوری بود و با دوربین، تمامی حرکات کاروانهای غریبه را زیر نظر میگرفت. فقط در موقع حضور اسد بود که گماشتهی دیدهبانی، مجالی برای استراحت مییافت.
شبهنگام آرامش برقرار شد. وقتی که محمدخان به اندرونی نزد زهرا همسرش رفت، زهرا دلیل این سروصدا و هیاهو را پرسید. محمدخان گفت: «تمام این سر و صداها کار اسد میر است.» بعد گفت: «یادت است که گفتم برای عذرخواهی به خانه اسد برو و تو ناراحت شدی؟»
زهرا پاسخ داد: «بله، ولی من دلیلش را هنوز نمیدانم.»
خان تمامی ماجرای ملاقات با میرزا معدلی و به خدمت گرفتن اسد و جلسه امروز را برای زهرا بازگو کرد و از او خواست که برای اسد و برادرش و همسر و خواهرانش احترام قائل شود. محمدخان همچنین گفت که اگر اتفاقی برایش بیفتد، این اسد است که پسرشان را به حاکمیت میرساند و اسد است که حافظ قلعه و گراش است. بعد هم از خطراتی که هر حاکم و خانی را تهدید میکند برای همسرش گفت. از ساکنین قبلی این قلعه گفت و این که چه مردان و زنانی که قتل عام نشدهاند و چه کودکانی که نابینا نکردهاند. خان از همسرش خواست که به جای پوشیدن زیورآلات و فخرفروشی، چشم و گوشش را باز کند و مثل مادرش به خانه رعیت سر بزند و در عزا و عروسیهایشان شریک باشد، تا به گفتهی میرزا معدلی، این حصار سوم را همیشه مراقبت و محافظت کند.
روز دوم هم با سروصدای رفتوآمد قاطر و الاغ و تفنگچیان گذشت. اسد احساس آرامش بیشتری داشت. سطح آب آبانبار هم به اندازهی کافی بالا آمده بود. خرما و آرد و بقیهی مواد ضروری به قلعه آورده شده بود.
اوایل روز سوم بود که صدای گماشتهی اسد از برج نارنج بلند شد که اسد را به برج فرا میخواند. وقتی اسد به بالای برج رسید، گماشته به او گفت: «جناب نایب، ببینید، یک سوار از اردوی غربتیها به طرف دروازهی ناساگ میآید.»
نایب اسد جانشین جهانگیر، پنجعلی، را به نزد خود فرا خواند و آن سوار را نشان داد و گفت: «پنجعلی، این سوار را میبینی؟ از سه حالت خارج نیست: شاید برای خرید آذوقه آمده. او را ببر مغازه تا خریدش را انجام دهد و از دروازه خارج شود. حالت دوم، شاید کسی از آنها مریض باشد و دنبال طبیب آمده. که در این صورت هم میروی در خانه جعفر کاکمعدلی و او را به همراه یک سوار به محل اردویشان میفرستی. و حالت سوم این است که حامل پیغامی برای خان است. باید او را ببری خانهی فرّاشیِ خان و از او پذیرایی کنی تا من برسم آنجا. سریع حرکت کن. اگر حامل پیغام بود، بین خانهی فراشی و خانهی طالبخانی، با دود سفید علامت بده.»
🔖 قسمت ۱۶
پنجعلی به سرعت به راه افتاد و ساعتی نگذشته بود که دود سفید و غلیظی از ورای خانه فراشی و طالبخانی بلند شد. اسد به سرعت به آنجا رفت و پیک غربتیها را به حضور پذیرفت.
محرفیع گلاری خود را و سِمَتِ خود را به اسد گفت و پیامِ درخواستِ دیدار بین دَهباشی و حاکم گراش، محمدخان، را مطرح کرد.
نایب اسد با خوشرویی لب به سخن گشود: «الحمد لله که خودمانی هستی محرفیع. محرفیع، میگویند اگر میخواهی کسی را بشناسی، یا باید با او همسفر شوی، یا همسفره. تو که هم همسفرشان بودی و هم همسفره، بگو حقیقتاً اینها کی هستند و از کجا آمدهاند؟ چند وقت است که راهبلد اینها هستی؟»
محرفیع گلاری که منظور نایب اسد را فهمیده بود، به او اطمینان داد: «من طرف خودمانیها را ول نمیکنم که طرف یک عده غربتی را بگیرم. من حقوقبگیرِ راهبلدم.» و سپس هر چه را که در این مدتِ دو ماه که راهبلدشان بوده، از سیر تا پیاز برای نایب اسد بازگو کرد، از جاهایی که اطراق کرده بودند، تا حوادثی که بر آنها گذشته بود، و جادهها و آبادیهایی که از آن رد شده بودند.
نایب از قصد و نیت این عده سرحدی که راهیِ جنوب شدهاند پرسید.
محرفیع گفت: «تا آنجایی که من میدانم، اینها از دست دولت فراری هستند و جانشان در خطر است.»
نایب از محرفیع درباره پاکی و درستی آنها پرسید.
محرفیع گلاری از خوبیها و جوانمردی آنها گفت. گفت که اگر کسی را در راه میدیدند که محتاج به کمک باشد، به او کمک میکردند. از مردانگی و اصالتشان گفت و به نایب اسد اطمینان داد که آدمهای جنگی هستند، ولی شرور نیستند.
وقتی که نایب تمامی اطلاعاتی را که میخواست از گلاری پرسید، جواب درخواستش را داد: «حدود عصر بیایید تا ترتیب ملاقات با خان را فراهم کنم.»
گلاری خداحافظی کرد و به سوی اردو روان شد. نایب هم سری به خانهاش زد و بعد از صرف ناهار، به کلات برگشت و به پنجعلی گفت: «امروز عصر، وقتی غربتیها از دروازه رد میشوند، اسبها را از آنها بگیرید و اگر سلاحی حمل میکنند، آنها را نیز بگیرید و از دروازه تا خود قلعه، چشمان آنها را ببندید و همراهیشان کنید. اما در کمال ادب و احترام با آنها رفتار کنید و به آنها اطمینان دهید که موقع برگشتن به دروازه، اسبها و سلاحهایشان به آنها برگردانده خواهد شد.»
نایب اسد محمدخان را در جریان مهمانان سرحدی گذاشت. خان بیصبرانه منتظر ورود آنان بود.
نزدیکیهای عصر، نایب اسد چهار سوار را دید که از اردوگاه آمدند و به دروازهی جعفرخانی نزدیک شدند. پنجعلی و سه تفنگچی دیگر منتظر استقبال و راهنمایی آنها به قلعه بودند. هنگامی که اسلحههایشان را تحویل میدادند، دَهباشی از پنجعلی خواست تا یک قبضه خنجر و همچنین یک قبضه شمشیر را که به عنوان هدیه برای محمدخان و نایب اسد به همراه خودش آورده است، تقدیم به آنان کند.
مدتی به طول انجامید تا مهمانان با چشم بسته و از راه دشوارکلات بالا رفتند. در مجلسیِ قلعه، چشمان آنان را باز کردند. مهمانان به محض اینکه چشمبندشان باز شد، دو نفر را دیدند که یکی روی تخت بلندی نشسته و دیگری بر تختی کوچکتر. خان را تشخیص دادند و دست به سینه گذاشتند و به نشانهی احترام سر خم کردند و همانجا روی زانو به حالت نماز نشستند.
نایب اسد از جای برخواست و دست آنها را فشرد و به آنان گفت: «شما میهمانهای عزیز ما هستید. خواهش میکنم بفرمایید روی تشک و پشتی بنشینید و راحت باشید.»
دقایقی چند بین میزبان و مهمان، کلام مرسوم و تعارفات اولیه رد و بدل شد. هر دو طرف، نگاههای عمیقشان به چهره و اندام یکدیگر بود و طرف مقابل خود را مَحک میزد و شناسایی میکرد.
🔖 قسمت ۱۷
محمدخان خونسردی خودش را حفظ کرده بود، چون قبلاً اسد اطلاعاتی را که در مورد دهباشی از محرفیع گلاری کسب کرده بود در اختیارش گذاشته بود. خود نایب اسد هم چشمانش را بین مهمانها میچرخاند، از اللهقلی که مردی فربه بود، به خسرو که مردی میانسال بود با سبیلهای آویخته. ولی دزدکانه به دَهباشی علیرضا خیره مانده بود که مردی جوان، بلند قد، ورزیده، با پیشانی فراخ و دهانی گشاد با دندانهایی ردیف و سفید بود. نایب خان دریافت که لبهای دهباشی در هر زمان که شروع به سخن گفتن میکند، حالت خندیدن و مهربانی را به بیننده القا میکند. نایب اسد به مواردی دیگر هم پی برد، از جمله اینکه، دَهباشی صدای دو رگهای داشت که صحبتهای او را دلنشینتر میکرد.
از سوی دیگر، مهمانان نیز محمدخان را فردی ساکت و کمحرف و نظارهگر دیدند و نایب اسد را مردی زیرک و باتجربه و رُکگو، با نگاهی نافذ متصور شدند.
نایب اسد شروع به صحبت کرد و گفت: «محمدرفیع گلاری، راهبلد شما که مرد نازنینی است، به من گفت که شما مردان جنگی و کارآزموده و سرد و گرم روزگار چشیدهای هستید. بنابراین لطفاً به ما حق بدهید که با چشمِ بسته به اینجا دعوتتان کردیم. این رسم روزگار است و منظور ما از انجام این کار، خدای ناکرده، توهین به شما نبوده است.»
دهباشی بلافاصله جواب داد: «کار شما درست است. اگر شما هم به قلعهی ما میآمدید، چون شناخت قبلی از شما نداشتیم، مطمئن باشید که به خاطر رعایت مسایل امنیتی، ما هم همین کار را میکردیم. جناب نایب، لطف کنید و آقا پنجعلی را صدا بزنید تا هدیهی ناقابلی را که برای جناب خان و حضرتعالی به پیشکشی آوردهایم، تقدیمتان داریم.»
در میانهی کلام دهباشی، سیاهکُلی با سینیِ تُنگ کلی شربت طارونه و مقداری تنقلات و شیرینی وارد شد و آن را جلو مهمانان گذاشت.
نایب اسد گفت: «سیاهکلی، برو پنجعلی را صدا کن تا امانتیِ آقای دهباشی را بیاورد.»
دقایقی بعد، پنجعلی دو هدیهی کوچک را که در دستارِ گلدوزیشده پیچیده شده بود، به نزد نایب اسد آورد. نایب اسد چشمغرّهای به پنجعلی انداخت که یعنی این را بده به مهمانان گرامی، مال آنهاست.
دهباشی ابتدا بستهی کوچک را باز کرد و خنجری با دسته طلای مرصع به یاقوت و عقیق و زمرد را باز کرد. تیغهی خنجر را مقابل بدن خود قرار داد و با همان دستمال، روی دو دست خود گذاشت و به طرف خان رفت و گفت: «جناب محمدخان، پدربزرگ من صَدباشیِ لشکر نادرشاه افشار بوده است و این یک غنیمت جنگی از کشور هند است.»
محمدخان خنجر را گرفت و تشکر کرد و غرق تماشای جواهراتی شد که استادانه در دستهی آن تعبیه شده بود.
دهباشی دوباره برگشت و دستار بزرگتر را باز کرد و باز هم نوک شمشیر را رو به خود قرار داد و به نزد نایب اسد رفت تا شمشیر کج هندی را به وی تقدیم کند. دهباشی گفت: «این هم یک غنیمت جنگی، رهآورد لشکرکشی به هندوستان است.»
نایب اسد شمشیر کج هندی را از دهباشی گرفت و با انگشتانش لبهی تیز شمشیر پولادی و خوشدست را لمس کرد و متوجه یک سنگ عقیق قرمزرنگ در ته دستهی شمشیر شد. لبخندی که ناخودآگاه بر لبهای اسد نقش بست، دهباشی و همراهانش را خوشحال نمود.
نایب اسد گفت: «عجب شمشیر خوشدستی است! این هدیهی گرانبهایی است.» و چندین بار تشکر کرد.
برای مدتی، صحبتهای عادی بین آنها رد و بدل شد، از آبوهوا و بارش تا زراعت در منطقه. سپس نایب اسد رشتهی کلام را به دست گرفت و خطاب به دهباشی گفت: «خُب، شما تقاضای دیدار با خان گراش داشتید. خان هم عنایت فرمودند و تقاضای شما را پذیرفتند. آیا به قصد خاصی تشریف آوردهاید؟ مطلبی هست؟ تقاضایی؟»
🔖 قسمت ۱۸
دهباشی گفت: «بله، جناب نایب خان. من تشکر میکنم که خان وقت گذاشتند و ما را پذیرفتند. بنده و همراهانم که با هم نسبت فامیلی داریم، تقاضای پناهندگی و لقب از خان گراش داریم. اجازه بدهید تا جناب خان بر ما سروری کند و ما افتخار نوکری و خدمت به جناب خان را داشته باشیم. جان ما در خطر است. ما میخواهیم در پناه سایهی خان بزرگ باشیم تا خطر و بلا را از سر خود و فرزندان و خانوادههایمان دور کنیم.»
نایب اسد گفت: «کشور ایران پهناور است. شماها سردسیری و سرحدی هستید. چرا به شمال یا غرب و شرق کشور نرفتید و راه گرم و خشک جنوب را در پیش گرفتید؟»
دهباشی گفت: «بله، حرف شما کاملاً منطقی است. ولی الآن شرق و غرب و مرکز و شمال ایران در سیطرهی سربازان و جاسوسان فتحعلیشاه قاجار است که بر ما غضب کرده است. جناب خان بزرگ، جناب نایب خان، به مردانگی و شرافت خودتان قسم یاد کنید که چه مرا بپذیرید و چه دست رد به سینهی من بزنید، حرفهایی را که از دهان من خارج میشود، مثل رازی سربهمهر و سربسته، نزد خودتان نگه دارید. چون اگر ذرهای از این صحبتها به بیرون درز کند و دهانبهدهان بشود، جلادهای قجری به دنبال ما خواهند آمد و هر جا که برویم، در معرض خطر نابودی و مرگ خواهیم بود.»
نایب اسد دست بر سینه گذاشت و گفت: «من به اسماء جلاله سوگند میخورم که رازتان سر به مهر بماند.»
متعاقب آن، محمدخان گراشی هم دستش را بالا برد و چنین گفت: «من هم به مولا علی قسم میخورم.»
نایب اسد پرسید: «دلیل این غضب و دشمنی چیست که شما را سرگردان و خانهبهدوش کرده است؟»
دهباشی گفت: «جناب خان، جناب نایب، هیچکس نمیداند که سرنوشت چه به روزگارش میآورد. به جز حق تعالی، هیچکس نمیداند که آیندهاش چگونه ورق میخورد. ما ایل بزرگی هستیم. ما هم قلعه و بارو و سرباز و رعیت و ثروت و زمینهای زراعی وسیع داشتیم. پدران ما جنگجویان بزرگ و در خدمت پادشاهان بزرگ بودهاند. پدر من در ارتش آغامحمدخان قاجار، صاحب منصب بود. الآن من خودم هم نمیدانم که دلیل اصلیِ دشمنیِ فتحعلیشاه قاجار با ایل ما چیست. به جز چند شایعه و نقل قول که از اطراف شنیدهام، چیزی نمیدانم. ما، یعنی همین عدهای که وارد گراش شدهایم، در ییلاق بودیم و هنگام برگشت به قلعهی خودمان، خبر ناگواری شنیدیم. شنیدیم که سربازهای قجری به قلعه و ایل ما حمله کردهاند، عدهای را کشتهاند و عدهای را نیز اسیر کردهاند و عدهی زیادی نیز موفق به فرار شدهاند. من خودم نمیدانم که کدامیک از برادران و خواهرانم زنده یا مردهاند. شهباز، پسر خسرو، نمیداند که آیا مادرش یا برادرش مرده است یا موفق به فرار شده است. اللهقلی هم مثل ما از همه چیز بیخبر است.»
نایب اسد پرسید: «خُب، همین شایعات چه بود؟ شما چی شنیدید؟»
دهباشی جواب داد: «من شنیدم که یکی از عموزادگانم به نام پیمانخان اقتدار که مورد اعتماد و دوست فتحعلیخان قاجار است، مامور میشود که گنجی را که در زمان نادرشاه در کوههای اطراف بجنورد مدفون شده است، به تهران بیاورد. او با چهل سوار مسلح و خَدَم و حَشَم به این ماموریت میرود، ولی هیچگاه بر نمیگردد. فتحعلیشاه فکر میکند که به او خیانت شده است و پیمانخان با سربازان تبانی کرده و با این گنج بزرگ به طرف افغانستان گریخته است. بعضیها هم میگویند که پیمانخان اهل خیانت نبود، بلکه توسط بازماندگان افشاریه مورد حمله قرار گرفته و کشته شده و جسد او و سربازان نابود شده است. گنج را هم همین بازماندگان افشاریه دزدیدهاند.»
دهباشی اشاره کرد: «شایعاتی در مورد فرار قوموخویشانمان به افغانستان یا به عراق نیز شنیدهایم و هماکنون این جمع، تنها ماندهایم و ایل و قوموخویشان خود را گم کردهایم.»
نایب اسد بعد از شنیدن صحبتهای دهباشی، به زبان اَچُمیِ گراشی که برای دهباشی و همراهانش ناآشنا بود، به محمدخان توصیه کرد که این جماعت را به پناهندگی بپذیرد. محمدخان هم با اعطای حق شهروندی به آنان موافق بود.
🔖 قسمت ۱۹
پس نایب اسد رو به دهباشی کرد و گفت: «جناب خان عنایت فرمودند و با ماندن شما موافقت کردند. اما نکاتی است که باید مشخص شود: چقدر قصد ماندن دارید؟ منبع درآمدتان چی است؟ چه کارهایی بلد هستید؟ آیا از عهدهی خورد و خوراک خود برمیآیید؟ چه تضمینی است که با دشمنان خان تبانی و همدستی نکنید؟ چه تضمینی میدهید که باعث شر و دردسر نشوید؟»
دهباشی گفت: «موافقتِ خان برای ما افتخار است. جناب نایب، آقای خان حق دارند نگران باشند. در حال حاضر، ما در نظر شما یک عده افراد غریبه و ناآشناییم، ولی بدانید مردانگی و جنگاوری و فتوت پیشهی ماست. ما برای صدقه گرفتن اینجا نیامدهایم. با همین دربهدری و آوارگی، مقدار زیادی طلا و نقره در جایجای مسیرمان به طرف جنوب پنهان کردهایم، چون که حمل طلا و نقره خطری بالقوه است. ما قصد گدایی و مزاحمت نداریم. ما قادریم که قطعه زمینی از گراشیها، یا از جناب خان یا از خود شما بخریم و مشغول کار و زراعت شویم. من دست دوستی و برادری به طرف شما دراز میکنم. من پانزده سوارکارِ جنگی و باتجربه در اختیار دارم که به وقت جنگ یا نیاز، در رکاب خان جانفشانی خواهند کرد. هرچند من از اسب افتادهام، ولی از اصل و نَسَب نیفتادهام. ما از خاندان بزرگ و صاحبنامی هستیم و انتظار احترامِ درخور را از شما و جناب خان داریم. بعضی از این مردان، صاحب فنون و صنعت هستند که در خدمت شما و رونق گراش خواهند شد.»
