هفتبرکه: ۲ اسفندماه روز جهانی زبان مادری است. فرصتی برای یادآوری اهمیت زبانهای محلی. به مناسبت این روز داستان معرف ملک ممد را به گراشی همراه با ترجمه آن بخوانید.
بخش گراشی داستان به روایت رقیه پاکروان و خوانش فارسی آن به روایت فاطمه آبازیان است. این داستان فروردین ۱۳۸۷ در ویژهنامه هیمه منتشر شد و اکنون بازنشر آن را در هفتبرکه بخوانید
ملک مَمَّد
یَک زمانی یَک پُسی که إسمُش مَلِک مَمَّد وآ با باشو تِکِ دِه زندگی شُؤَکِه. مَلِک مَمَّد نَنَشْ نِوا بجاش یَک زِن بائَهِ بَجِّنسی أُشوا که هررِزْ شَه پِئْزَدَشْ أََواخَد و نَخْچُش أُشْنِوا. مَلِک مَمَّد کُرَّه اسپی أُشْوا که تِکِ یَک جَئِ کِوَه ای إز خونَشو نِگَه شَکه. ای اسپِ مونِسِ مَلِک مَمَّد وآ و شَشَئِسْ کائَتْ بِدَرِ وَلِه فَکَط با صاحبش.
مَلِک مَمَّدهررِزْ أچُو کُتابْ وَخْتِ أَواگِشت اَوَّل أچو پِشِ اسپُش و کُرَّه اسپِ أمْ که إز سیلاخِ طاویله مِنْسِرُو شَدی هرچی تِکِ خونَه بُسُّو بَرِ مَلِک مَمَّد شَواگُت.
یَک رِزی زِنِ بائَهِ شِه شیش گُت:«اَگه خاطِرُم تَئِه باید پُسُت شِز خونه دَر بِکنِش،إکه یا جائ مائِن یا أَنَه.بائَه أُشْگُت :«إنَه خو نابِه ،تِه زِنَمِش أَنَم پُسُمِن.»زِن بائَهِ وَخْتِکِه أُشْدی شیش کَری ناکُد و دُزْ إز شیش تِک کِئز آوِّنِ مَلِک مَمَّد سَم أُشْریخت. زور که پُسِ وَ خونَه أُنْت اَسپِ أُشگُتْ که إِرِز إزْ کِئْزِ خوتْ آوْ مَواخو که سَم شِه. وَ خِئْرْ گُذشت و رِزِنَدو کَرتَگِ نونیِ پُسِ سَمّی أشْکِه. لَئْدو اسپِ خبر أُشْوادا. مَلِک مَمَّدهم إز نونِ زِرِ بَرِخوش أُشْنِخَه. زن باشو گَمون أُشْبو که یَک کِسی إز تِکِ خونَه بَر پُسِ خبربُردای .«بائَهِ که خبر شِز چی نی نَپَه کِئِن؟»
صَبانَش وخْتِ پُسِ إز کُتاب أُنْت شِز پَسْ سِرَچو دَمِ طاویله گاش کَشِدَه. چَشْ شِه کَلَّهِ سِرَ چو وَخْتِ أُشْدَنِس اسپِ حرف زَتای .أُشْگُت إی هرچیِن زِر سِرِ ای اسپِن. إکَشَه بَر اسپِ نَکشَه أشکَشی. خو شَه مریضی زَت و إز اوَّلَم یَکچی بَرِ طبیب أشْبو و أشگُت که دَوائِنِ ما فَکَط گِشتِ کُرَّه اسپِ مَلِک مَمَّد بُکو. شیش هم که إز مَکر زِنَش خبر أشْنوا باوَرأشْکِه و مَزِ پُسُش زِرْ شَه دل نِکُدْ أشگُت صَبا که چو وَ کُتاب شِه کارْدْ أتُم تِه أنَه نِبِنِه.
کُرَّه اسپ هم که أشْشُنُفْت شِه مَلِک مَمَّد گُت.صُب وابی .مَلِک مَمَّد وخْتِکه شَواس إچِه و کُتاب یَک کِسَش پُلِ تَمْباک و یَک کِسَش پُلِ بافَه أُشْواکِه و چو. أَنیزا زور نِوا مَلِک مَمَّد شَواس إزکُتاب فَرار بُکُد که مُلّا أشْگِرِت. أنَم یَک مُشتی تَمباک شِه چَش و لِه مُلّا زَت. مُلّا چَشُش شَخَرِنا و آخْ چَشُم آخ چَشُم شَکِه. لَئْدو تا شَواس بِگْروزِ أشْدی هَمَه بِچِّیا شِزْ پَس سِرَ خیز زَتان. دَسْ شِه کِسَه کِه و بافَیا بَرْ بِچّیا بَرَنِش أشْکِه. بِچّیا وَ شُوکِ بافَه مَلِک مَمَّد شُز یاد چُو.وخْتِ وَ خونَه رَسی أشْدی کُرَّه اسپُش شو خَتِنَدِن که شِه کارْدْ آتِن.