دهباشی به صحبتهای غَرّایش که با صداقت همراه بود، ادامه داد و نایب اسد و محمدخان که مجذوب سخنان دهباشی شده بودند، به علامت تایید و رضا سر تکان میدادند.
وقتی که سخنان دهباشی تمام شد، نایب اسد گفت: «سخنان شما از روی سعهی صدر و دلنشین بود. ولی گذر زمان همه چیز را مشخص میکند. «به عمل کار بر آید، به سخندانی نیست.» جناب دهباشی، چند کودک خردسال همراه شما هستند؟»
دهباشی گفت: «آنها فرزندان من هستند که مادرشان سر زای دوم از دنیا رفت و توسط دایه بزرگ میشوند.»
نایب اسد گفت: «خدا رحمتشان کند. فعلاً برای خرید زمین یا خانه زود است. فعلاً میهمان ما باشید. یکی دو خانهی خان را در پایینِ قلعه برای شما آماده میکنیم. اما اگر میخواهید در اردوی خودتان باشید، هر جای گراش، بیرون از حصار، اردو بزنید. در کوههای گراش حق شکار هم دارید. اما شرط ما این است که باید فرزندان شما برای مدتی در خانهی خان بمانند.»
دهباشی که از شنیدن این سخن یکه خورده بود، گفت: «بچههای من مادرشان را از دست دادهاند و خیلی به من وابسته هستند. هم برایشان پدری میکنم و هم مادری.»
نایب اسد گفت: «اشتباه نکنید جناب دهباشی. ما قصد زندانی کردن یا گروگان گرفتن فرزندان شما را نداریم. ما خودمان هم صاحب فرزند هستیم. فرزندان شما با کمال احترام و عزت در خانهی خان زندگی خواهند کرد و با بچههای خان همبازی و همصحبت خواهند بود. همراه بچههای خان به مکتب میروند و درس میخوانند. هر وقت هم که بخواهید، چه روز، چه شب و یا نصف شب، به ملاقات آنها بیایید. البته که این وضعیت موقت است. حداقل برای شش ماه. جناب آقای دهباشی، اینجا گراش است و به زودی گرمای شدید میآید و صحرا پر میشود از جانوران موذی، از جمله مار تیر و افعی و عقرب و رطیل. اگر سلامتی و صلاحشان را میخواهی، قبول کن. زوجهی خان، بانویی بسیار مهربان است و برای فرزندان تو مادری خواهد کرد. ما هم اهل فتوت و مردانگی هستیم و نمیگذاریم در دل این بچههای معصوم، ذرهای آب از آب تکان بخورد.»
دهباشی پس از شنیدن صحبتهای نایب اسد، لبخندی حاکی از رضایت بر لبانش نقش بست و اجازهی مرخصی خواست. هر سه بلند شدند و خداحافظی کردند. ولی لحظاتی ساکن ماندند، گویی با زبان بیزبانی میگفتند: «چشمبندها؟»
نایب اسد گفت: «دیگر چشمبند لازم نیست. شما الآن برادران و همپیمانان ما هستید. کسی بر چشم برادرش چشمبند نمیزند.»
📘 پایان فصل دوم
افسانه همایوندژ
فصل سوم
میل و دراخ
🔖 قسمت ۲۰
روز چهارم به پایان نزدیک شده بود. جهانگیر با مقداری باروت برگشته، یکی از آبانبارها لبریز از آب، و آذوقهی حداقلی هم فراهم شده بود. همهی موارد و تمهیدات امنیتی و دفاعی، مورد رضایت اسد و خان قرار گرفته بود. محمدخان گراشی انگار کاملاً از خواب غفلت بیدار شده بود و علاقهای به تفریح و عیشونوش نشان نمیداد. هر وقت فرصتی مییافت، با دوست بازیافته و مدبر خود، اسد، دربارهی مسائل امنیتی، دفاعی و حکمرانی و اقتصاد مشورت میکرد.
از طرفی دیگر، محمدخان به نوبهی خود ذهن همسرش زهرا را به این مسائل معطوف میکرد و نقش مردمداری و مهربانی و همرنگ بودن با مردم را ضامن بقای حکومت خود و فرزندانش قلمداد میکرد. زهرا نیز با برخوردی منطقی و با دقت به حرفهای خان توجه نشان میداد، طوری که آرامآرام، احترامی درخور برای اسد و همسرش ماهرخسار قائل گردید. زمانی که زهرا از شوهرش اجازه خواست تا به دیدار زوجهی اسد، ماهرخسار، برود، دهان محمدخان از تعجب باز ماند.
محمدخان به زهرا در مورد کاروان سرحدیها گفت و از امکان دوستی با آنها و از مهابت و صلابت شانزده مرد جنگی و کارآزمودهی سپاه دهباشی در لشکر خود گفت. خان به همسرش گفت که ممکن است دو تن از کودکان دهباشی برای مدتی نزد او بیایند. زهرا با رضایت پذیرفت و به خان گفت: «من یک مادر هستم و درد کودکان یتیم را میدانم. میدانم که هیچکس مثل مادر برای بچه دل نمیسوزاند. من هم مثل آنها درد بیمادری را کشیدهام. می دانم که آوردن آنها به اینجا، یک مصلحت حکومتی است. فارغ از این مسایل، من حاضرم به خاطر حضرت فاطمه زهرا، سلام الله علیها، که در آن دنیا به شفاعت او دل بستهام برای این دو طفل یتیم مادری کنم.» محمدخان با تبسم دست شکری بر صورت خود کشید که همسری فهیم و مهربان و انساندوست نصیب او شده است.
اسد هرگاه فرصتی پیدا میکرد به بالاترین طبقهی برج نارنج که روزنهها و سوراخهایی برای دیدهبانی و تیراندازی در آن تعبیه شده بود میرفت تا از سکوت برج و از خنکی بادهایی که از هر طرف میوزید، بهرهمند شود. محمدخان هم میدانست که اگر اسد در قلعههای کلات نباشد، حتماً در بالای برج است. او به آرامی از برج بالا رفت و به طبقهی پنجم که رسید گفت: «تو اسد میری یا شاهین برنج نارنج؟»
اسد گفت: «خان شمایید. بفرمایید بالا. اینجا صفای خاصی دارد. خدا رحمت کند هر کسی را که این برج را ساخته است.»
خان به شوخی گفت: «حالا به مجوسها و گبرها درود و رحمت میفرستی؟»
اسد با خنده گفت: «آنها هم بندگان خدا بودهاند. تقصیر آنها چیست که پدر و مادرشان مجوس بودهاند؟»
خان به چهار طرف برج نگاهی انداخت و گفت: «بله، خدا رحمتشان کند. مردمان قدیم چه استادانی بودند. اسد، فکر میکنی بناها و استادان امروزی میتوانند یک قلعه و یک برج به این سبک درست کنند؟»
اسد با خنده گفت: «فکر نمیکنم اوسا احمد خودمان بتواند یک گَز هم مثل این درست کند.» و هر دو بلندبلند خندیدند.
خان دستانش را از دیدگاه سنگی روزنهی رو به قلهی بُنِ مُرُک برداشت و چانهاش را روی پشت دستش گذاشت و مدتی در سکوت به اردوی سرحدیها نگاه کرد و در همان حالت گفت: «ترساندیشان. ترساندیشان اسد. تو خودت بچه داری. اگر در چنین حالت و موقعیتی، برای خودت شرط بگذارند، آیا تو حاضری بچههایت را دست یک سری آدمهای غریبه بسپاری؟»
اسد گفت: «اگر شناخت داشته باشم، بله.»
خان گفت: «فکر میکنی دهباشی با یک همصحبتی، شناختش از تو کامل شد؟ من که میگویم بچههایش را نمیآورد.»
اسد گفت: «هنوز زود است قضاوت کنیم. من میگویم میآورد.»
خان اصرار کرد: «شرط میبندیم. من میگویم نمیآورد.»
اسد جواب داد: «باشد. شرط میبندیم. من میگویم میآورد.»
خان گفت: «امشب جناق میشکنیم. شرط چی؟»
اسد گفت: «شرط بر سر همان خنجر و شمشیری که دهباشی بهمان پیشکشی داد. اگه من بردم، خنجر تو مالِ من. اگر تو بردی، شمشیر من که کمبهاتر از خنجر تو نیست و فقط یک مقدار زمرد و یاقوت کم دارد، مال تو.»
خان لختی فکر کرد: «خنجر، خنجر… حرفش را هم نزن. هیچوقت چنین هدیهی گرانبهایی نگرفته بودم.»
اسد گفت: «باشد. شرط بر سر کره اسبِ کَهَرت.»
خان گفت: «قبول است. تو چه میدهی؟»
اسد گفت: «من هم یک کرهخر در طویله دارم.»
🔖 قسمت ۲۱
هر دو مدتی خندیدند.
خان رو به نایبش کرد و گفت: «تو مثل عمویت میرزا معدلی هستی. یادت باشد هر وقت فرصتی کردیم، سری به او بزنیم.» و سپس سری به سمت کاروان غربتیها چرخاند و گفت: «ولی واقعاً این سرحدیها آدمهای باوقار و اصیلی بودند. از این خوشم آمد، مخصوصاً از همتی که به خرج دادند. میتوانستند هدیهی کمارزشتری بیاورند.»
اسد گفت: «درست است. آدمهای وارستهای هستند.»
خان گفت: «حالا ما چه هدیهای به آنها بدهیم؟ بالاخره جواب سلام، علیک است.»
اسد گفت: «دربارهاش فکر میکنم. فعلاً دعوتشان میکنیم که یک شب به میهمانی بیایند تا از کباب کنجهی ماستی مخصوص گراشی حظ ببرند.»
پنج – شش روز از زمانی که اسد به کلات رفته بود، میگذشت. نایب به خان اطلاع داده بود که حالا که اوضاع و احوال قلعه در وضعیت مناسبی است، دلیلی برای نگرانی نمیبیند. پس به گراش میرود تا به کارهای دیگر برسد.
نایب خان آمادهی رفتن به پایین بود که به او خبر دادند سوارکاری از طرف اردوی سرحدیها به طرف دروازهی گراش در حرکت است. آن سوار هم کسی نبود جز محمدرفیع گلاریِ راهبلد و قاصد دهباشی. او حاملِ پیامی بود که باید به جناب خان یا نایب او میرساند.
اسد تصمیم خود را عوض کرد و منتظر گلاری ماند. گلاری به حضور نایب خان و محمدخان رسید و گفت: «من از طرف دهباشی پیامی دارم. ایشان فردا صبح به اتفاق فرزندانش و شهباز، پسر خسرو، و ننهسلیمه، دایهی بچهها، اجازهی ملاقات میخواهند.»
اسد قبلاً اجازهی تام از طرف محمدخان داشت. خان به او گوشزد کرده بود که لازم نیست برای هر کاری از او اجازه بگیرد و هر تصمیمی که به صلاح قلعه و گراش است، چه در حضور او و چه در غیاب او به انجام برساند. پس مدتی سکوت کرد و رو به گلاری گفت: «قدم آنها روی چشم. برو به جناب دهباشی بزرگ بگو به غیر از آنهایی که اسم بردی، لطفاً از اللهقلی و پسرش و خسروخان هم از طرف ما دعوت کن تا برای ناهار فردا ظهر، میهمان ما باشند. همچنین بگویید که دو شب دیگر، یعنی شب جمعه، تمامی افراد اردو برای صرف کباب خاص گراشی دعوت جناب خان هستند. همچنین از طرف ما معذرتخواهی کن که بار اول با چشمِ بسته به قلعه آمدهاند. بگویید اینبار با چشم باز قدم بر چشمان ما بگذارید و هر نوع سلاحی که میخواهید، میتوانید به همراه خود داشته باشید.»
بعد از این گفتگوها، گلاری اذن رخصت گرفت و به طرف اردوگاه دهباشی به راه افتاد.
نایب اسد به خان گفت: «به دلم برات شده است که دهباشی را خدا فرستاده است تا از تجربیاتی که دارد و ثروت و مکنت او سود ببریم. علیالخصوص مردان جنگی که به همراه خود دارد، روزی روزگاری به کمک ما خواهند شتافت. البته خودتان بهتر میدانید که دعوت ناهار فردا و شام شب جمعه به چه منظوری است. مقصودم این است تا با سران کاروان بیشتر آشنا و دوست شویم و تفنگچیهای ما و افراد آنها همدیگر را بشناسند و رفیق شوند.»
خان پاسخ داد: «دوست من، اسد، به ذکاوت و هوش و دَرّاکهی تو ایمان دارم و میدانم هر کاری که انجام میدهی، مصلحتی در پشت آن است. پیشنهاد بسیار خوبی بود.»
اسد هم به نوبهی خود از اعتمادی که خان نسبت به او دارد، تشکر نمود و سیاهکُلی را صدا زد تا یکی از تفنگچیها را به نزد او فرا بخواند. مدتی گذشت. صفرعلی به حضور رسید و سلام کرد. نایب اسد به صفر گفت: «اول میروی به مطبخ قلعه. به طباخ بگو برای فردا ظهر، هفت-هشت نفر میهمان داریم. غذای مناسبی تهیه کند. بعد هم میروی پیش جانعلی کَلمحمد، میگویی که نایب خان گفته که برای تقریباً صد نفر، چند راس گوسفند ذبح کند و گوشت آن را در ماست چکیده بخواباند و برای شب جمعه آماده کند.»
وقتی صفر رفت، خان پرسید: «برای صد نفر؟ سرحدیها شانزده-هفده نفرند. تفنگچیهای ما هم بیست نفر. دیگر از چه کسانی میخواهی برای حضور در این محفل دعوت بگیری؟»
🔖 قسمت ۲۲
اسد پاسخ داد: «جناب خان، توجه به تفنگچیهای خودمان بسیار مهم است. آنها باید حس کنند که مورد عنایت خان هستند و خان برای آنها احترام خاصی قایل است. همین افراد هستند که در روز مبادا و جنگ، پشتیبان و حافظ جان و مال تمامی گراشیها و خودمان هستند. قصد دارم به آنها بگویم تا پدر و یا یکی دو نفر از برادران و بستگانشان را که با آنان دوستی صمیمانهای دارند، به این مجلس دعوت کنند. همچنین باید از چند نفر از معتمدین و سرشناسان گراش نیز دعوت نماییم. جناب خان، این فکر خوبی است.»
نایب اسد بعد از لحظهای سکوت گفت: «جناب خان، مورد بسیار مهم دیگری که ذهن مرا به خودش معطوف کرده، این است که در همان ملاقات اولیه، دهباشی فرمود که خیلی نگران شناخته شدن خودش و همراهانش است. دهباشی همیشه از این خوف دارد که شاید روزی توسط گماشتگان و جاسوسان قجری شناسایی شود. بالتبع عدم رعایت این مسئله میتواند برای دهباشی و آن عده از عشیرهی همراهش، خطرهای جانی در پی داشته باشد. به همین منظور، خیلی مهم است که ما سلسله اصول محرمانه و امنیتی را رعایت کنیم. پس عوامالناس نباید بدانند که دهباشی و همراهانشان، غریبه و سرحدی هستند. البته فردا ظهر، جناب دهباشی را در جریان امر قرار میدهم و این موضوع را به مدعوین نیز تفهیم میکنم که این جماعت، عدهای از قوموخویشان محمدخان هستند که از طرف لامرد و بیخهجات آمدهاند. از طرفی دیگر، چون لامردیها فارسی حرف میزنند و این سرحدیها هم فارسیزباناند و قادر به تکلم به زبان اچمی نیستند، به مردم بگویید که این جماعت، اصالتاً گراشی هستند که سالها پیش به لامرد و بیخهجات کوچیدهاند و هماکنون فارسیگو شدهاند. این حرفها برای مردم باورپذیر میشود.»
نایب اسد در خاتمهی صحبتش، این نکته را هم یادآور شد: «دهباشی دنبال لقب «گراشی» از طرف جناب خان است. بنابراین، شایسته و صلاح در این است تا در این میهمانی، لقب گراشی از طرف خان به جناب دهباشی اعطا شود.»
خان گفت: «آفرین بر این عقل و هوش و تیزبینی.»
محمدخان بعد از این سخنان، خواست تا از جای برخیزد که نایب اسد گفت: «صبر کنید جناب محمدخان.» و در همان حال، سیاهکلی را صدا زد. سیاهکلی که به حضور رسید، نایب اسد رو به او کرد و گفت: «سریعاً بدو، برو به اصطبل کلات دومی و به میر آخور، مَد باقر، بگو تا کره اسبِ کَهَرِ خان را حسابی تیمار کند. اگر یک مو از یال یا دمش کم شود، وای به حالت.»
محمدخان لحظاتی گیج و منگ شد. ولی خیلی زود به یاد شرطبندی خود با اسد افتاد و گفت: «چی؟ چی گفتی؟ صبر کن ببینم! ما که شرطبندی خود را تمام نکردیم.»
نایب اسد گفت: «شرط تمام شده است. خودت پیشنهاد شرطی بستی.»
خان اعتراض کرد: «صبر کن ببینم. در شرطبندی به نتیجه نرسیدیم. شرطبندی را تمام نکردیم.»
اسد گفت: «خوب، فسخ هم نکردی!»
خان باز گفت: «یعنی تو نمیدانستی که در مقابل کرهخر مردنیِ تو، از کرهاسب کهر ترکمن مایه نمیگذاشتم.»
اسد گفت: «خبط کردی جناب محمدخان!» و در حالی که میخندید ادامه داد: «حالا من یک هدیهی ارزشمند دارم که در جواب آن شمشیر به دهباشی بدهم. راستی جناب خان، شما برای هدیه به دهباشی، چه چیزی را در نظر گرفتهاید؟»
خان گفت: «ناجنس! حرف را عوض نکن. تو به من کلک زدی.»
اسد در حالیکه قاهقاه میخندید، به خان گفت: «جناب خان، خداحافظ. فردا قبل از ظهر، همینجا هستم. فردا صبح باید بروم و بزرگان و معتمدین گراش را برای ضیافت شب جمعه دعوت کنم.» و در حالی که همچنان از ضرب شستی که به خان زده بود، بلندبلند میخندید، گفت: «خداحافظ محمدخان.»
محمدخان که قافیه را باخته بود، گفت: «باشد. باشد. یکی طلبت. فکر میکنی خیلی زرنگی؟ من هم پسر طالبخانم؛ یکی طلبت.»
اسد همچنان که بلند میخندید، از خان فاصله گرفت و راهیِ گراش شد.
فردای آن روز، اسد شخصاً به خانهی معتمدان و افراد سرشناس رفت و آنها را به ضیافت و جشن شب جمعه که علیالظاهر، خان برای بازگشت قوموخویشان پدریِ خود به گراش ترتیب داده بود، دعوت کرد. سپس بلافاصله به کلات برگشت تا از سرحدیها که برای صرف ناهار دعوت شده بودند، استقبال کند.
🔖 قسمت ۲۳
زمانی که خبر بالا آمدن دهباشی و هیات همراه به گوش محمدخان و نایب اسد رسید، هر دو نفر به احترام دهباشی و همراهانشان از دروازهی بزرگ قلعه بیرون آمدند و نزدیک پل متحرک آماده و به انتظار ورود آنان ایستادند. ابتدا بچههای دهباشی و ننهسلیمه، دایهی آنها، و سپس به ترتیب، دهباشی و خسرو و اللهقلی، از پل چوبی گذشتند. مراد بیگ و شهباز آخرین افرادی بودند که از پل عبور نمودند.
خان بعد از سلام و احوالپرسی، دست نوازش بر سرِ فتحعلی، فرزند بزرگ دهباشی کشید و سپس کودک سهسالهی دیگر دهباشی را بغل کرد و بوسید. نایب اسد نیز فتحعلی را روی شانههای خود نشاند و به طرف دروازهی قلعه حرکت کردند.
همهی سرحدیها از خونگرمی و عطوفت گرمسیریها که به دور از هرگونه تزویر، ریاکاری و کبر و غرور بود، بهویژه از نوع رفتار و محبتی که در استقبال از فرزندان صغیر دهباشی نشان دادند، متعجب گردیدند و احساس دوستی و محبت در درون آنها برانگیخته شد.
ننهسلیمه، فتحعلی و دیگر فرزند دهباشی را به اطاق دیگری در مهمانخانه بردند و میزبان و مهمانان در اطاق بزرگ مهمانخانه نشستند. بعد از خوشآمدگویی و پذیرایی مختصر از مهمانان، نایب اسد سر صحبت را باز کرد و گفت: «آقایان محترم، جناب دهباشی، اللهقلی، خسرو، شهباز و مرادبیگ. بسیار ممنونیم از اینکه دعوت ما را پذیرفتید و همچنین با شرایط ما موافقت فرمودید. با توجه به خطرهایی که از جانب قجرها متوجه شماست، ورود ناگهانی شما باعث ظن و ایجاد سوال در نزد اهالی گراش میشود و خیلی زود این خبر در سرتاسر ولایات منطقه پخش میشود، طوری که حتی ممکن است باعث سوء ظن و بدگمانی خانِ حاکمِ بر لار بشود. به همین خاطر، ترفندی به کار خواهیم برد تا ورود و سکونت شما در ولایت گراش، عادی و معمولی جلوه کند. شب جمعهی همین هفته، ضیافتی بزرگ ترتیب دادهایم که جمع کثیری از افراد و اشخاص سرشناس و ریشسفیدان و معتمدین گراشی نیز در آن مهمانی حضور خواهند داشت. غَرَض از آن ضیافت و جشن، بازگشت قوموخویشان طالبخانیها به موطن اصلی خود یعنی به ولایت گراش است. و به حسب ظاهر، این قوموخویشها کسی نیست به جز شماها و افراد تحت امر و کفالتتان. بنا بر این ترفند، شما که از چندین دهه قبل از گراش کوچ نموده و در ولایات لامرد، بیخهجات و بیرم، تختهقاپو و ساکن بودهاید، به جهت اینکه در آنجا مورد حمله و غارت اشرار سایر مناطق قرار گرفتهاید، از سر ضرورت به موطن آباء و اجدادی خود یعنی گراش رجعت کردهاید تا در پناه و کفالت محمدخان گراشی باشید. به همین منظور، جناب محمدخان نیز لقب «گراشی» را به تمامی شما عزیزان اعطا مینمایند. جناب دهباشی بزرگ، جنابعالی از همین لحظه، «دهباشی علیرضا گراشی» هستید. همچنین الباقی شماها.»
پس از همهمهای به خاطر اعطای اعطای لقب گراشی به مهمانان، نایب اسد ادامه داد: «حال چند نکتهی مهم است که باید گوشزد شود. از این به بعد به هیچ وجه منالوجوه در انظار عمومی به زبان ترکی با هم صحبت نکنید. در مهمانی کمتر صحبت کنید و بیشتر ساکت باشید، چون لهجهی فارسی شما با لهجهی فارسیِ ولایات بیرم و لامرد متفاوت است. سعی کنید چند کلمهی اچمی مثل سلام و احوالپرسی و خوشآمدگویی یاد بگیرید. و نکتهی دیگری که خیلی اهمیت دارد، مدل لباسی است که شما میپوشید و با لباس ما تفاوت دارد. فردا جانعلی کلمحمد را مامور میکنم تا برایتان لباسهای محلی با قد و قوارهی شما تهیه کند.»
بعد از سخنان نایب اسد، دهباشی از میهماننوازی و گرفتن لقب و اعطای حق شهروندی گراشی برای خود و همراهانش از محمدخان تشکر کرد و گفت: «انشاءالله بتوانیم قدرشناس و سپاسگزار لطف و مراحم خان گراش و مردمان خوب این ولایت باشیم. من با تمسک به اسماء جلاله قسم یاد میکنم که خود و عشیرهام در هر گونه شرایط بحرانی، وفادار به مردم گراش و خان گراش باشیم. ما از جان و مال خود مایه میگذاریم و برادروار، همپیمان و همسنگر و همرزم مردمانِ این ولایت در دفاع از کیان و ناموس و شرف این سرزمین خواهیم بود.»
محمدخان هم در جواب گفت: «این پیمان برادری را به فال نیک میگیرم و از قادر متعال میخواهم تا این پیمان بعد از مرگ من هم بین فرزندانم و دهباشی و همراهانش دوام و قوام داشته باشد و در روزهای سخت و بحرانی به کمک همدیگر بشتابند.»
🔖 قسمت ۲۴
میهمانخانهی زنانه یا همان مجلسی، بسیار متفاوت از مجلس مردانه بود که تنها چند عدد تبرزین و سپر و تفنگ به دیوارهایش آویخته شده بود و دورتادورش از تشک و پشتیهای دستباف با سنت قشقایی چیده شده بود. سرتاسرِ کف مجلسی زنانه مزین و مفروش بود به فرشهای آبیرنگ بافتهشده از کرک و ابریشم. دورتادور اطاق نیز تشک، نیالی و مُخَدِّههای پارچهایِ پر شده از پنبههای نرم و مرغوب چیده شده بود که در حاشیه و دورتادور تمامی آنها، نواری از دَبیت و دبیری و منیَراق هندی به چشم میخورد و وسط آنها با کرکهای رنگارنگ گلدوزی شده بود. در دو طاقچهی طرفینِ در ورودی، دو سری لگن و آفتابهی برنجی و در دو طاقچه ضلع مقابل ورودی، دو آینه و شمعدان نقرهای قرار داشت. در هر دو ضلع طولی اطاق، شش طاقچه مقابل هم قرار داشت که پر بود از ظروف سفالی گِلی حاوی تخمه و آجیل و بشقابهای سفالی که درون آنها شیرینیهای خوشمزهای همچون سمبوسهی شکری، شکر پنیر و زِهگِرِه چیده شده بود. گلدانهای رنگارنگ و زرین شیشهای با گلابپاشهای نقرهای و قوری و استکان و نعلبکیهای شیشهای زرین پر نقش و نگار، از دیگر وسایلی بود که در این طاقچهها دیده میشد و منبتکاریها، میناکاریها و قلمکاریهای روی آنها، چشم هر بینندهای را به خود خیره میکرد. مزید بر تمامی اینها، مجمرهایی بین هر طاقچه خودنمایی میکرد که در تمامی آنها مقداری چوب عود قرار داده شده بود. این چوب عودها توسط تجار لاری و اوزی از بمبئی و کلکتهی سرزمین هندوستان آورده شده بود. تعدادی از این چوب عودها در حال سوختن بود و بوی خوش ناشی از سوختن آنها سرتاسر اطاق را عطرآگین نموده بود تا مشام تمامی حاضران در مجلس را با عطر دلانگیزشان نوازش دهد.
زهرا، همسر محمدخان، با لباسی رسمی که عبارت بود از چادر و چاقچول با پیشانیبندی که بر روی آن قطعهای دایرهای شکل از طلا با زمردی سبزرنگ در وسط و یاقوتهایی قرمزرنگ در اطراف خودنمایی میکرد، وارد مجلس شد. او یک برقع توریِ نازک جلو رخسارش انداخته بود تا در معرض دید نامحرمان نباشد. زهرا بر صدر مجلس، مابین دو طاقچهی آینه و شمعدان نقرهای نشست. طبق رسم معمول در بین مردم که زنهای جوان بدون بزرگتر در مجالس رسمی مثل عقد و عروسی و تعزیه شرکت نمیکردند، بیبی رقیه و عمهمُلکی نیز به عنوان بزرگتر وارد مجلسی شدند و در طرفین زهرا نشستند.
آنها اندکزمانی را به انتظار ورود دهباشی و فرزندانش سپری نمودند. طولی نکشید که صدای «یا الله» چند مرد به گوش حضار در مجلس رسید. این مردان عبارت بودند از محمدخان و پشت سر او، به ترتیب، نایب اسد، دهباشی، خسرو و اللهقلی وارد اطاق شدند. پشت سر آنها، ننهسلیمه، در حالی که دست فرزندان دهباشی را گرفته بود، وارد شد.
محمدخان در حالی که ایستاده بود، دست به سینهی خود گذاشت و به دو بانوی بزرگتر سلام و از آنها احوالپرسی کرد. بعد از خان، نایب اسد، سلام و احوالپرسی کرد و بقیه نیز سلام کردند و احترام گذاشتند. آنها در گوشهای دیگر، با فاصله از خانمها، نزدیک در نشستند. خان به ننهسلیمه گفت: «بچهها را ببر پیش خاله زهرا.»
وقتی که بچهها به چند قدمی همسر خان رسیدند، زهرا نیمخیزی کرد، دستانش را گشود و بچهها را در آغوش گرفت و در حالی که آنها را به سینه میفشرد، گفت: «گلهای معصوم، فرشتههای بیگناه!» و صدای هِقهِقِ ضعیفی شنیده شد. دیری نگذشت که صدای گریهی بیبیرقیه و عمهملکی و ننهسلیمه نیز شنیده شد.
تبلور مهربانی یک مادر، ظهور شفقت و رئوفیت مادرانه، همراه با بوی عود و صندل، در جایی که پر بود از آثار رنگارنگ دست هنرمندان ماهر، و احساساتی که حضار را بر انگیخته بود، همگی در هم آمیخت و حسی معنوی و روحانی بر فضای مجلس حاکم شد. زهرا بچههای دهباشی را در کنار خود نشاند و مقداری آجیل و شیرینی در دامن آنها ریخت و با دستمال ابریشمی، اشکهایش را پاک و سعی کرد تا بر احساساتش غلبه کند و به حالت عادی برگردد.
🔖 قسمت ۲۵
سکوت عجیبی بر مجلس حکمفرما بود. تا این که زهرا لب به سخن گشود و گفت: «جناب دهباشی، من خودم نیز رنگ رخسار مادرم را ندیدم. هیچ وقت بوی دستان پر مهر و محبت و مهربان مادرم را حس نکردم. گوشهایم لالایی مادر را نشنیده است. نامم را زهرا گذاشتند چون مادرم ارادت خاصی به بیبی دو عالَم، حضرت زهرای اطهر داشت. به فاطمهی زهرا، سلام الله علیها، قسم میخورم که برای فرزندان شما، این دو غنچهی معصوم، مادری کنم تا خدا و فاطمه زهرا از من، راضی باشند. شما هیچ نگران و دلواپس نباشید. از آنها مثل فرزندان خودم مراقبت میکنم.»
دهباشی از جایی که نشسته بود، روی زانوانش نشست، دستش را به نشانهی قدردانی و احترام بلند کرد و گفت: «حاجیه بیبی زهرا خانم، بسیار ممنون و سپاسگزارم. خدای بزرگ را شاکرم که فرزندانم را به دستان مهربانی سپرد. آنها و شما را به خدای بزرگ میسپارم. امیدوارم خداوند شما را از سروری کم نکند و همیشهی ایام، سایهی شما و محمدخان بالای سر فرزندانتان باشد. فقط تنها خواهشی که از شما دارم این است که اجازه بدهید تا ننه سلیمه که زن مهربان و زحمتکشی است، کنیز شما باشد، چون فرزندانم به شدت به او وابستگی دارند.»
زهرا گفت: «قدمشان بر روی چشم. ننه سلیمه هم سنی ازشان گذشته است. مثل خانم بزرگهای ما، مثل عمهملکی و بیبیرقیه، با احترام با او رفتار میکنیم.»
دهباشی گفت: «خواهش دیگر من این است که چون بچهها احتیاج به معلم و تربیت دارند، اگر خطایی از آنها سر زد و یا عمل ناشایستی از ناحیهی آنها صادر شد که احتیاج به تنبیه و گوشمالی داشتند، هیچگونه ملاحظه نکنید و آنها را توبیخ کنید.»
زهرا جواب داد: «خیالتان آسوده باشد. برای تعلیم و تربیت آنها از هیچ نوع تلاش و کوششی دریغ نخواهم کرد.»
دهباشی باز گفت: «یک خواهشی هم از خان بزرگ دارم و آن هم این است که اگر امکان دارد تا شهباز بعضی از اوقات به قلعه بیاید و در حیاط قلعه با فتحعلی وقت بگذراند. چون پسرم به شهباز خیلی وابسته شده و او را با اسبسواری و شمشیربازی سرگرم میکند و انجام این امور، باعث خوشحالی او خواهد شد.»
محمدخان جواب داد: «جناب دهباشی، خواهش دارم که ملاحظه نکنید. خود شما، شهبازخان و دیگران، هر وقت که اراده و عزم بفرمایید، وقت و ناوقت، میتوانید به قلعه بیایید. اینجا منزل خودتان است و باعث خوشحالی ما خواهید شد.»
ساعتی به صرف ناهار مانده بود. میزبانان و مهمانان در حیاط قلعه ایستاده بودند و از هر دری سخن میگفتند. دهباشی که مرد کمحرفی بود، جدا از بقیهی افراد ایستاده و مجذوب برج نارنج، دیوارها و بام قلعه شده بود. نایب اسد را مخاطب قرار داد و گفت: «جناب نایب، چه کسی این قلعه را ساخته است؟ از لحاظ سوقالجیشی، با مهارت و مهندسی خاصی طراحی شده است. قلعههای ما در مقابل این قلعه هیچ است. معماران و مهندسان گرمسیری کارشان بینظیر است. بدون هیچ عیب و نقصی ساخته شده است.»
نایب اسد گفت: «جناب دهباشی بزرگ، فرمایشتان کاملاً صحیح است. این قلعه حاصل زحمات و کار ایرانیان باستان، گرمسیریهای قدیم و زرتشتیان است. کار امروزیها نیست. این قلعه چند سده قبل از هجرت پیامبر اکرم(ص) ساخته شده است.»
نایب اسد چند قدم به طرف دهباشی رفت و او را مخاطب خود ساخت: «جناب دهباشی، منتظر پرسش شما دربارهی قلعه بودم. در این چند روز، شاهد زاویهی دید و نگاه امنیتی شما به اطراف بودم که صد البته کار درستی است. مهمترین چیز، ایمنی و امنیت است. بفرمایید اول از بیرون، نگاهی به کلات و قلعه بیاندازیم.»
نایب اسد مهمانان را از کنار دیوار بلند قلعه به پشت قلعه برد و گفت: «مشاهده میکنید که وجود این صخرهها و سنگهای عظیم، بالا آمدن از اینجا را تقریبا غیر ممکن میسازد و ما هیچ نگرانی از طرفین و پشت قلعه نداریم. اینجا سمت شمالی کلات است و بیشترین ارتفاع را دارد. به حالت دایرهای شکلِ این سمت کلات توجه کنید و به خاطر داشته باشید تا برگردیم به جلو قلعه.»
🔖 قسمت ۲۶
وقتی به جلو قلعه رسیدند، نایب اسد ادامه داد: «حال اگر به چشمانداز روبرو نگاه کنیم، میبینیم که به تدریج از پهنای بالای کلات کم میشود و در انتهای آن، نزدیک برج نگهبانی، لبهها به هم میرسند و با توجه به حالت شیب کوه، کلات به شکل یک کشتی غولپیکر در ذهن هر بینندهای تداعی میشود. و باز هم اگر درست نگاه کنیم، سمت جنوبی کلات نیز درست مثلِ دماغهی کشتی است. جناب دهباشی، من از کوهها و تپههای بلند، زیاد بالا رفتهام. آیا جنابعالی به مسطح و هموار بودن اینجا توجه نمودید؟»
دهباشی گفت: «فکر میکردم که این یک نعمت خدادادی است.»
نایب اسد گفت: «بله، بله. بخش عظیمی از آن خدادادی است. هیچ کوه و تپهای نیست که در بالای قلهاش، پستی و بلندی نداشته باشد. ولی در اینجا، شما سه سطح تقریباً صاف میبینید که شبیه سه طبقه به نظر میرسد و هر طبقهای از آن، حدود ده گز با طبقهی بعدی اختلاف ارتفاع دارد. سنگها و صخرههایی که به دو طبقه، اختلاف ارتفاع دادهاند، کار خداست ولی سطح صاف آن، کار بندگان خداست. جایی را که الآن ما ایستادهایم، کلات سوم مینامیم. سطح پایینتر را کلات دوم؛ و آن پایینتری را که تنها راه ورود و خروج به قلعه است، کلات اول مینامیم.»