شِه باشو گُت:«بَبَه،مَئِرِش بَر کَشِ آخِری شِه سُوار بِبَم؟»کَبیل اشْکه. مَلِک مَمَّد سُوار اسپُش بی و تِکِ مِنْسِرو دور أشزَت ودور أشزَت و دور أشزَت و یَک کَشی اسپِ پَلْ أشْکِه و چو آسْمو. چو بَرا بَرا و دیر وابی. چو چو چو تا نَزیک یَک آبادینی و زِر أنْت و مَلِک مَمَّد شِه لَرْدْ شُنْد. کُرَّه اسپ أشْگُت:«ما دِگَه أُمناشا تَمْرَه بِیَم، مَزِ که خیلی جوئِش أَتِرسَم چَش أتّبِنِّن اَوَّل خو ویَک تَئْرینی زِشت واکُو دِگَه بُره تِکِ شهر؛تهِ جونِ ما نِجات اتْدا دو تا تارِمیم شِزْ بِکَه ته اُتْبارِزْبِه هر وَخت کُمک تَواس شِه تَش آدِه تا بِیَم.»
پُسِ تِک راه یَک پِسِّ حیوونی اُشواجو که چونِ کُلَه أَمَنِس.شَه سِرَ واکَشی که ایلَکِه زشت وابِه. تِک شهر وَ یَک مَسِّدی رَسی .سُراخْ أشْگرت که خادِم بَر مَسِّد تُناوِّه؟ شُگُت:«چرا وَلِه تِه خو بِچِیش. »أشگت:«وَ کَد آدم گَپ کاراَکنم.» یَک جَئی هم شو خادِم مَسِّد دا.
بِرابَر مَسِّد کَصر پادشاه وا. پادشاه هفت تا دُت أشوا و پُس أشنِوا.جئِ دُتِ هفتمی بِرابَر دَریچَه مَلِک مَمَّد وا. مَلِک مَمَّدِ کِصَّهِ أما رِزْ تِک مَسِّد کارشَکِه و شو وَ تِک جاش أچو .کلاش شِز سِرَ أواسِه و أخَت. دُتِ پادشاه هر شو وَرْگاری إز دَریچَه جاش چَش جونِنِ مَلِک مَمَّد شَکه.
رِزْ أنت و رِزْ چو تا وختِکه دُتِیا گَپ بُدِن و وخت بِئینیشو رَسی. تِکِ شهر جار شُزَت که هر پُسِ خانواده داری شَوِه دَمَهِ پادشاه بِبِه بیا کاخ پادشاه. همه که جمع بُدِن پادشاه شِه دُتِیاش گُت که هر که تُئَوِه پَسَند بِکنی. إز دت اولی شروع شُکه تا نوبت هفتمی بی أشگت: «ما إستا إز ایشنیا اُمْناوِّه». شُگُت :«نَپَه که تَئِه؟جوونتر و جوتر إز ایشنیا کِسِدو تِکِ شهر نی.» یَکتَه أشْفِرِسّا إز دُمِ مَلِک مَمَّد. دُتِ اُشگت: «ما مَوه زِنِ ای بِبَم.» دادیاش مَچی شُگُت که ای چِن چه زِشتَه. هرچی شُگُت فایده اُشنِوا. پادشاه «نه»أشنِگُت وَلِه برعکسِ أنَئْدو دُتِیا ای دُتِ بعد إز بِئینیش باید إز کاخِ پادشاه أچو و در؛ دِگَرَم جهیزیه ای دُتِ یَک اسپِ لَنْگ و یَک شمشیر مَنْگ وآ.
خلاصه دت پادشاه زن خادم مَسِّد بی وَلِه مَلِک مَمَّد شِه تِک وامُندِسّو که چِتَئْر وا که إز گَلِ ای همه مَکِس إز دُمِ أنَه اَگِشتن. إز زِنَش سُراخْ اُشگرت. زِنَش هم شِز بَر گُت که هر شو إز دَریچَه چَشِ أنَه شَکِردِن و گِئْلِ کُلَهِ زشت مَلِک مَمَّد اُشنِخَردِن. کِئْتَرین دُتِ پادشاه پِنْگِ وَخْت یَکَش اَچو وَ سَرْ وَخْتِ باشو. تا پاش وَ تِک کاخ أرَسی دادَیاش مسخره شز أکه و شُؤَخَد:«کِلَنْگْ کِلَنْگُشْ مَریزا ،اسپِ لَنْگُش مَریزا ،شمشیر مَنْگُش مَریزا» أنَه هم هیچی جُواب أشناوادا.باشو شَدی و أچو وَ خونشو.
رِزیا أگذشت .یَک رِزی خبر رَسی که پادشاه مریض سختن و دوائیش گِشْتِ سِرِ إشکالِن.چون شِکار إشْکال سخت وآ پادشاه معیّن اُشکه هر تا إز دَمَیا که اُشْبِشا بِیاره شِه جانشین خوش بُکُد. مَلِک مَمَّد فِکر اُشکه که ای بهترین وَختِن که خو نِشو آدِت. مِنِ کُرَّه اسپش شه تش دا تا إز اَنه هم کمک بِگِرِ. کُرَّه اسپ که أنت مَلِک مَمَّد ماجرا شِزْبَر تعریف که. بوری که شاور شُزَت یَک نَکْشَه وَلْمی شوکَشی.
مَلِک مَمَّد لِه أمی کِئْبی که مَئْنَکِ إشکال وا یَک چادِرِ سَوْزی اُشزَت و خوش کلاش شِزسِرَ واسه و تک چادر شه. یَکْتَه یَکْتَه اِشکالیا همه دور چادر جمع بدن. شیش تا دمیا هرچی تِکِ کِئْب گِشتِن هیچی شُنِواجو. تا ایکه وَ أمی خیمه سَوْزِ رَسِدِن .چِدِن جا. شُدی یَک پُسِ خیلی جوون و جونی أنْکَه اُدای. شُگُت :«أما چَنْ تا إز إشکالیات مُؤَوه.» أشگت: «باشد دو تا شرط اُشه، اول ایکه ما کَلَّش شِه کِسی ناتَم، دُیُّم ایکه و پیل تُناتَم بجاش ایلکه أسَّمَهِ داغ تئت کمرتو أنِسَم.» چارَه دو شُنِوا، شُناشَس دَسِّ خالی واگَردِن. جائِ أسمه داغ هم خو زر جَمَه وا وکِسی اُشْنادی. با هم کَرار شنا که إسْکه شِه زِنَش نِگه که خُشو شِکار شُنِکردِن و چه بُدِن و چه واگُذَشْتِن.
مَلِک مَمَّد و خونه چو کَلَّهِ اِشکالیا شِه زِنَش دا. أشگت: «واسِه ای نَکْ بُکو بُبو بَر باتو ،اگه دادَیاتَم چی شُگُتِش بُگِه: إشکالِ کِئْبُشْ مَریزا ،چاپِِ زِرِ کِئْلُشْ مَریزا.» زِنِ مَلِک مَمَّد کَساتِ کَلِّئیش أشواسِه و چو . دادَیا چونِ مَوَخْت یَکتَه یَکتَه که شَوارَسِدِن شُؤَگت: «کِلَنْگْ کِلَنْگُشْ مَریزا،اسپِ لَنْگُشْ مَریزا ،شمشیر مَنْگُشْ مَریزا» أنَه هم جُواب شَوادا:«إشکالِ کِئْبُشْ مَریزا، چاپِ زِرِ کِئْلش مَریزا.» دادَیا و پِشِ شِیاشو واگِشتن که راسْ بُگای شما بر إشکال زَتَه چِه تُکِردِن که خُنْگِمو إسْوَخْتْ جُواب براَما أشنوا وَلِه إرِز إنَه و إنَه اُشگت. دَمَیا هرچی بُسّو بَر زِنَیاشو تعریف شوکه و آخِرُش شُگت:«وَلِه أنکه غیر إز اَما و أمی جوونِ کِسِدو أنکَه نِوا، أمی جوون هم خو شِه أنه نِوا خیلی جو وا، نادَنُم خُنْگِتو إز کو خبر اُشه؟» دادَیا چِدن پِش خُنْگِشو ت تِه إز کو أتْدَنِس که إنَه بُدِن. اُشگت أمی جوون تِکِ خیمه شِه مائِن. پادشاه کَلَّهِ اُشخه و کم کم بِشْ وابی. مَلِک مَمَّد شِه جانشین خوش که و کِئْتَرین دُتِ پادشاه وَ کاخ واگِشت. کائَت أما خَشِ خَشِ…
ملک محمد
زمانی پسری به نام ملک محمد با پدرش در ده زندگی میکرد. ملک محمد مادر نداشت و جای مادرش را زن بابای بدجنسی گرفته بود که ملک محمد را دوست نداشت. ملک محمد یک کره اسب داشت که در طویله از آن نگهداری میکرد. کره اسب میتوانست با صاحبش که ملک محمد بود، حرف بزند. ملک محمد هر روز به مکتب میرفت. وقتی از مکتب برمیگشت، اول میرفت سراغ اسبش. اسب هم که همیشه در طویله بود و طویلههم کنار خانهی ملک محمد، او را از اتفاقاتی که در نبود ملک محمد در خانه میافتاد مطلع میکرد.