در اینجا بود که نایب اسد از میهمانان خواست تا به داخل قلعه بازگردند. او بخشهایی از داخل قلعه را که شامل اندرونی، بخشهای زنانه و همچنین انبار اسلحه و باروت بود، نشان آنان داد. سپس آنها را به برج ششطبقه که به مانند منارهای بلند در داخل قلعه ساخته بودند، برد و گفت: «دکل حفظ تعادل این کشتی بزرگ، اینجاست. همینطور که میبینید، در چهار طرفِ هر طبقهی این برج، پنجرهها و روزنههایی وجود دارد که میتوان از آن برای دیدهبانی استفاده کرد و دشمن را از فاصلهی دور و نزدیک مورد هدف قرار داد.»
وقتی به طبقهی ششم برج نارنج رسیدند، نایب اسد به مهمانان گفت: «بیایید از چهار طرف، گراش و اطراف آن را به خوبی ببینید. هر جنبندهای که به طرف گراش بیاید، از چند فرسخی شناسایی میگردد و اگر دشمن باشد، هدف گلولههای ما خواهند بود.»
▪️
از صبح روز پنجشنبه، تمامی ملازمان، فراشان و نوکران با کمک تفنگچیان در تدارک ضیافت شام بودند. نایب اسد زودتر از همیشه برای نظارت به قلعه آمده بود. حیاط قلعه را با فرشهای دستباف فرش کرده بودند و کنار دیوار، مُخَدِّهها و تشک و پشتیهای ترکی گذاشته بودند. چندین کوزه را پر از آب کردند و برای خنک شدن به سرداب بردند. اَسیها و تارهای پر از گوشت تازهی بره را که با نمک و فلفل و پیاز در ماست چکیده و ترش و غلیظ خوابانده بودند، در جای خنکی گذاشته بودند. اَسیهای پر از خمیر آرد گندم برای پختن نان تازه آماده بود. قرابههای سبزرنگ که با پوششی حصیری، پر از آب لیموی تازه بود، برای تهیهی شربت بعد از کباب نیز آماده شده بود. کمی آنطرفتر نیز ظرفهای کوچک سفالیِ پر از تخمه و نخود و کشمش و آجیل ردیف شده بود.
نایب اسد بعد از نظارت و بررسی به حضور خان رسید و گفت: «تا همین امروز نصف اهالی گراش دربارهی میهمانی امشب و قوم و خویشان نداشته و غارتشدهی شما از بیخه و بیرم خبردار شدهاند. بعد از ضیافت امشب، بقیهی اهالی هم خواهند فهمید و ورود این سرحدیهای فلکزده، طبیعی و عادی میشود.»
مدتی از ظهر گذشته بود که نایب اسد، جهانگیر را نزد خود فرا خواند و از او خواست تا به اردوی سرحدیها برود و شش سوار دیگر را هم با خود ببرد تا این گروه را برای آمدن به قلعه مشایعت کنند. همچنین از او خواست تا میهمانان را از دروازهی ناساگ وارد ولایت کند و برای زودتر رسیدن به قلعه، عجلهای نداشته باشند. نایب با تاکید مجدد از جهانگیر خواست تا علاوه بر مسیر اصلی که ناساگ تا بِلَئلِز را به هم متصل میکند، مهمانان را در چند محلهی دیگر هم بیهدف بگردانند تا هر چه بیشتر اهالی گراش آنان را ببینند و بدانند که ضیافت امشب خان برای ورود قوم و خویشان خود است که الان به گراش برگشتهاند.
🔖 قسمت ۲۷
محل تلاقی سه کوچهی اصلی بلئلز و ناساگ و تَبلَهِ کلات، محوطهی بزرگی بود که چند مغازه و کاروانسرای قدیمی و مسجد آن را احاطه کرده بودند. اینجا در واقع میدان اصلی گراش محسوب میشد. در مرکز محوطه چندین اصله درخت نخل خرمای ثمری و گزهای برافراشته دیده میشد که در کنار هر یک از این درختان چندین قطعه سنگ به شکل مکعب مستطیل برای نشستن و استراحت رهگذران و عابرین گذاشته شده بود. یکی از این تخته سنگها به صورت ایستاده قرار داشت تا هر موقع که خان، فرمانی را صادر میکرد، جارچی بالای آن ستون سنگی برود و پیام صادره را با صدای بلند به اطلاع عموم برساند. اگر هم فردی مرتکب گناه و خطای بزرگی شده بود، بنا بر حکم صادره، در همان میدان شلاق میخورد و یا اینکه او را به صورت وارونه سوار گاو زردی میکردند و دور میدان میچرخاندند.
اینبار، حاضران در این میدان، شاهد اجرای مراسم دیگری بودند. قَوّالها آمدند و روی تختهسنگها نشستند و شروع به نواختن ساز و دُهُل با سُرنا و کَرَنا و طبلهای بزرگ و کوچک کردند. این رسم از قدیمالایام رایج بود. اگر خان جشن عروسی یا ختنهسوران و مهمانی داشت، ،قوالها مدتی در میدان مینواختند و بعد در حال نواختن از کوچهها میگذشتند تا به محل جشن برسند که به نسبت فصلهای مختلف سال، گاه در قلعهی بالای کلات بود و گاه در خانهی بزرگ پایین قلعه.
زمانی که صدای نواختن طبل و سرنا بلند شد، ابتدا کودکان از محلههای مختلف برای تماشا به میدان آمدند و بعد جوانان و نوجوانان و مردان دور قوالها حلقه زدند و از نوای طبل و نقّاره به هیجان آمدند. در این میان، کسانی هم بودند که از این هیجان موقتی منصرف بودند و سخت در تکاپوی یارگیری و تهیهی وسایل و اجرای مسابقات و نمایش خود بودند، چون میدانستند که تنها فرصت آنها برای شرکت در جشن خان این بود که پشتِ سر قوالان به محل مهمانی بروند. آنها میدانستند که ملازمان خان بعد از عبور قوالان و هر کسی که همراه این جمع بود، راه را قُرُق میکردند و به جز مهمانان دعوت شده، به هیچ فردی اجازهی ورود نمیدادند.
قوالان بعد از مدتی نواختن، از جای خود برخاستند و راه قلعه را در پیش گرفتند. در دهانهی ورودی، جمعی از داربازان و پرتابگران گلولههای آتش، کشتیگیران و دیگر معرکهگیران، با وسایل بازی خود، منتظر رسیدن قوالها بودند تا پشت سر آنها به قلعه بروند. این مسابقه و نمایشها بدون مدیریت و تدارکات قبلی و مجری و داور بود. ورود و شرکت در این مسابقات آزاد بود و برندگان در هر یک از این رقابتها از طرف خان اَنعام و پاداش میگرفتند. بازندگان هم بینصیب نمیماندند. آنها صبر میکردند تا بعد از اتمام ضیافت، چند سیخ کباب نصیبشان شود. کلوچه و شیرینی میخوردند. شربتی شیرین و مصفا نوش جان میکردند و جیبهای خود را از تخمه و نخود و کشمش پر مینمودند.
در حین قوالی و ساز و نقارهزنی، برترین و هیجانانگیزترین بازیها، داربازی بود که بین دو نفر انجام میگرفت. داربازی یک بازی حمله و دفاع بود. نفر حملهکننده، چوبی نهچندان کلفت اما دراز در دست داشت که باید با آن به پای حریفش ضربه وارد کند. از آن طرف، فردی که باید از پای خود دفاع مینمود، یک دار بلند و کلفت، و در بعضی از موارد دو دار، را با مهارت در جلو پاهای خود قرار میداد تا مانع از ضربهی مهاجم به پاهایش شود. بعد از مدتی، جای حریفان عوض میشد و طرف دفاعکننده، چوبدستیهای دفاعی را با چوب نازک ضربه زدن تعویض میکرد و در حالت حمله قرار میگرفت.
دلیلی که این بازی بر سایر بازیها و رقابتها برتری داشت این بود که فرد مهاجم یا همان ضربهزن، چوب را روی شانهاش قرار میداد و با رقص خود و با ضربآهنگِ طبل قوالی هماهنگ میشد و به مدافع حمله میکرد و ضربهی خود را مینواخت. در واقع این مسابقه یک نوع تمرین رزمی خشن بود که با هنر رقصیدن ادغام میشد. تلفیق رقص و رزم و موسیقی محلی و قوالی به چشم هر بینندهای هیجانانگیز بود.
🔖 قسمت ۲۸
بالاخره قوالان و جمعیت همراه به کلات سوم رسیدند و طبل و تنبک و کرنای خود را به همکاران خود دادند تا نفسی تازه کنند. تفنگچیان خان و سربازان دهباشی نیز خاطرات و ماجراهایی را که برایشان در جنگها اتفاق افتاده بود، برای همدیگر تعریف میکردند. ایشان نیز به سخنان خود پایان دادند و دور قوالها حلقه زدند. بچههای دهباشی و خان و خویشاوندان نزدیکش، همراه چند غلام مراقب از قلعه خارج و به حلقهی تماشاگران اضافه شدند. زنها و دختران جوان و نوجوان که اجازهی بیرون رفتن از قلعه نداشتند، به برج نارنج رفتند تا از روزنههای تعبیه شده در برج، به تماشای مراسم بنشینند.
فضای مجلسی خان پر شده بود از دود چپق و قلیانهایی که بین خان و پسر عموهایش و نایب اسد و برادرش میرهاشم و دیگر صاحبمنصبان قلعه، و همچنین بین بزرگان سرحدیها، دستبهدست میشد. نایب اسد رو به جهانگیر کرد و گفت: «جهانگیر، خیلی وقت است که داربازی ندیدیم. برو دو تا حریف قَدر پیدا کن. میخواهم که جناب خان و خویشاوندان و میهمانان عزیزشان از این داربازی حظ کنند.»
جهانگیر از قلعه بیرون آمد و به حلقهی تماشاگران نزدیک شد. یکی از تفنگچیهای خودش را صدا زد: «آهن بهرام، آهن بهرام.»
آهن جواب داد: «بله جهانگیر، من اینجا هستم.»
– خودت را آماده کن برای مسابقهی داربازی.
– من بازی نمیکنم.
– چرا؟ مگر پایت شکسته؟
– نه، پاهایم سالم است. حریف نمیبینم. تو که نمیخواهی پای چند تا نابلد قلم شود!
– خب، حریفت رضا عالیِ اکبر است. کجاست؟
– اینجا نمیبینمش.
– این پدرسوخته حتماً یک جایی نشسته و قاب میاندازد.
جهانگیر رو به یکی دیگر از تفنگچیها کرد و گفت: «پنجعلی، زودی برو تا خان و میهمانانش برای تماشا میآیند، رضا عالیِ اکبر را پیدا کن.»
پنجعلی برای پیدا کردن رضا عالی اکبر داخل حلقهی معرکهگیران میگشت، اما هیچکس اطلاعی از او نداشت. به ردیف نوجوانان که رسید، سکهای را به آنها نشان داد و گفت: «هر کدامتان به من بگوید رضا کجاست، این سکه مال او خواهد شد.»
پسربچهای پا جلو گذاشت و گفت: «من میدانم کجاست.»
پنجعلی گفت: «خب کجاست؟ بیا، این مال تو.»
پسربچه سکه را گرفت و گفت: «ولی نمیتوانم بگویم!»
آهن پرسید: «چرا؟»
پسربچه گفت: «چون رضا گفته هر کسی بگوید کجاست، گوشش را میبرد.»
پنجعلی گفت: «خب، باشد، تو نگو. با دستت اشاره کن.»
پسربچه از قلعه بیرون آمد و به چند تختهسنگ بزرگ که در لبهی ضلع شرقی کلات وجود داشت، اشاره کرد. پنجعلی به پشت تختهسنگی رفت و صدایی شنید که میگفت: «ها ها! یک اسب نشست، دو تا خر.» بعد صدای رضا را شنید که میگفت: «زکی! باختی. الان برایت دو تا اسب خوشگل مینشانم.» و بعدش هم استخوانها را بالا انداخت.
پنجعلی دست برد و هر سه تا را قاپید و گفت: «شماها خجالت نمیکشید؟ خانهی خان، بساط قماربازی راه انداختید؟ رضا، پاشو. پاشو. موقع داربازی است. درست بازی کن. خان بهت جایزهی خوبی میدهد. مهمان غریبه دارد. یک وقت آبروریزی نکنی ها!»
مهمانانی که برای شام دعوت شده بودند، با راه و رسم مهمانی در کلات آشنا بودند و اکثر آنها به جز سالخوردگان و سالمندان کمحوصله، خودشان را به بالای کلات رسانده بودند. حلقهی تماشاگران بهتدریج قطورتر میشد. خان و همراهان از قلعه بیرون آمدند. قوالان به محض دیدن خان، ریتم آهنگ را عوض کردند و طبالها محکمتر بر طبلها کوبیدند. ملازمان با چوبدستیای که در دست داشتند، راه را برای ورود خان باز کردند و حلقهی تماشاگران را بزرگتر نمودند.
دو حریف دیرینه که یکی ترکهی ضربهزنی در دست داشت و دیگری چوب دفاع، به نزدیک خان آمدند و تعظیم نمودند. بعد از ادای تعظیم، دو حریف در مقابل هم قرار گرفتند و هر کدام دو طرف چوبی را که در دست داشتند، گرفتند و از بالای سر، روی شانههای خود گذاشتند و در جهت مخالف همدیگر به حرکت افتادند و رقص پای خود را با صدای موسیقی و ضربآهنگ طبل تنظیم کردند.
🔖 قسمت ۲۹
آهن بهرام چوبدستی ضربهزنی را که سبکتر بود، با مهارت زیاد در هوا میچرخانید. گاهی وقتها ترکه را با کمک انگشتان دستش در بالای سر خود به سرعت میچرخانید و گاهی هم با یک دست، چوب در حال چرخش را به طرف دست دیگرش پرتاب میکرد، آن را میگرفت و باز هم ترکه را میچرخاند. رضا عالی اکبر هم چوب قطورتر و سنگینتر دفاعی را با حرکات نمایشی با دو دستش، بالای سر خود میچرخانید. گاهی هم با یک دست آن را به هوا میانداخت و با دست دیگرش آن را میگرفت و مورد تشویق تماشاچیان قرار میگرفت.
وقتی که هر دو حریف به جای اول خود برگشتند، رضا چوب را روی زمین گذاشت و آمادهی دفاع شد. او به سرعت چوبدستی را جلوِ زانوانش حرکت میداد و آهن بهرام هر چه تلاش کرد، ضربههایش به پای رضا نمیخورد. آنها چوبدستی را با همدیگر عوض نمودند و دوباره با رقص پا و حرکات نمایشی به بازی ادامه دادند. این بار نوبت رضا بود تا به پای آهن ضربه بزند.
سرحدیها بعد از چندین ماه دربهدری و خانهبهدوشی و رنج، از این ضیافتِ همراه با موسیقی و داربازی و بازیهای دیگر همچون دارِ زور و کشتی و پرتاب گلولههای آتشی به وجد آمده بودند و احساس سرخوشی میکردند.
خان به برندگان هر یک از مسابقات، سکههایی از نقره اعطا کرد و به طرف در قلعه رفت تا طبق معمول و رسم دیرینه، به مهمانان خوشآمد بگوید. خان روی کرسی اول نشست و دهباشی در کنار آن. نایب اسد، خسرو و اللهقلی نیز به ترتیب روی کرسیها نشستند و هر مهمانی که وارد میشد، از جای خود بلند میشدند و خوشآمد میگفتند.
▪️
تابستان به نیمه نزدیک میشد. گرمای خشک گراش سرحدیها را کلافه کرده بود. همانطور که روزها گرمتر میشد، روابط بین دهباشی و افرادش با خان و اطرافیانش نیز گرمتر و صمیمیتر میشد. دهباشی دیگر احساس خطر نمیکرد و محمدخان که کارها را به نایبش اسد سپرده بود، فارغالبال تابستان را سپری مینمود.
از طرفی دیگر، روزبهروز مهر و محبت فتحعلی کوچک در دل زهرا، همسر خان، بیشتر و بیشتر میشد. مهر فتحعلی البته مختص به زهرا نبود. همهی بانوان ساکن قلعه او را دوست میداشتند. شیرینزبان و سفیدپوست بود و حرف سین را ثین تلفظ میکرد. برای تلفظ سین، نوک زبانش را مابین دندانهای شیری بالا و پایین وسط فک قرار میداد. آموزشهایی را که به وی داده میشد به سرعت یاد میگرفت. به زودی و با لهجهای خاص، اچمی صحبت میکرد که باعث خنده و سرخوشی محمدخان میشد. همبازی خوبی برای بچههای هم سن و سال خودش که ساکن در قلعه بودند، شده بود. بازیگوش و سرزنده بود و هر روز صبح با بچههای دیگر در کلاس درس بانو ملا شیرین حاضر میشد.
از طرفی دیگر، دهباشی که خیالش از بابت فرزندانش راحت شده بود، به هفتهای دو بار برای دیدار با آنان قناعت کرده بود، ولی شهباز بیشتر به قلعه میآمد. مونسی شده بود برای فتحعلی و دیگر بچهها. همه او را دوست داشتند و او را عام شهباز خطاب میکردند. شمشیربازی بازیِ مورد علاقهی فتحعلی بود و شهباز با تکه چوبی نازک، آهسته به چوبی که فتحعلی در دست داشت ضربه میزد.
در یکی از روزها که شهباز با فتحعلی مشق شمشیربازی میکرد، شهباز با یک حرکت نمایشی خود را به زمین انداخت تا فتحعلی را پیروز نشان دهد. فتحعلی در حالتی که فریاد میزد: «من عام شهباز را کشتم!» دست به کمر شهباز برد و خنجر کوچکی را که شهباز همیشه در پشت پر شال دور کمرش بسته بود، برداشت. خنجر را از غلاف بیرون کشید و پا به فرار گذاشت. شهباز دستپاچه شد و به دنبال او دوید. فتحعلی به داخل راهرو اندرونی پیچید و شهباز نگران به دنبال او میدوید. فتحعلی به راهرو دست چپ پیچید و وارد یک اطاق شد. وقتی که شهباز پشت سر او وارد اطاق شد، از تعجب خشکش زد. بلقیس که برای برداشتن مقداری آبلیمو به اطاق خمرهای رفته بود، با شنیدن صدای پا، به طرف صدا چرخید تا ببیند که چه خبر شده است که او نیز در جای خود میخکوب شد.
🔖 قسمت ۳۰
بلقیس در مقابل خود مردی بلندقامت، چهارشانه، با بازوانی عضلانی و درهمپیچیده و گردنی ستبر، با موهایی به رنگ قهوهای و طلایی و با دو چشم زمردین و براق و گیرا دید که به او زُل زده است.
نگاههای شهباز و بلقیس به همدیگر قفل شد.
شهباز قدرت پلک زدن را هم نداشت. او برای یک لحظه هم نمیخواست و نمیتوانست چشم از چشمان درشت و سیاهرنگِ آهوگونه و گونههای برجسته و لبهای غنچهای و موهای بلند و مجعدی که مثل آبشاری بر روی شانهها و بدن بلقیس ریخته شده بود، بردارد. بازوان و پاهای گندمگون و ساقهای خوشتراش بلقیس که از زیرِ پوششِ زیرقباییِ ململِ نازکِ آبیرنگ نمایان بود، امان را از دل شهباز بریده و قدرت سر برگرداندن را از او گرفته بود.
در این اثنا، ناگهان فتحعلی از پشت خمرهی بزرگ شتری بیرون دوید و به طرف در رفت. شهباز با دیدن این صحنه، آنی به خود آمد و با لکنت زبان گفت: «خنجر، خنجر، فتحعلی!»
بلقیس مات و مبهوت شده بود. مثل کسی که از خواب سنگین بیدارمیشود، متوجه صدای شهباز شد که پشت سر هم میگفت: «لطفاً بروید خنجر را از دست فتحعلی بگیرید.» بلقیس زمانی که به خود آمد، جیغی کشید و به طرف خروجی دوید. به اندرونی رفت و داد میزد: «فَتعَل، فتعل، خنجر را بده.»
در این هنگامه، بیبی میجوجوره که در اندرونی قدم میزد، بلقیس را سراسیمه دید و به او گفت: «چه شده دختر، چرا هراسانی؟»
بلقیس جواب داد: «فتعل را ندیدی؟ یک خنجر تیز در دستش است که برایش خطرناک است.»
میجوجوره گفت: «آن خنجر را از دستش گرفتم. گذاشتم پشت آینه.»
بلقیس عرق کرده بود و قلبش از این ماجرا تندتند میزد. خود را روی تشکی انداخت تا کمی آرام شود. بعد از مدتی، از جایش بلند شد و به طرف آینه رفت. خنجر را برداشت. به آن نگاهی انداخت و آن را بویید. لحظاتی هم آن را روی قفسهی سینهاش نگه داشت تا ضربان تند قلبش تا حدودی تسکین یابد. سپس میجوجوره را صدا زد و از او خواست که خنجر را به صاحبش برگرداند.
وقتی که شهباز از اطاق خمرهای به حیاط قلعه برگشت، دگرگون شده بود. روی کرسی نشست و سرش را بین دستانش گرفت. لحظهای آن چشمان خمار فریبا و قیافهی وحشت زدهی زیبا از نظرش بیرون نمیرفت. غرق در افکار پریشان و ملاقات خوشآیندش بود که میجوجوره او را صدا زد و خنجر را به او پس داد.
آن روز محمدخان در کلات عصبانی بود و آرام و قرار نداشت. به جهانگیر گفته بود تا سربازانش را مکمل سلاح و آماده سازد. فردی را به دنبال نایب اسد فرستاده بود تا هر چه زودتر خود را به قلعه برساند.
نایب اسد از سطح بالای کلات که به آن کلات اولی میگفتند گذشت. از پلههای سنگی آن بالا رفت و در کلات دوم، دید که همهی تفنگچیها به خط شدهاند. نزدیکتر رفت و به جهانگیر گفت: «چه شده جهانگیر؟ میخواهی قلعهی فلکالافلاکِ خرمآباد را فتح کنی یا قلعهی اژدها پیکر لار را؟»
جهانگیر به نایب سلام کرد و گفت: «والله خودم هم نمیدانم. دستور خان است. نمیدانم قصد کجا را دارند.»
اسد از پل متحرک خود را به کلات سوم رساند و سراغ خان را گرفت. پیشکار خان به نایب اسد گفت: «به میهمانخانه تشریف ببرید و منتظر باشید. خان در اندرونی هستند. الان آمدن شما را به اطلاع ایشان میرسانم.»
اسد به میهمانخانه رفت و روی تشک و مخدههای سفت قشقایی نشست. پیوسته در این فکر بود که چرا خان او را طلبیده است و چرا سربازان به خط شدهاند.
طولی نکشید که محمدخان وارد شد. نایب به احترام از جای خود برخاست. محمدخان شمشیرش را از نیام برکشید و نوک تیز آن را زیر گلوی اسد قرار داد و گفت: «تو مقصری! همهاش تقصیر تو بود.»
🔖 قسمت ۳۱
اسد گفت: «جناب خان، اگر مستحق مرگم، این حق من است که بدانم دلیل آن چیست. لطفاً آرام باشید. قضیه چیست؟ جناب خان، لطفاً آرام باشید.»
خان در مقابل جایی که اسد ایستاده بود، نشست. اسد به طرف تُنگ آب رفت و به خان تعارف کرد. خان آب را نوشید ولی عصبانیتش فروکش نکرد. با حالتی از خشم و غضب گفت: «باید همهی سرحدیها را بکشیم. ولی شهباز را خودم میکشم. این شمشیر را تا قبضه در قلبش فرو میکنم.»
اسد پرسید: «شهباز؟!»
خان گفت: «بله. شهباز. آن مردکِ مو زردِ چشمگربهای. با آن چشمِ سبزِ هیز.»
اسد گفت: «جناب خان، کمی آرامش خودتان را حفظ کنید. ما باید اول بدانیم چه شده است و اگر کسی گناهی مرتکب شده باشد، اول از همه، باید جرمش اثبات شود. محمدخانِ طالبخان، قصاص قبل از جنایت، معصیت است. تصمیم عجولانه پشیمانی و ندامت در بر دارد. چه آدمهایی در طول تاریخ بودهاند که با تصمیم عجولانه، دست به قتل عام بیگناهان زدهاند و یک عمر، انگشت حسرت به دهان گرفتهاند. خواهش میکنم. بفرمایید که چه اتفاقی افتاده و چی شده است؟ اگر شهباز مرتکب گناهی شده که مستحق مرگ باشد، خودم تنهایی میروم و سر او را جلو پایتان میاندازم. این همه سرباز و لشکرکشی نمیخواهد. جناب خان، از شما خواهش و تمنا دارم. اگر کشتن آنها به ناحق باشد، آنوقت دست حسرت به پشت دست خودتان خواهید زد و تا آخر عمرتان، گریبان و دامن شما را خواهد گرفت. فقط بگویید که چه شده و چه اتفاقی رخ داده است؟»
خان بیاختیار زیر گریه زد. اسد دوباره مقداری آب برای خان آورد و ساکت نشست. خان بعد از پاک کردن اشک چشمانش، به نایبش گفت: «اسد، خدا بیامرز فاطمه، خواهر بزرگم را یادت است؟ از زندگی و از جوانیاش خیری ندید. هنوز یک سال از ازدواجش نگذشته بود که شوهرش غریبخان، یعنی پسر عمویم، فوت کرد و بیوه شد. بعد از مرگ شوهرش، تمام دلخوشیاش بلقیس بود. کمی بعد خودش هم گرفتار دردِ بَریکه شد و دو سال تمام با درد و عذاب در بستر بیماری بود تا درگذشت. فاطمه مرا خیلی دوست داشت. بلقیس تنها یادگار خواهرم است. من به اندازهی تمام دنیا او را دوست دارم. زهرا هم خیلی دوستش دارد. مهربان و دوستداشتنی است. به همه توصیه میکردم که همیشه مواظبش باشند. مثل خواهرم قلبش مهربان است. ولی حالا سخت مریض شده است.»
اسد پرسید: «آیا طبیبی یا حکیمی آوردهای بالای سرش؟»
خان جواب داد: «بله، جعفرِ کاکا معدلی آمد و شکر خدا، مَرَضِ بریکه یا کَسندان ندارد. ولی به شدت تب کرده و هذیان میگوید. این روزها هم زنِ عام باقر که طبیبهی خوبی است از او مراقبت میکند و مرتب به او تخم شربتی و چهلگیاه میدهد. تا اینکه دیشب زن عام باقر آمد پیش من و پرسید: «شهباز کیست؟ هر چه هست و نیست، زیر سر این شهباز است. اسمش از زبان بلقیس نمیافتد.» اگر شهباز تعرضی کرده باشد، تکهتکهاش میکنم. او را میبندم به دم اسب.»
اسد گفت: «خان، اگر میشود، زن عام باقر را بیاور اینجا. من دو کلمه با او صحبت کنم.»
نایب اسد با دقت، وضعیت بیماری و درمان بلقیس را از دهان بیبی حکیمه، زن عام باقر، شنید. سپس از خان خواست تا بیبی حکیمه برود و تن و بدن بلقیس را ببیند که آیا روی بدن بلقیس، اثر و آثاری از تجاوز، ضرب و شتم، کبودی، زخم و خراشی مشاهده میشود یا خیر. زن عام باقر به دستور خان عمل کرد و مدتی بعد برگشت و خبر داد که هیچ اثری از کبودی و ضرب و شتم ندیده است.
نایب اسد به بیبی حکیمه گفت: «زن عام باقر، مریضی بلقیس چیز دیگری است!» و از او خواست مقدار کمی از شیرهی خشخاش به بلقیس بدهد تا آرامش پیدا کند.
بیبی حکیمه که خود لالا و مامای حاذقی بود، در جواب نایب گفت: «چه حرفها! پسر میر، من خودم تو را و خیلیهای دیگر، از جمله بلقیس، را به دنیا آوردهام. حالا طبابت یاد من میدهی؟ از کی تا حالا طبیب شدی؟» زن عام باقر اینها را که گفت، از حضور خان خارج شد و باعث خندهی خان و اسد گردید.
🔖 قسمت ۳۲
نایب اسد گفت: «زن عام باقر، پیرزن خوب و دوستداشتنی است. حرفهایش شیرین است.»
خان گفت: «شیرین؟! او اینقدر مَروِ تَهر به حلقم ریخته که نگو و نپرس!»
اسد گفت: «خوب، جناب خان. شما قبل از این، به خواهش دهباشی برای اینکه فتحعلی کوچک زیاد احساس غریبی نکند، به شهباز هم اجازهی رفتوآمد به قلعه را دادید. فکر نکنم در این چند روز، به جز شهباز، پسر خسروخان، شهباز دیگری به اینجا آمده باشد. من میخوام با اجازهی شما، همین امشب دهباشی، خسرو و شهباز را به قلعه فرا بخوانم و حقیقت را از زبان شهباز بشنوم تا بدانم که بین او و بلقیس چه اتفاقی افتاده است که بلقیس، مکرراً اسم شهباز را به زبان میآورد.»
نایب اسد همچنین از خان خواست که تا روشن شدن قضایا، تفنگچیها را از حالت آماده باش خارج کند.
هنگام غروب آفتاب، محمدخان به سراغ بلقیس رفت. حال بلقیس کمی بهتر شده و از شدت التهاب و اضطراب و تبش کاسته شده بود. خان زیر لب گفت: «انگار تجویز داروی اسد موثر واقع شده است.»
صدای «الله اکبر» که از ماذنهی مسجد قلعه به گوش رسید، خان وضو گرفت، سجادهی نماز را پهن کرد و قبل و بعد از ادای فریضه دعا کرد. دستانش را بارها به سوی آسمان بلند کرد و خدای قادر و متعال را شاکر شد که مشاوری کاردان و لایق به او عطا نموده است تا او را از تصمیم عجولانه و شیطانی منع نماید و از اینکه موجب قتل و کشتار بیگناهی نشده بود، بارها سجدهی شکر به جای آورد.
محمدخان و نایب اسد بیصبرانه منتظر ورود دهباشی، خسرو و شهباز بودند. نایب زودتر خود را به کلات رساند و به جهانگیر گفت: «امشب سه نفر به قلعه میآیند. برای احتیاط، سه تفنگچی در اطاق پشت مهمانخانه و دو نفر در حیاط قلعه مراقب بگذار تا اگر نزاع و درگیری پیش آمد، به کمک خان بشتابند.»
زمانی که آنها به قلعه آمدند، سلام و احوالپرسی کردند. محمدخان بنا به توصیهی نایبش سعی داشت خود را آرام و خونسرد نشان دهد؛ اما دهباشی که مرد تیزهوشی بود، از حالت چهرهی خان پی برد که مشکل و مسئلهای در میان است که آنها را به قلعه فراخواندهاند.
نایب خان عادت داشت در هنگام فکر کردن، دست چپش را مشت کند و با کف دست راست، به آن ضربه بزند. نایب چند بار با کف دست راستش بر روی مشت گرهکردهی خود زد و دنبال کلماتی مناسب بود. تا این که بعد از مکثی طولانی، گفت: «جناب دهباشی، جناب خسرو، آقای شهباز. مسئلهای پیش آمده که باید روشن شود. بلقیس، خواهرزادهی محمدخان، پنج روز است که مریض است و در تب میسوزد و مرتب اسم شهباز را به زبان میآورد. ما اینجا جمع شدهایم تا بدانیم که چه اتفاقی افتاده است.»
در این هنگام، خسرو که بین دهباشی و پسرش نشسته بود، با یک حرکت ناگهانی و با پنجههای قویاش، استخوان گلوی شهباز را گرفت و با صدایی بلند گفت: «تولهسگ! نکند آبروریزی کرده باشی؟ نکند نمکنشناسی کرده باشی!»
نایب اسد بلند شد و دست خسرو را از گلوی شهباز جدا کرد. خسرو که عصبانی بود، رو به پسرش گفت: «با همین دستهایم خفهات میکنم. میکشمت.»
نایب اسد گفت: «خسروخان، قصاص قبل از جنایت؟ آرام باشید. ما فقط یک سوال از شهباز داریم.»
شهباز که از این حرکت ناگهانی پدرش جا خورده بود، از پدرش فاصله گرفت و به کنج اطاق رفت و گفت: «پدرجان، کی نمکنشناس بودهام؟ کِی آبروی شما را بردهام که این بار دومم باشد؟» این را گفت و از اطاق خارج شد.
نایب اسد برای آرام کردن شهباز، پشت سرش از اطاق خارج شد و داد زد: «سیاهکلی، سیاهکلی، یک تُنگ آبِ خنک بیاور.»
در غیاب نایب، سکوتی عجیب بین حضار مجلس حکمفرما بود. دهباشی سکوت را شکست و خطاب به خسرو گفت: «خسروخان، درست است که شهباز پسر شماست، ولی من او را خوب میشناسم. شهباز پیرو آیین فتوت و جوانمردی است و همچنین خیلی عاقل است.»
خسرو که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود، گفت: «تصور شنیدن چنین حرفهایی برایم سخت و سنگین است. خان به ما پناه داد. برای ما احترام زیاده از حدی قایل شد. اگر….»
🔖 قسمت ۳۳
در اینجا بود که محمدخان رشتهی کلام خسرو را قطع کرد و گفت: «خسروخان، خونسردی خودتان را حفظ کنید و آرام باشید. نایب میخواست از پسرتان چند سوال بپرسد.»
از آن طرف، مدتی طول کشید تا شهباز آبی به صورت خود بزند و از ناراحتی به در آید. هر دو وارد اطاق شدند و سلامی مجدد کردند.
نایب اسد، شهباز را جلو آینه و شمعدانی که در ضلع مجاور قرار داشت برد. قرآن کریم را از جایش بلند کرد و پرسید: «قرآن را دوست داری؟»
شهباز گفت: «بله.»
– بلدی قرآن را قرائت کنی؟
– بله، جناب نایب. جد مادری من از آیات عظام گلپایگان است و مادرم قرائت قرآن را به من آموزش داده است.
– بسیار خوب. بیا اینجا کنار من بنشین و دست روی قرآن بگذار و هر چه را که بین تو و خواهرزادهی خان اتفاق افتاده است، بیان کن. قسم بخور که راست میگویی.
– به کلام الله مجید سوگند میخورم که آنچه اتفاق افتاده را مو به مو بازگو کنم. جناب نایب، چند روز پیش، دقیقاً نمیدانم که چه روزی بود، فکر کنم پنج یا شش روز پیش بود که من و فتحعلی با دو تا چوب، بازی شمشیربازی میکردیم. بعد از مدتی مشق کردن، روی یکی از سنگهای مستطیلی شکل که در حیات قلعه گذاشتهاند، نشستیم تا فتحعلی خستگی را از تن به در کند. که ناگهان فتحعلی خنجر کوچکی را که به کمرم بسته بودم، از پر شالم بیرون کشید و شروع به دویدن کرد. من هم از ترس اینکه به خودش یا به بچههای همبازیاش آسیبی بزند، دنبال او دویدم تا خنجر را از او بگیرم. فتحعلی به سرعت وارد یک راهرو شد و به خدا قسم که در آن موقعیت زمانی نمیدانستم که به کجا میروم. تمامی هوش و حواسم به فتحعلی و آن خنجر تیز بود. از قصد و عمد نبود. فتحعلی به سمت چپ پیچید و وارد اطاقی شبیه یک انباری شد که پر از خمرههای کوچک و بزرگ بود. در آنجا، من ناخواسته دختر خانمی را دیدم و در جای خود خشکم زد. میخکوب شده بودم. در آن موقع من کاملاً گیج شده بودم و احساس شرم داشتم. در نهایت به خودم مسلط شدم و پرسیدم فتحعلی کجاست. در همین هنگام، فتحعلی از پشت خمرهای بزرگ بیرون پرید و از میان من و آن دختر خانم به بیرون از انباری دوید. تنها صحبتی که با آن دختر خانم کردم، این بود که به او گفتم:« خنجر، خنجر را از فتحعلی بگیرید.» آن دختر خانم که فکر میکنم با آمدن من ترسیده بود، به خود آمد و به سرعت از انباری خارج شد و من هم بلافاصله به حیاط قلعه برگشتم. بعد از مدتی، بیبی موجوجوره به حیاط خانه آمد و خنجر را به من پس داد. فکر میکنم نام این دختر خانم، بلقیس باشد. قبل از این ماجرا، من نه او را دیده بودم و نه میشناختم. بله، آن دختر خانم از ورود ناگهانی من ترسید. اما به ذات پاک پروردگار و به عصمت بیبی دو عالم، حضرت زهرا، سلام الله علیها، قسم میخورم که در آن لحظه نمیدانستم که او در آن اطاق است.