یک روز زن بابای ملک محمد به شوهرش گفت:«تو باید پسرتُ از خونه بیرون کنی. اصلا حوصلهشو ندارم. اینجا جای جای منه یا جای اون» شوهر زن که پدر ملک محمد باشد به زنش گفت:«نه. امکان نداره. اگه تو زنمی اونم پسرمه. من این کارو نمیکنم». زن بابای ملک محمد هم وقتی فهمید شوهرش، پسر را از خانه بیرون نمیکند قصد جان ملک محمد را کرد.
یک روز در کوزهی آب ملک محمد زهر ریخت تا وقتی او از مکتب آمد، آب زهرآلود را بخورد و بمیرد. اسب که از داخل سوراخ طویله که می شد خانهی ملک محمد را دید، ماجرا را فهمید و وقتی ملک محمد از مکتب برگشت از او خواست تا امروز از کوزهی خودش آب ننوشد و ماجرا را برای صاحبش تعریف کرد. روز بعد زن بابای ملک محمد در غذای ملک محمد زهر ریخت و باز هم کره اسب ملک محمد، با فهمیدن ماجرا او را از خواستهاش که مرگ ملک محمد بود، ناکام گرداند. زن شک کرد که چرا نقشهاش عملی نمیشود و با خودش گفت:«بابای ملک محمد که از نقشههای من خبر نداره، پس کی بهش اینا رو می گه؟».
یک روز وقتی ملک محمد از مکتب آمد، یواش دنبالش رفت تا شاید بفهمد قضیه از چه قرار است. ملک محمد رفت توی طویله و زن هم کنار طویله فالگوش واستاد و یواشکی نگاه کرد. وقتی دید اسب دارد با ملک محمد حرف میزند، نزدیک بود از تعجب چشمهاش بیرون بزند. با خودش گفت:«هر چی هست زیر سر این اسبه» و این بار برای از بین برد اسب نقشه کشید. خود را زد به مریضی و رفت پیش طبیب و چیزی به او داد تا به دروغ به شوهر زن بگوید که زنش مریض است و دوای درد او گوشت اسب ملک محمد است. طبیب موضوع را با شوهر زن در میان گذاشت و مرد هم قبول کرد و گفت:«باشه. پس وقتی ملک محمد مکتبه، سر اسب رو میبریم تا کمتر ناراحت بشه».
آن روز ملک محمد که از مکتب برگشت، اسب قضیهی سربریدن خودش را برای ملک محمد گفت. فردای آن روز از راه رسید و وقت آن شد که ملک محمد به مکتب برود تا ظهر، دور از چشم او اسبش را سر ببرند. ملک محمد قبل از رفتنش مقداری تنباکو در یک جیب و مقداری خرمای نارس خشک هم در جیب دیگرش ریخت و راهی مکتب شد. ظهر نشده بود که ملک محمد به قصد فرار از مکتب در حیاط دوید. ملّا او را گرفت تا مانع از فرار او شود. او هم یک مشت تنباکو ریخت توی صورت ملّا و او را در حالی که فریاد میزد: «آخ چشمام… آخ چشمام…» رها کرد و به دویدن ادامه داد. بقیهی بچهها که حال ملّا را دیدند به قصد گرفتن ملک محمد دنبالش کردند. او هم یک مشت خرمای نارس خشکی که با خود از خانه آورده بود، ریخت برای بچهها تا مشغول خوردن آن شوند و او را رها کنند.