نایب اسد گفت: «توضیحاتت کفایت میکند، جناب شهبازخان. من متوجه شدم که همه چیز اتفاقی بوده است. شهباز، تو میدانی سوره نساء در کدام جزو قرآن مجید است؟
شهباز پاسخ داد: «بله، جناب نایب. سوره نساء سومین سورهی طولانی قرآن کریم است. جزو سورههایی است که حسب آیات و مضامینش، بعد از هجرت حضرت محمد مصطفی(ص)، در شهر مدینه بر پیامبرمان نازل شده است. یکصد و هفتاد و شش آیه دارد. تقریباً یک جزو و نیم است که از اواخر ربع چهارمِ جزو چهارمِ کلام الله مجید شروع و تا اواخرِ ربعِ اول جزو ششم تمام میشود. محتوا و مضامین آن هم جدای از احکام و حقوق زنان در خانواده، در مورد مباحثی همچون عصمت و عفاف و ارث و همچنین احکام نماز، جهاد و شهادت در راه خداست. علاوه بر آن به مسایلی نظیر دعوت به ایمان و عدالت و عبرتگیری از سرنوشت امتهای پیشین اشارههایی دارد.
نایب اسد گفت: «بسیار خوب، شما برو به حیاط قلعه، روی کرسی سنگی بنشین و چند آیه از آن را تلاوت کن. خدا بیامرز مادر من، اسمش خیرالنساء بود.»
🔖 قسمت ۳۴
شهباز پاسخ داد: «بله، جناب نایب. بر روی چشم.» و به طرف در خروجی رفت. در حال خارج شدن بود که صدای نایب اسد را شنید: «راستی، شهباز. آن خنجر را هم اکنون به همراه داری؟» شهباز پاسخ مثبت داد و خنجر را به نایب اسد داد و از اطاق خارج شد.
نایب اسد همانطور که ایستاده بود، با دقت نگاهی به خنجر انداخت و برای محک زدن تیزی خنجر، تیغهی آن را به ناخن شستش نزدیک کرد و لبهی ناخن خود را تراشید. نایب در همان حال گفت: «عجب خنجر قتالهای! فکر میکنم که ساخته و پرداختهی هنرمندان زنجانی باشد.»
خسرو گفت: «بله، جناب نایب. کاملاً درست فرمودید. کار زنجان است.»
نایب اسد گفت: «ولی زنجان از ما خیلی دور است. ما خنجر و چاقو را از نیریز میخریم. شاید خنجر نیریز بالاتر از خنجر زنجانیها نباشد، ولی کمتر از آن هم نیست. قبلاً به خنجرهای کوچک کمری خیلی علاقه داشتم.»
نایب اسد خنجر را به هوا پرتاب کرد. خنجر یک دور کامل در هوا چرخید و دستهاش در کف دست اسد قرار گرفت. بار دوم که خنجر را به هوا پرتاب نمود، خنجر دو بار چرخید و بار سوم، چند بار دور خود چرخید و در هر مرتبه، دستهی خنجر در کف دست اسد قرار میگرفت. نایب اسد این بار خنجر را به حالت افقی بین دو انگشت سبابهاش قرار داد و به آرامی انگشت سبابهی دست چپ را بالا آورد تا زمانی که خنجر به صورت عمودی روی سبابهی دست راستش قرار گرفت. دست چپ را رها کرد و برای لحظاتی طولانی، نوک تیز خنجر را مثل تردستان ماهر نگه داشت و بعد از آن نیز با همان انگشت سبابه، خنجر را دوباره به هوا پرتاب کرد. خنجر یک دور چرخید و و به صورت عمودی خنجر در کف دستش قرار گرفت. لحظاتی آن را نگه داشت. مقداری خون از انگشت و کف دست اسد جاری شد. بعد دستهی خنجر را گرفت. کمی مکث و تمرکز کرد و خنجر را به طرف در ورودی پرتاب کرد و در مقابل چشمان حیرتزدهی حضار، نوک خنجر درست در وسط لبهی بالای چهارچوب در قرار گرفت.
او به احسنت و مرحبای حضار اعتنایی نکرد و گفت: «همهی ما این ضربالمثل را شنیدهایم: «تیغ، آن هم در کف زنگی مست؟» آقایان، میدانید که بدتر از زنگی مست، چیست؟ این است که چنین تیغ برّانی در کف دست کودکی خردسال و نادان باشد. کودک این آلت قتاله را بسان وسیلهی بازی و مینگرد و این کار بسیار خطرناکی است. آقایان، هر کدام از ما اگر این آلت قتاله را در دست فتحعلی کوچک میدیدیم، هوش و حواس خود را مثل جناب شهبازخان از کف میدادیم و به سرعت هر چه تمام به دنبال او میدویدیم تا خنجر را از او بگیریم. این پسر مثل آبِ پشتِ سدِّ تگ آو گراش، پاک پاک است. خسروخان باید به داشتن چنین فرزند رشیدی افتخار کند و به خود ببالد، نه اینکه او را شماتت و تنبیه و چه بسا خفه کند!»
خسروخان که از برخورد ناصواب با فرزندش نادم شده بود، احساس شرم نمود و سر خود را به پایین انداخت.
نایب اسد ادامه داد: «جناب دهباشی عزیز، خسروخان بزرگوار، امیدوارم که حمل بر بیادبی نفرمایید. من باید با محمدخان به طور خصوصی صحبت کنم و به همین دلیل مجبورم تا شما را تنها بگذارم. جناب خان، تشریف بیاورید به حیاط قلعه.»
نایب همانطور که از در بیرون میرفت، خنجر را از بالای چهارچوب بیرون کشید. متعاقب او محمدخان از اطاق خارج شد. وقتی هر دو وارد حیاط شدند، شهباز را مشغول تلاوت آیاتی از سوره نساء دیدند. محمدخان و نایبش قدمزنان به حیاط کناری قلعه رفتند.
🔖 قسمت ۳۵
محمدخان و نایبش قدمزنان به حیاط کناری قلعه رفتند. اسد سر صحبت را باز کرد و گفت: «الحمدلله که این غائله ختم به خیر شد.»
خان پاسخ داد: «بله، بله. من صداقت و راستگویی را در چشمان شهباز دیدم. او بیگناه است و این قضیه و رخبهرخ شدن این دو نفر، کاملاً اتفاقی بوده است. خواهرزادهی من ترسیده است. بلقیس از دیدن یک مرد نامحرم وحشت کرده است و هیچ منظوری در کار نبوده است. اتفاقاً امروز غروب به عیادتش رفتم. حالش خیلی بهتر بود. انگار دارویی که تجویز کردی اثربخش بوده است.»
نایب اسد گفت: «پس شما فکر میکنید که بلقیس ترسیده است، ها؟ که بیماری خواهرزادهی شما از ترس و وحشت است؟»
خان از راه رفتن باز ایستاد و به صورت اسد نگریست و گفت: «تو فکر میکنی اینطور نیست؟»
– ترس میتواند یکی از این عوامل باشد. اما نه به این شدت که چند روز در بستر بیماری باشد. شما الان فرمودید که داروی تجویزی من موثر واقع شده است. ولی من بر این باورم که هر چه هست، در سر و مغز بلقیس میگذرد.
– جان به لبم کردی، اسد! با این حرفهایت چه میخواهی به من بگویی؟
– جناب خان، بلقیس چند سال دارد؟
– با آغاز بهار امسال، وارد شانزدهسالگی شده است. اسد، میتوانی واضحتر بگویی؟ من متوجه حرفهایت نمیشوم.
نایب لبخندی زد: «میدانی، خان. میدانی. من میتوانم بگویم که قضیه ترس و وحشت نیست. پای خاطرخواهی و عشق و دلدادگی در میان است. بلقیس عاشق شهبازخان شده. البته صد در صد هم مطمئن نیستم. بقیهاش بر عهدهی شماست که ولیِ قهری او هستید. شما باید کشف کنید که قضیه، قضیهی خاطرخواهی است، یا باید دنبال دلایل دیگری بگردیم.»
خان چهرهاش را در هم کشید و گفت: «چه چیزهایی میگویی. نه، نه. تو میخواهی که الان بروم پیش بلقیس و بپرسم که آیا تو عاشق شدی؟ خاطرخواه پسر سرحدیها شدی؟»
اسد خندهای بلند سر داد و در پاسخ به خان گفت: «نه، نه. شما الان بروید پیش بیبی زهرا. به طور سربسته، ملاقات اتفاقیِ شهباز و بلقیس را به ایشان بگویید و همچنین برای ایشان توضیح دهید که شاید بیماری بلقیس از عشق و عاشقی باشد. زنها حرف همدیگر را بهتر میفهمند. آنها بلدند که چطور از سر و ته قضیه سر در بیاورند. حتی اگر بلقیس یک کلمه هم در اینباره حرفی نزند، بیبی زهرا از حالت چشمان و خطوط چهرهی بلقیس میفهمد که قضیه از چه قرار است.»
نایب اسد سپس خنجر شهباز را در دستان محمدخان قرار داد و گفت: «این خنجر را هم به بیبی زهرا بدهید و بگویید از آنِ شهبازخان است. بگویید آن را به بلقیس نشان بدهد و عکسالعملش را به دقت زیر نظر بگیرد.»
خان در حالی که چانهاش را میمالید و در فکری عمیق فرو رفته بود، به راه افتاد. صدای اسد را شنید که میگفت: «خان، تا خبر میآورید، من سری به شهباز و دهباشی و خسرو میزنم. وقتی که برگشتید، سیاهکلی را بفرست همینجا دنبالم.»
نایب اسد به مجلسی خان برگشت. شهباز هنوز هم به تلاوت قرآن مشغول بود. نایب از دهباشی و خسرو پوزش طلبید که برای مدتی آنها را تنها گذاشته است. بعد از مدتی گفتگوهای متداوال، سوال اصلی خود را که در ذهن داشت، مطرح کرد. نایب اسد از دهباشی و پدر شهباز در مورد رفتار و حالات روحی شهباز، بهخصوص در طی این پنج – شش روز اخیر پرسید. آنها نیز از رفتار عجیب و غریب این چند روز شهباز صحبت کردند. اینکه نصف شب اسبش را زین میکند و به صحرا میرود. اینکه گوشهگیر شده است و با سایر جوانان گروه دمخور نمیشود.
نایب اسد سیاهکلی را صدا زد تا شهباز را دعوت کند که به مجلس بازگردد. شهباز که تلاوت قرآن را به پایان رسانده بود، به مجلسی بازگشت. قرآن را بوسید و روی طاقچه گذاشت و طبق رسم معمول بین همهی ایرانیان، برای رعایت احترام و ادب، روی دو زانویش نشست و به حضار در مجلس سلام کرد. نایب سعی داشت به او دلداری بدهد تا قضیه را به دل نگیرد.
🔖 قسمت ۳۶
مدتی به گپوگفت پرداختند تا اینکه درِ مجلسی باز شد و فرزندان دهباشی و بچههای محمدخان وارد شدند و به طرف عام شهبازشان هجوم بردند. سیاهکلی که بچهها را همراهی میکرد، نایب اسد را صدا زد. زمانی که نایب از مجلسی خارج شد، سیاهکلی گفت: «خان در حیاط بغلی منتظر شماست.»
خان به محض دیدن اسد گفت: «آفرین به این ذکاوتت! درست حدس زدی، این گیسبریده خاطرخواه شده است.»
نایب خان در پاسخ گفت: «در این سن و سال، عشق و رویا بر جوانان رواست. دوست داشتن و عشق و علاقه خلاف شرع که نیست، هیچ، بلکه سنتی است که همواره نبی مکرم اسلام بر آن تاکید فراوان داشتهاند. جناب خان، در این قضیه، تصمیم با شماست. میخواهید چکار کنید؟»
خان آهی کشید و گفت: «والله نمیدانم. چکار باید کرد؟ نظر تو چیست؟»
اسد بعد از مکثی زیاد جواب داد: «من از ماهرخسار شنیدهام که بلقیس دختری زیبارو، عاقله، بالغ و رشیده و مقبول شده است. دیر یا زود خواستگارانی از اقوام خان لار یا از پسرعموها و خالهها و دیگر اقوام شما به نزدتان خواهند آمد. جناب خان، چقدر خواهرزادهات، بلقیس خاتون، برایت عزیز است؟»
خان پاسخ داد: «بینهایت. در حد بچههای خودم.»
اسد گفت: «این دختر پاک و معصوم با یتیمی بزرگ شده است. صد البته که زهرا خاتون و شما هیچ کمرسی نسبت به او نکردهاید و همواره حق مادری و پدری را به نحو احسن برایش انجام دادهاید. چرا اکنون دل بلقیس را شاد نکنید؟ از طرفی دیگر، شهباز هم جوانی پاک، مومن، دلیر، بامعرفت و باغیرت است.»
خان صدایش را بلند کرد: «اسد، اسد، چه میگویی؟ آن پسرک چشمگربهای دیر یا زود از اینجا میرود. این گروه از سر جبر زمانه اینجا هستند. به محض اینکه احساس امنیت کنند، برمیگردند سر شوکت و جلال و سرزمین خودشان. آنوقت من باید توی گلپایگان و یا ناکجاآباد دیگری دنبال خواهرزادهام بگردم. در ثانی، از کجا معلوم که شهباز مایل به ازدواج با بلقیس باشد؟ نه، نه، این شدنی نیست.»
اسد با آرامش بیشتری گفت: «جناب خان، هیچ میدانی که شهباز شش – هفت روز است که به قلعه نیامده؟ بچههای شما و دهباشی و خواهر و برادر شما، چشمانتظار دیدن شهباز بودند. همین الان، سیاهکلی به دستور شما بچهها را به مجلسی آورد. بروید ببینید چگونه از سر و کول شهباز بالا میروند.» و بعد که تعجب خان را دید، برگ آخرش را رو کرد: «من احوالش را از دهباشی و خسرو پرسیدم. شهباز، این مرغ زرد تیزپرواز، بدجوری پاهایش در حلقهی کمند موهای بلقیس گیرکرده و گرفتار شده. البته این نظر من است، فعلاً. ولی باید مطمئن شوم. امشب از شهباز میخواهم تا خانهی جنّی باغ میسا مرا همراهی کند. فردا خبرش را به شما میدهم.»
خان اعتراض کرد: «نه، نه. لعنتی، لطفاً این کار را نکن. من خوب میشناسمت. تو شطرنجبازی موذی و حیلهگری! خوب بلدی ته و توی قضیه را در بیاوری و مهرهها را بچینی و به هدفت برسی. من اجازهی همهی کارها رو به تو دادم، ولی بلقیس را بیخیال شو. من میتوانم او را به پسر یکی از اعیان و اشراف لار بدهم. میتوانم به یکی از نوهها و نبیرههای نصیرخان لاری بدهم. میتوانم به قوم و خویشهای زهرا بدهم. دم دستی، خیالم راحت است. شهباز سرحدی است. گیرم که شهباز و بلقیس عاشق هم باشند. شهباز دست خواهرزادهام را میگیرد و از اینجا میبرد.»
اسد باز سعی کرد خان را آرام کند: «جناب خان، آیا موافقید که ما پدرانمان را خیلی خیلی دوست داریم؟ همینطور مادر، خواهر، برادر و حتی یک رفیق و یا یک دوست خوب؟ حاضریم برای یک رفیق خوب فداکاری کنیم. میدانید چرا؟ چون بیشتر ما خودمان را دوست داریم. هزاران هزار مادر در این دنیا هستند، شاید از مادر من بهتر و مهربانتر. ولی من مادر خودم را دوست دارم. شما الان گفتی که بلقیس را خیلی دوست داری. جناب خان، حرفهایم را به منزلهی اسائهی ادب تلقی نکنید. پیش از گفتن این جمله، از محضرتان عذرخواهی میکنم. ولی شما دروغ میگویی. شما آرامش خیال خودت را به خواستهی بلقیس ترجیح میدهی.»
🔖 قسمت ۳۷
اسد وقتی که دید حرفش خان را به فکر فرود برده، ادامه داد: «به هر حال، او خواهرزادهی شماست. همانطور که قبلاً هم به شما گفتم، شما ولی و وکیل و دایی بلقیس هستی. این وسط من کارهای نیستم. خان تویی، فرمانده تویی. ولی از من نخواه که دنبال حدس و گمان خودم نروم. من با شهباز به خانهی جنی میروم. کاری به شما ندارم. فقط میخواهم بدانم که حدس من به سنگ یقین مینشیند یا نه؟»
و سپس سخن را کوتاه کرد و گفت: «جناب خان، میهمان حبیب خداست. الان مدتی است که میهمانان را تنها گذاشتهایم. میترسم خدای نکرده رفتار ما را حمل بر تکبر و خودپرستی کنند.»
خان مدتی به چهرهی اسد زُل زد و در نهایت گفت: «خدا لعنتت کند. برویم. برویم. ولی بدان که من یک روزی تو را میکشم.»
اسد گفت: «واقعاً؟ پس لطفی بکن و فقط پنجعلی را مامور کن.»
خان باتعجب پرسید: «پنجعلی، چرا پنجعلی؟»
اسد جواب داد: «آخر میدانی، پنجعلی در تیراندازی خیلی ماهر است. با یه تیر خلاصم میکند. زجرکش نمیشوم. لاکردار، گنجشک و دَلخَرَکه را از فاصلهی سیصد گزی میزند!»
موقع رفتن مهمانان، خان سرحدیها و نایبش را تا درِ قلعه بدرقه کرد. هنگام برگشتن مجدداً دست شکری به روی صورت خود کشید که بنا بر نصیحت اسد، از یک تصمیم شتابزده خودداری کرده تا باعث ریختن خون بیگناهی نشود.
خان به اندرونی خود رفت. زهرا بیصبرانه منتظر خان بود تا از ماجرای بلقیس و شهباز باخبر شود، اما با چهرهی دَمَغِ محمدخان روبهرو شد. زهرا که بارها قیافهی همسرش را هنگام مشکلات و عصبانیت مشاهده کرده بود، از اطاق بیرون رفت و با لیوانی از شربت عرق بیدمشک وارد شد. خان با نوشیدن شربت گوارا کمی حالش بهتر شد. زهرا سکوت را شکست و گفت: «سرورم، خطایی از ما سرزده است؟»
– از دست اسد کلافهام.
– ولی من بارها از شما شنیدهام که اسد تمامی کارها و حرفهایش از روی مصلحت است.
– بله، کارش درست است. ولی این بار، چرخ مصلحتش به ارّابهی من نمیخورد.
– اینها که گفتی در مورد بلقیس است؟
– بله.
خان که انگار چیزی یادش آمده باشد، چهرهاش را در هم کشید و خطاب به خاتون خودش گفت: «ببینم، تو که قولی به بلقیس ندادی؟ یادم است که دو بار بهت گفتم، سربسته بهش بگو. فقط میخواستم از ته و توی این قضیه سر در بیاورم. تو به بلقیس چه گفتی؟»
زهرا پاسخ داد: «نه، خان. به قول عمه مُلکی، «عَقدِ کِردَه، خواوِّه دِزَهِن.» همه چیز دستِ تقدیر آدم است، دست خداست. من شانزده سالم بود که آمدم خانهی شما. الان مادر چند تا بچهام. آنقدر عاقل هستم که به این دختر خدازده و مظلومی، قول بیخود و بیجهت ندهم.»
زهرا به یاد برق چشمان درشت بلقیس افتاد هنگامی که او اسم شهباز را برد و خنجر شهباز را نشان داد. بیاختیار اشک از چشمانش جاری شد. از اطاق خارج شد و آبی به سر و صورت خود زد و بعد از اندکی درنگ بازگشت. هنگامی که به نزد شوهرش بازمیگشت، متوجه صدای آوازی بستکی شد که زنان در مراسم عقد و عروسی میخواندند. این آواز که با صدایی نازک و شیشهای خوانده میشد، از اطاق بلقیس میآمد. خاتون قلعه، ناخواسته و آهسته آهسته، با نوک پا به طرف اطاق بلقیس رفت. در را به آرامی باز کرد و از لای پردههای در مشاهده کرد که بلقیس در مقابل آینه ایستاده و به موهایش شانه میزند و آن آواز را زمزمه میکند. خاتون قلعه با دیدن این منظره، به سرعت به سروقت خان رفت و گفت: «شوهر عزیزم، محمدخان، بیا، بیا. زود باش بیا.»
خان سراسیمه پرسید: «چی؟ کجا بیایم؟»
زهرا به طرف خان رفت، دست او را گرفت و گفت: «حالا تو بیا، میبینی. ولی ساکت باش و حرف نزن.»
زهرا آرام گوشهی پردهی اطاق بلقیس را کنار زد و خان با چشمان حیرتزدهاش، خواهرزادهاش را که تا همین دیروز در تب میسوخت، صحیح و سالم و سر حال دید.
🔖 قسمت ۳۸
بلقیس، غافل از حضور اغیار، زیر لب با خود چند بیتی را میسرود که به دل و ذهنِ خان خوش نشست:
رفتم خبری از یار آرم
یک دسته گل از گلزار آرم
محض خاطر دلبر جونی
جفت گوهر از دریا در آرم
خان از شادی و سلامتی خواهرزادهاش لذت میبرد، ولی زهرا دست خان را کشید تا به اطاق خودشان برگردند. زهرا در حالی که دوباره اشکش جاری شده بود و بغض گلویش را میفشرد، خطاب به خان گفت: «سرورم، عزیز دلم، خواهشی از شما دارم. نگذارید تا گلِ امید در این دختر پژمرده شود.»
خاتون قلعه بعد از این صحبت، خان را که در افکار خود غوطهور شده بود تنها گذاشت. خان خاطرههای شاد و غمگینی را که از پسر عمویش و پدر بلقیس، غریبخان و همچنین خواهرش داشت به یاد آورد. لابهلای افکارش به یاد حرف نایبش افتاد که گفت با شهباز به خانهی جِنّی میرود. سوال سختی در ذهنش مطرح شده بود و به دنبال جوابی قانعکننده بود. او میدانست که کارهای اسد کمی عجیب و غریب است، ولی برایش سوال شده بود که چرا اسد گفت که با شهباز به خانهی جِنّی میرود. اگر قصدش صحبت با شهباز بود، میتوانست در همین حیاط قلعه یا در کلات دوم و یا در جایی دیگر با او گفتگو کند.
خان بعد از مدتی تفکر دربارهی اتفاقاتی که طی همین چند روز اخیر افتاده بود، و با یادآوری اشکهای زهرا، مریضی و تب بلقیس، بازیابی سلامتی و شادابی و آوازهای بلقیس، ناگهان بیاختیار به خنده افتاد و گفت: «ای اسدِ تخمِ جن! میدانم چرا رفتی خانهی جنی. دلت برای جن دومی تنگ شده است. خب، من هم دلم برایش تنگ شده.»
خان قبل از برخاستن و شال و قبا کردن، سیاهکلی را به نزد خود فرا خواند تا به جهانگیر خبر دهد که سریعاً دو تا تفنگچی را آماده کند تا او را همراهی کنند.
خان آمادهی رفتن بود. خم شد تا پاشنهی گیوهی مَلِکی خود را بکشد. وقتی سرش را بالا آورد، زهرا را در مقابل خود دید که پرسید: «این وقت شب کجا میروی؟»
خان جواب داد: «میروم که خواهش تو را عملی کنم. ولی بدان که همه چیز به اختیار من نیست. من میتوانم یک کفهی ترازو را پر کنم.»
زهرا پرسید: «داری میروی اردوی سرحدیها؟ این وقت شب مناسبت ندارد. زشت است.»
خان گفت: «نه، به آنجا نمیروم. میروم خانهی جنی.»
زهرا شگفتزده پرسید: «خانهی جنی؟ چرا؟»
خان گفت: «میخواهم چند تا تخم جن ببینم.»
دهباشی، خسرو و شهباز از محمدخان خداحافظی و از بدرقهی خان که تا در قلعه آمده بود تشکر کردند و به طرف مسیر خروجی کلات به راه افتادند. خسرو که از عمل خود نسبت به فرزندش پشیمان بود، به عنوان دلجویی و عذرخواهی، دستش را به شانهی شهباز زد و دست نوازشی بر سر او کشید.
اسد که آنها را همراهی میکرد، گفت: «بنازم به قدرت پروردگارِ جلّ جلاله. ماه شب چهاردهم مثل روز هوا را روشن کرده است. برای پایین رفتن از کلات احتیاجی به مشعل نداریم.»
دهباشی گفت: «جناب نایب، گراش بسیار زیباست. از بالای کلات، زیباییِ چشمانداز آن صد چندان به نظر میرسد و جلوهای خاص دارد.»
شهباز گفت: «چنین شبهایی، من جان میدهم برای اسبسواری.»
نایب اسد سریع گفت: «اتفاقاً من هم قصد اسبسواری دارم. باید بروم جایی و برگردم. اگر خسته نیستی، میتوانی همراه من بیایی.»
شهباز گفت: «با کمال میل، جناب نایب.»
دهباشی پرسید: «جناب نایب، این وقت شب، قصد کجا داری؟»
اسد با دست به نخلستانهای باغ میسا اشاره کرد و گفت: «از این راه میرویم. بعد از نخلستانها به طرف سد تگ آو، تا نزدیکیهای کوه میرویم و بعد میپیچیم به دست راست. آنجا را میبینید؟ آنجا یک آبادی قدیمی و مخروبه است. وسط خانهها یک خانهی بزرگ و قلعهمانند است که معروف است به قلعهی جنی. گراشیها به این خرابآباد نمیروند. میگویند جن دارد. شهباز، ببینم، تو که از جن نمیترسی؟ من میخواهم بروم درست در وسط قلعه، با روح یک جن مرده ملاقاتی دارم.»
شهباز گفت: «والله نمیدانم. تا حالا بهش فکر نکردم. تا حالا اصلا پریان و اجنه را ندیدهام. جناب نایب، شما چی؟ تا حالا جن دیدهاید؟»
🔖 قسمت ۳۹
اسد گفت: «بله، دیدهام. فرصت شد برایت تعریف میکنم.»
خسرو گفت: «خب، ما هم بدمان نمیآید که با چند تا جن ملاقات کنیم. من و دهباشی هم همراه شما میآییم.»
اسد گفت: «نه، نه، امکانش نیست. شاید در منطقه سرحد و سردسیر، یک جن بتواند در هیبت و قالب یک آدم، با چند نفر ملاقات کند، ولی اینجا نه. آخر میدانید، اجنهی گرمسیر کمی خجالتی هستند.»
همگی قهقههای سر دادند و به راه خود ادامه دادند. در اصطبلِ پاقلعه، اسبهای خود را تحویل گرفتند و از کوچههای تنگ و سراشیبی محلهی پاقلعه که با نور مهتاب روشن شده بود، به طرف دروازهی ناساگ رفتند و بیرون از حصار از همدیگر خداحافظی کردند. خسرو و دهباشی به طرف اردوگاه خود رهسپار شدند و شهباز و نایب خان به طرف باغ میسا حرکت کردند.
اسد از همان ابتدای حرکت، سر صحبت را با شهباز باز کرد. ابتدا چند سوال بیربط در مورد قلعه و جاهایی که در آن زندگی میکردند پرسید و بعد ماهرانه سخن را به رسم و رسوم ازدواج و همسرداری کشاند. میخواست بداند آیا شهباز نامزدی دارد یا نه و نظرش دربارهی ازدواج چیست.
آن دو نفر گرم صحبت بودند و از میان نخلهای کوتاه و بلندِ سر به فلک کشیده و پربار از پَنگهای خرما که کمکم از سبزی و کالی به سرخی و زردی میگراییدند، میگذشتند. وارد جادهی تگ آو شدند و هر چه جلوتر میرفتند، آثار خرابههای آن آبادی در زیر نور مهتاب، واضحتر دیده میشد.
شهباز پرسید: «آنجاست؟ درست است؟ آنجا قلعهی جنی است؟ چرا این آبادی مخروبه شده؟ چه بر سر اهالی این آبادی آمده؟»
اسد پاسخ داد: «درست است. آنجا قلعهی جنی یا همان خانهی جنی است. اینجا به خرابهی گَبرها معروف شده است.»
شهباز پرسید: «زلزله آنجا را خراب کرده؟ گبرها دیگر چه افرادی بودهاند؟»
اسد گفت: «گبر یا گَور، در واقع همان زرتشتیان هستند. این نام به غلط توسط عربهای صدر اسلام در هنگام فتح ایران بر پیروان این مسلک نهاده شده است. متاسفانه امروزه این واژه در نزد ما هم به غلط مصطلح شده و جا افتاده است. بعضیها میگویند که اسم گراش از کلمهی گَبراش، به معنی سکونتگاه گبریها، اقتباس شده؛ و گراش، همان مُعرَبِ گبراش است.»
شهباز پرسید: «پس کجا رفتند؟ کوچ کردند؟»
نایب اسد لختی سکوت کرد و بعد گفت: «پس از آن که اعراب بادیهنشینِ صدر اسلام، فاتح ایران و مسلط بر کشورمان شدند، اکثر قریب به اتفاق مردم ایرانزمین که در آن دوران پیرو دین و آیین حضرت زرتشت بودند، به حب و عشق و علاقه به خاندان عصمت و طهارت، دین مبین اسلام را با طیب خاطر و رضایت قلبی اختیار نمودند و تغییر آیین دادند. اما در این میان، محدودی از زرتشتیان حاضر به قبول شریعت محمدی نگردیدند. حاکمان همواره این محدود جماعت زرتشتی را آزار و اذیت میکردند. به بهانهی تامین امنیت برای زرتشتیان، از آنها باج و خراجِ زیاده از حد میگرفتند. در پارهای از موارد نیز زرتشتیها را غارت و قتل عام و آواره میکردند. به همین دلیل، بیشتر زرتشتیانی که مال و منال فراوان داشتند، از سر تعصب به آیین آبا و اجدادی و نیاکانشان، به این منطقه و ایران مرکزی و نقاط کویری ایران که کمتر تحت تسلط و سیطرهی حاکمیت در آن دوران بود، کوچ کردند. بعد هم به نزد سایر همکیشان خود در شهرهایی همچون یزد و گاه در هندوستان کوچیدند. زرتشتیان منطقهی ما نیز بعدها به هندوستان مهاجرت کردند و در آنجا تختهقاپو شدند.»
نایب اسد در امتداد مسیرشان به طرف خرابهای اشاره کرد و گفت: «شهباز، آنجا را میبینی؟ آن یک برکهی گبری است.»
آنها راه خود را به طرف برکه کج کردند و از اسبهای خود پیاده شدند. نایب اسد گفت: «مطمئناً تو تا قبل از امشب، چندین آبانبار را که ماها به آن «برکه» میگوییم، بین راه و نزدیک حصار گراش و آن طرف حصار دیدهبانی دیدهای. همهی آن برکهها گرد و مدوَّر هستند. ولی برکههایی که در زمانهای قدیم توسط گبرها ساخته شده، همه مستطیلیشکل هستند که دو ضلع کوتاهتر آنها به شکل قوسی از شعاع یک نیمدایره است. طوری که میتوان گفت یکی از مشخصات واضحِ برکههای گبری، همان مستطیلی بودن آنهاست. من خودم تا حالا بیشتر از پنجاه برکهی گبری در جایجای گراش دیدهام…
🔖 قسمت ۴۰
اسد گفت: «…من خودم تا حالا بیشتر از پنجاه برکهی گبری در جایجای گراش دیدهام. در حقیقت، گبرها مردمانی سختکوش و زحمتکش بودهاند. آن قلعهی باعظمت روی کلات نیز توسط معماران و بنّاهای گبری طراحی و ساخته شده است. همین جایی که الان میرویم، اسمش را تگ آو گذاشتهاند، که یعنی تنگهی آب. چون از زمانهای بسیار قدیم و حتی پیش از ظهور دین اسلام، در این تنگه و در محلی که دیوارهی صخرههای تقریباً عمودی دو طرف دره به همدیگر نزدیکترند، سد بزرگی توسط زرتشتیها احداث شده است تا آبی که در اثر نزولات آسمانی از کوه سیاه جاری میشود، در پشت همین سد ذخیره شود. بعد این آب را از طریق ناودانهای طویلِ سنگی به دشت گراش میرساندند تا هم برای مصرف شرب اهالی استفاده شود و هم برای آبیاری مزارع و باغهای میوه و نخلستانها.
شهباز با تعجب پرسید: «از این تنگه تا نزدیک گراش، مسافت زیادی است. یعنی از آن بالا تا آن پایین، ناودان سنگی گذاشتند؟ کار مشکلی بوده! باید سنگ را میتراشیدند و میسابیدند و کنار هم جفت میکردند. چرا روی زمین رودخانه نزدند؟ خیلی کارشان راحتتر میشد.»
اسد لبخندی زد: «خب، فکر میکنی به فکر گبرها نرسیده بود که یک رودخانهی مستقیم بزنند و با رودهای کوچک، آب را منشعب کنند؟ اقلیم این منطقه گرم و خشک است. از طرفی دیگر، میزان تبخیر آب در اینجا بسیار بیشتر از بارندگی است. آب خیلی کم است و زمین همیشه تشنه است. آنها برای صرفهجویی و جلوگیری از نفوذ و اتلاف آب به داخل زمینهای خشک و بایر، از آبراهههای سنگی استفاده میکردند. اکنون سد تگ آو دایر است، ولی آب کمی پشت آن جمع میشود. با گذر زمان، پشت این سد پر از گل و لای شده و سفت شده است. بر روی این رسوبات، درختان کنار سبز شده است. با این وجود، و با اینکه این سد هزار سال پیش ساخته شده، هنوز در آبراهههایش آب گوارا جریان دارد. ولی وای به حال ما، که الان توان و عرضهی لایروبی آن را هم نداریم.»
آن دو سوار مرکبشان شدند و به طرف جادهی تگ آو برگشتند. هنگامی که به جاده رسیدند، نایب خان سر اسب خود را به طرف گراش کج کرد. شهباز متعجب بر روی مرکب خود نشسته بود و فاصله گرفتن خود از نایب خان را تماشا میکرد. اسبش را هی کرد و خود را به نایب اسد رساند و گفت: «نایب خان، چرا برمیگردیم؟ ما که تا نزدیکی قلعهی جنی آمدهایم.»
نایب اسد گفت: «حس کردم میترسی.»
– نه، نمیترسم.
– دروغ میگویی.
– خب، کمی میترسم. راستش خودم تنهایی میترسم، ولی در کنار شما نمیترسم. به خدا راست میگویم. من میخواهم آن قلعهی جنی را ببینم.
– تو باید خیلی چیزها را ببینی، ولی باید خیلی هم بدانی. اول اینکه هیچوقت به من دروغ نگو. هر چند به ضررت تمام شود. دروغ در این دور و زمانه، یک ضرورت زشت است. من خودم استاد دروغ، نیرنگ و دسیسهام، ولی نه برای همهجا و همهکس. برای دشمنانم، نیرنگ و فریب و دروغ به کار میبرم، ولی به همپیمان، همسفره، همراه و همسفرم دروغ نمیگویم. اگر دشمنم به من دروغ بگوید یا مرا فریب بدهد، به توانایی او احسنت میگویم و ناراحت نمیشوم. ولی اگر یک دوست همعهد و همقسم به من دروغ بگوید، احساس میکنم که از پشت خنجر خوردهام. ما با پدرت و دهباشی و اللهقلی پیمان برادری و همیاری بستهایم و الان انتظار دارم که از پسر خسرو به جز حقیقت چیزی نشنوم.
– نایب خان، احساس میکنم که پرسشی از من دارید. اگر پدرم و عموزادههایم همپیمان شما هستند، من هم همپیمان محسوب میشوم.
– درست حدس زدی. چند سوال دارم. از روزی که فتحعلی ساکن قلعه شد، هر روز یا یک روز در میان به قلعه میآمدی. چرا در این هفتهی اخیر نیامدی؟ چرا؟»
شهباز بعد از مدتی مکث گفت: «من… من… طلسم شدم. دیوانه شدم.» بعد با سرخوشی آمیخته با شرم ادامه داد: «آن دو تا چشم سیاه، آن چهرهی زیبای شرمگین، از نظرم دور نمیشد. من همین امشب هم، وقتی که از میان نخلستان رد میشدیم، چندین بار او را دیدم. همینجا لب برکهی گبرها هم من او را دیدم که با چشمان شهلایش، بِرُّ و بِر نگاهم میکرد.»
🔖 قسمت ۴۱
نایب خان با شنیدن این جملات از دهان شهباز، ناخودآگاه دو بیتی معروف باباطاهر را بر زبان راند:
به صحرا بنگرم، صحرا ته وینم
به دریا بنگرم، دریا ته وینم
به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا ته وینم
نایب بعد از زمزمهی این دوبیتی، خطاب به شهباز گفت: «پسر جان، این درد، درد عشق است. آرام و قرار از انسان میگیرد. به دام آن دختر چشمشهلای ابروکمانِ گیسوکمند افتادی. ولی آن صیاد، خودش هم به دام صید خود افتاده است! چند روزی است که صیاد در تب عشق میسوزد. بلقیس، دختر غریبخان و فاطمه، پسر عمو و خواهر محمدخان است. دست بیرحم تقدیر، پدر و مادر را از بلقیس گرفت. الان در قیمومیت و کفالت داییاش محمدخان است و هر نوع تصمیمگیری در مورد بلقیس با اوست.»
آن دو سوار دوباره تغییر مسیر دادند و به طرف قلعهی جنی حرکت کردند. نایب خان نظر شهباز را دربارهی ازدواج و تعهد او به همسر آینده و آمادگیاش برای زندگی مشترک پرسید. او اطمینان حاصل کرد که شهباز همسر خوبی برای بلقیس خواهد بود و در این اندیشه بود که چگونه میتواند نظر محمدخان را تغییر دهد.
شهباز لب به سخن گشود و گفت: «جناب نایب، این قلعهی جنی همچنان باقی و ماندگار است. الان شب از نیمه گذشته. میتوانیم فرداشب یا یک شب دیگر به آنجا برویم. تصور من این است که قصد شما رفتن به قلعه نبود. قصد شما سوالپیچ کردن من بود که به نتیجه رسیدید. اگر سوال دیگری است، من میتوانم در راه برگشت به شما پاسخ دهم.»
نایب خان خندید و گفت: «هر کسی از ظن خود شد یار من / وز درون من نجست اسرار من. تو پسر باهوشی هستی. من سوالپیچت کردم و کاملاً هم درست گفتی. ولی در مورد قلعهی جنی زود نتیجهگیری کردی. اگر تو هم با من همراه نمیشدی، من به تنهایی به قلعه میرفتم. دلم هوای غریبخان کرد. خیلی دلم برایش تنگ شده. او بهترین رفیق من بود. دلم برای شمشیربازیاش، تار زدنش، آوازش، تنگ شده است. و از همه مهمتر، چیزی است که همین امشب در مورد بلقیس مطلع شدم. میخواهم بهش بگویم که بلقیس دیگر بزرگ شده، برای خودش خانمی شده و من تمام سعی و کوشش خود را میکنم که بلقیس را به آرزویش برسانم. همیشه آرزو میکردم که این دختر نازنین، یک همزاد پسر داشت که خودم او را بزرگ میکردم و شمشیربازی و سوارکاری و کتابت و سیاست را به او یاد میدادم. غریبخان یکی دو سال از من بزرگتر بود. خیلی چیزها را از او یاد گرفتم. خونسرد و تودار و کاملاً منطقی بود. ما سه نفر بودیم و میعادگاه ما قلعهی جنی بود.»
شهباز با تعجب گفت: «ولی شما که فرمودید پدر بلقیس فوت شده است.»
نایب لبخندی زد: «بله، او فوت کرده. درست است که جسمش نیست، ولی همواره یاد و خاطراتش و روحش و دو سه تا از وسایل شخصی و یادگاریهای او آنجاست.»
شهباز از نایب پرسید: «نفر سوم از اصحاب این قلعه کیست؟»
نایب خان گفت: «این قصه سر دراز دارد. گذشت روزگار همه چیز را دربارهی این سه یار دبستانی به تو باز خواهد گفت. این قلعه تنها میعادگاه نبوده است. بلکه جایی برای تمرین طرح آرزوهای بزرگ، پناهگاه و مخفیگاه و در بعضی از اوقات، محل زندگی آنها بوده است. گاه چندین شبانهروز در آنجا ساکن بودهاند، به نحوی که خانوادههایشان از غیبت آنها نگران و عاصی میشدند.»
هنگامی که آن دو سوار از جاده تگ آو به طرف قلعه جنی پیچیدند، شور و هیجان تمام وجود شهباز را گرفت. ذهنش از چشمان شهلای بلقیس به طرف اجنه معطوف شد. حتی مرکبهای آن دو که از آرام رفتن خسته شده بودند، به محض دیدن این قلعه، بر سرعتشان افزودند تا به مقصد برسند. هرچه جلوتر میرفتند، نمای دهشتناک قلعه و خرابههای اطراف آن برای شهباز مشخصتر میشد.
– نایب خان، شما واقعاً جن دیدهاید؟
– بله، دیدهام. من سه تا جن دیدهام. با آنها رفیق شدهام.
– آنها چه شکلیاند؟
– شکل آدمیزاد. آنها میتوانند به هر شکلی در بیایند. جلو آدمها به شکل آدم، جلو اسب به شکل اسب، و جلو پرنده به شکل و شمایل آن پرنده. ولی جلو چشم ترسوها ظاهر نمیشوند.
– چرا؟
– نمیدانم. شاید سر و سِرّی دارند. اگر تو نترسی، شاید، شاید یک جن ببینی. جن سوم. نمیترسی؟
– نه، نه، البته در کنار شما نمیترسم.
– خب، وقتی وارد قلعه شدیم، اصلاً نترس. جن یکهو جلو چشم آدمی نمیآید. اول علامت میدهند و بعد وارد میشوند. اگر از داخل خرابهها یک جن یا چند کفتر چاهی پریدند بیرون، شما غش نکنی روی دست من بیفتی!
🔖 قسمت ۴۲
شهباز گفت: آنها چطور علامت میدهند؟
– طبق قول و قراری که با آنها گذاشتهام، جن باید زوزه بکشد. مثل روزهی شغال. و من هم با زوزه جواب او را میدهم و بعد تو هم درست مثل من باید زوزه بکشی تا از حضور تو در این جا باخبر شود.
شهباز از سخنان نایب هاج و واج مانده بود و خودش را تسلی میداد و آماده میشد تا اگر چیز عجیب و غریبی در قلعه ببیند، خود را نبازد تا نزد نایب قوی و شجاع در نظر آید.
نایب خان و شهباز اسبهایشان را پشت خانه مخروبهی اطراف قلعه بزرگ بستند تا در معرض دید نباشد و برای احتیاط، خانهها را دور زدند تا از ضلع دیگر قلعه که پلکان سنگی داشت به پشت بام قلعهی مخروبه برسند. وقتی به پشت بام قلعه رسیدند، شهباز عجیبترین قلعه از قلاع فلات ایران را مشاهده کرد. قلعهای مستطیلی با حیاطی بزرگ. در ذهنش آن را تقریباً سیصد قدم در دویست قدم محاسبه کرد، که در درازای هر ضلع آن، چهل اتاق کوچک در مقابل همدیگر ساخته بودند و در دو ضلع کوچکتر، تالار بزرگ و انباری قرار داشت. سقف اکثر اطاقها فرو ریخته بود و بعضی از دیوارها شکسته شده بود. یک سکوی سنگی در وسط حیاط وجود داشت و دو حوضچه سنگی که دیوارهای داخلی آن از دوده سیاهرنگ بودند. سایهروشنهایی که بر اثر تابش مهتاب از سقفها و دیوارهای شکستهی هر دو طرف درست شده بود، در ترکیب با سایههای کُنارهای خودرو و وحشی که در گوشه کِنار روییده بودند، تصویری وهمانگیز ساخته بود و امکان وجود اجنه در چنین مکانی را منطقی جلوه میداد. وجود چندین خانهی مخروبه که قلعه را دایرهوار، احاطه کرده بودند، بر اهمیت و مرکز بودن این صحه میگذاشت.
اسد گفت: «واقعاً اینجا زیباست.»
شهباز گفت: «بله، اگر دیوارها و سقفها سالم بودند، زیباتر بود.»
نایب جواب داد: «اگر؟ نه، با تو مخالفم سرحدی. هر منظری، زیبایی و جلوهی منحصربهفردی دارد. اگر اینجا مخروبه نبود، ما شاهد جلوهی دیگری از زیبایی بودیم.»
شهباز گفت: «به نظرم این قلعه ترسوست. مثل مردی که برای حفاظت خود، بچههایش را دیوار دفاعی قرار داده باشد. من این خانههای مخروبهی کوچک را نشمردم، ولی حدوداً سی خانهی کوچک و ضعیف در اطراف قلعه است. این قلعه میتوانست بزرگتر باشد تا خانههای کوچک را در پناه دیوارهای مستحکم خود قرار دهد.
نایب قهقههای سر داد و گفت: «چرا فکر میکنی اینجا یک قلعهی نظامی است؟ اینجا بیشتر شبیه یک معبد یا مدرسه است. اینجا یک قلعهی مستحکم دفاعی نیست. بیا برویم پایین. شهباز، آنجا، زیر اطاق دوازدهمی، یک بیلچه و تَبَرتیشه زیر خاک است. آنها را برایم بیاور.»
وقتی شهباز بیلچه و تبرتیشه را بیرون آورد، نایب خان از شهباز خواست تا به طرف سکوی چهارگوش وسط حیات قلعه برود و از گوشهی سمت راست، با دقت قدمهایش را بشمارد و از خط مستقیم فرضی منحرف نشود. وقتی که شمردن شهباز به هفتاد رسید، نایب دستور توقف داد و سنگی به علامت نشانه گذاشت. بعد دو قدم به جلو رفت و سنگ دیگری را گذاشت و از شهباز خواست وسط فاصلهی بین دو سنگ را آهسته خاکبرداری کند.
شهباز پرسید: «چه چیزی زیر این خاک مدفون شده است؟»
نایب پاسخ داد: «هر چه هست، برایم مثل یک گنج میماند، ولی شاید برای تو کمارزش جلوه کند.»
شهباز مقداری از خاکها را کنار زده بود که صدای زوزهای بلند و کشدار شنید و ترس در وجودش مستولی شد. نایب خان هم بلافاصله زوزهای بلند و کشدار سر داد و به شهباز گفت: «وقتی که یک مرد در صحنهی نبرد است، مثل شیر نعره میکشد، ولی گاهی وقتها، از سر ضرورت، مجاب میشویم که ما هم مثل یک گرگ زوزه بکشیم.»
در اینجا بود که شهباز هم به تقلید صدای نایب، زوزه کشید.
اسد گفت: «ترسی ندارد. بر خودت مسلط باش. امشب جن سوم را میبینی.»
شهباز به خاکبرداری ادامه داد و زمانی که نایب متوجه ورود جن سوم به حیات قلعه شد، به شهباز گفت تا چشمانش را ببندد و گفت: «سلام و درود بر جن سوم، خیلی خوش آمدید.»
جن سوم گفت: «سلام بر تو، تخم جن!»
در این هنگام، نایب از شهباز خواست تا چشمانش را باز کند و به جن سوم سلام بگوید.
شهباز که تندتند نفس میکشید، به زحمت آب دهانش را قورت داد و چشمانش را گشود و با تعجب گفت: «محمدخان!؟»
🔖 قسمت ۴۳
شهباز که تندتند نفس میکشید، به زحمت آب دهانش را قورت داد و چشمانش را گشود و با تعجب گفت: «محمدخان!؟»
اسد گفت: «نه، چون تو میترسی، این جن به شکل محمدخان جلوی تو ظاهر شده است.»
محمدخان گفت: «نه، او با تو مزاح کرده است و میخواسته دل و جرات تو را محک بزند. اینجا هیچ اجنهای نیست. ترسیدن از ناشناختهها گناه نیست. همیشه انسانهایی که بیشتر میدانند، قادرند آنهایی را که کمتر میدانند بترسانند و تحت تاثیر قرار دهند. ماها، یعنی من و نایب اسد و پسر عمویم غریبخان، مدت زیادی در این قلعه وقت گذراندهایم و به شوخی و مزاح، خود را جن نامیدهایم. نایب جن اول، غریب جن دوم و من جن سوم بودم. من هم روزی روزگاری از خرابهها میترسیدم. فکر میکردم که خرابه، محل زندگیِ اجنه است. ولی با دلایل منطقی پسر عمویم، غریبخان، ترسم ریخت. او میگفت اگر جن در هر جایی ظاهر میشود، چرا همیشه خرابهها را انتخاب میکند؟ چرا نمیرود در قلعهی گراش یا اژدهاپیکر لار یا ارگ کریمخانی زندگی کند؟ ما سه نوجوان پرشور بودیم که شیطنت میکردیم. اگر عشایر در این اطراف خیمه میزدند یا هیزمشکنی از نزدیکی این قلعه، از کوه بالا میرفت، با زوزه کشیدن و پارچههای سفید و سیاه که با چوب بلندی در هوا تکان میدادیم، آنها را میترساندیم.»
شهباز از سخنان و رفتار محمدخان هاج و واج مانده بود. سر شب از نگاه نفرتبار این مرد به سمت خودش ترسیده بود ولی اکنون چون پدری مهربان با او سخن میگفت. برای این تغییر رفتار خان به دنبال جوابی در ذهن خود بود.
محمدخان و نایب روی سکوی وسط حیاط نشستند و به یادآوری خاطرات گذشتهشان با غریبخان و اوقات خوشی را که در این قلعهی مخروبه گذرانده بودند پرداختند. وقتی شهباز دوباره مشغول خاکبرداری شد، نایب صحبتهایی را که در بین راه با شهباز داشت، به اطلاع خان رساند. محمدخان هم وضعیت بلقیس و نظر همسرش، زهرا، را به نایب اطلاع داد و نظرش را جویا شد. نظر نایب این بود که فعلاً باید این دو دلداده به عقد همدیگر درآیند و مراسم رسمیِ عروسی در سال آینده برگزار شود. از خان اجازه خواست که فردا به نزد دهباشی و خسرو برود و رای و نظر آنها را دربارهی عقد شهباز و بلقیس جویا شود.
شهباز اطراف کوزهی سفالی را خالی کرده بود. او یک کیسهی چرمی را که کنار کوزه قرار داشت، بیرون آورد و نایب اسد را صدا زد. نایب اسد رو به خان کرد و گفت: «جناب خان، بلند شو. پسر عمویت غریبخان ما را به میهمانی خود دعوت کرده است. آن گودال بوی دست غریبخان را میدهد.»
نایب اسد با خنجر خود با دقت گچهای خشک شدهی درپوشِ خمرهی سفالی را میخراشید و بدون اینکه به شهباز نگاه کند گفت: «سرحدی، خوب به خاطر بسپار. هفتاد قدم و بعد دو قدم. آن سکو را نگاه کن. آن طرف سکو، در دو نبش سکو، هفتاد قدم که بروی به دو خمرهی دیگر میرسی. سمت راستی متعلق به محمدخان است و سمت چپی خمرهی من است. سه جن این قلعه در ایام نوجوانی، این سه خمره را در زمین مخفی کردند و عهد کردند که فقط بعد از ازدواج و مراسم دامادی آن را باز کنند. آن دو خمره، فقط یک بار باز شدند. ولی این خمره برای سومین بار باز میشود. اولین بار بعد از مراسم عروسی غریبخان بود و دومین بار، چند وقت بعد از وفات او. حالا سومین بار، به افتخار تو و بلقیس.»
📕 پایان فصل سوم
ادامه دارد…
کربلایی علیرضا فرزند کربلایی علی در اواخر دوره زندیه از «گلپایگان» به «گراش» مهاجرت نموده است.
بسیار زیبا و گیرا نوشته شده. مرا بیاد روزهای کودکی و نوجوانیم برد که با اشتیاق و همراه با پیگیری و سماجت عجیبی باورقیهای مجلات سالهای اولیه ده چهل شمسی را با هر زحمتی بدست می آوردم و با ولع خاصی آنها را سطر به سطر و کلمه به کلمه می خواندم ،پاورقیهای بزرگانی همچون حسینعلی مستعان، صدرالین صدر الهی، زین العابدین رهنما، ذبیح الله منصوری و چند نفر دیگر که آز بزرگان و نویسندگان معرف و شناخته شده ایران هستند. اکثر پاورقیها که در چایان داستان پاورقی در مجلات بصورت کتاب نیز منتشر میشد دوباره می خواندم . درست و حقیقت است که این پاورقیهای داستانی که بر مبنای یک دوره تاریخی و یا یک رویداد تاریخ نوشته میشد ارزش و سندیت تاریخی نداشت ولی دهن کنجکاو و پویای نو جوانی و کودکی مارا سیراب و آماده می کرد که در دوره دیگری از عمر خود بتوانیم از عادت گرفتن به مطالعه و خواندن کتاب سود و لذت بیشتری ببریم
با تشویق و تشکر از این نویسنده گراشی دوست دارم یا آوری کنم
۱- شما هم دقت کنید همچون نویسندگان معروف و پیشگامان این گونه داستانسرایی وقتی به مثل و یا کنایه و یا گفته های عوام در باره موضوعی که میتواند برای انسانهای دیگر تحقیر کننده و آزار دهند باشد با درایت و حوصله آن مَثَل و کنایه به گونه ای در داستان بیاورید که توهین کلامی و یا نژادی آن خنثی شده باشد و اثر منفی نداشته باشد. هر چند شاید در محاوره روزانه امر عادی و فارغ از بار منفی باشد ولی در داستان نباید نمود توهین باشد
۲- درست است که این نوع داستانها سندیت تاریخی ندارد و کسی هم آنرا تاریخی نمی داند ولی باز هم باید نویسنده دقت کند که تصور اشتباه تاریخی و اجتماعی برای خواننده ایجاد نکند. در محاوره خان و همسرش شما خان و رعایت آورده اید در صورتیکه که در گراش و شهرهای همجوار مردم در طول تاریخ این سرزمین رعیت خان نبوده اند خانها اگر قدرت داشته و یا حاکم بوده اند اهالی و مردمان را رعیت نبوده اند. عده ای ابواب جمعی و تفنگچی داشته اند که با حقوق استخدام می شده اند ولی آنها هم باز رعیت خان نبوده اند روزی در استخدام بوده اند و روزی نه . عده معدودی از افراد که درمناطقی که آب و یا قناتی بوده واین افراد روی آن کار می کرده اند شاید خان آنها را رعیت تصور می کرده ولی آنها هم آزادبوده اند که کار بکنند یا نه و درازای کار در محصول سهم داشته اند. ارباب و رعیتی که در دیگر نواحی ایران مرسوم بوده در گراش نبوده است و مردم گراش رعیت خان نبوده اند.
موفق و پر کار باشید.
سلام وقت بخیر
من با وجودی که اصالتاً گراشی نیستم ولی حدود بیست سال است که در این شهر با خانوادهای اصیل گراشی ازدواج کردم من داستانهای تاریخی بسیار خوانده ام ولی الحق والانصاف این داستان با مهارت و وسواس خاصی نوشته شده که داستان سرگذشت این شهر در مقطعی از تاریخ را بیان میکند