از مکتب فرار کرد و دوان دوان به خانه رسید و دید اسبش را خواباندهان تا سرش را ببرند. از پدرش میخواهد که اجازه دهد برای آخرین بار بر اسبش سوار شود و چند دور در حیاط بگردد. پدر اجازه داد و ملک محمد سوار بر اسبش حیاط را دور زد. دور زد و دور زد و دور زد تا اینکه اسب به پرواز در آمد و بالا رفت. رفت و رفت و رفت تا از نظرها محو شد و بالای یک آبادی رسید و آنجا فرود آمد. به ملک محمد گفت:«من دیگه نمیتونم باهات بمونم. تو باید تنهایی بری وارد شهر بشی. فقط یه کاری که از زیباییت کاسته بشه. آخه تو خیلی زیبایی و من میترسم چشمت بزنند. راستی تو جون منُ نجات دادی. چند تار از موهای منُ جدا کن و هر وقت تو دردسر افتادی آتیشش بزن تا من بیام بهت کمک کنم».
ملک محمد حرف او را قبول کرد و چند تار از موهای اسب را برداشت و قول داد کاری کند تا از زیباییش کاسته شود. در راه پوست حیوانی پیدا کرد و از آن کلاهی ساخت و بر سر گذاشت تا زشتی کلاه زیبایی ملک محمد را مخفی کند. ملک محمد وارد شهر شد و به مسجدی رسید. از اهالی پرسید:«شما برای مسجد خادم نمیخواهید؟» گفتند میخواهیم ولی سن تو خیلی کم است ولی او گفت:«اندازهی یک آدم بزرگ کار خواهم کرد» و او را بعنوان خادم پذیرفتند و یک اتاق کنار مسجد به او سپردند که شبها استراحتگاهش باشد.
روبروی مسجد، کاخ پادشاه شهر قرار داشت. پادشاه هفت دختر داشت و پسر نداشت. پنجرهی اتاق هفتمین دختر پادشاه درست مقابل پنجرهی اتاق ملک محمد قرار داشت. دختر پادشاه هر شب وقتی ملک محمد از مسجد برمیگشت، او را نگاه میکرد. حتی دیده بود ملک محمد بدون آن کلاه زشت، چقدر زیباست. روزها از پی هم سپری شدند و دختران پادشاه بزرگ شدند و وقت ازدواجشان بود. در شهر اعلام کردند که هر پسر خانوادهداری دوست دارد داماد شاه شود بیاید به قصر. همه در قصر جمع شدند و شاه دخترانش را صدا زد و گفت: «هر کدومتون یکی از این پسرها را بعنوان همسر انتخاب کنین». از دختر بزرگ شروع کردند تا رسیدند به کوچکترین دختر شاه. او گفت:«من هیچ کدوم از اینا رو نمیخوام» همه گفتند ولی به جز اینها پسر زیبا و جوانی که شایستگی دامادی شاه را داشته باشد، نیست.
دختر شاه چند نفر را فرستاد دنبال ملک محمد و به این ترتیب همسرش را به خانوادهاش معرفی کرد. خواهرهای دختر وقتی ملک محمد را با آن کلاه دیدند، خواهر را مسخره کردند و سعی کردند او را از این کار بازدارند ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود. شاه هم مخالفت نکرد ولی گفت از این به بعد باید خارج از کاخ زندگی کنی و جهیزیه به او یک اسب لنگ و یک شمشیر زنگ زده داد که این جهیزیه باعث شد دختر کوچک شاه مورد تمسخر خواهرانش قرار گیرد اما با این وجود او همچنان ملک محمد را دوست داشت و به حرف و حدیثها اعتنایی نمیکرد.
روزها گذشت و خبر رسید که پادشاه به سختی بیمار است و دوای درد او گوشت سر گوزن است. البته شکار گوزن خیلی سخت بود به همین دلیل پادشاه گفت:«هر کدوم از دامادها که بتونه گوزن شکار کنه، جانشین منه». این خبر به ملک محمد رسید. با خود گفت:«الان بهترین وقته که خودمو نشون بدم» اما شکار گوزن کار خیلی سختی بود. یاد اسبش افتاد و تار مویی که از او داشت. موها را آتش زد و اسب به کمک ملک محمد آمد. با هم خیلی فکر کردند تا اینکه یک نقشه طرح کردند. ملک محمد رفت روی کوهی که گوزن داشت و یک چادر سبز زد تا با آن توجه گوزنها را به چادر جلب کند. نقشهاش گرفت و گوزنها یکی پس از دیگری دور چادر جمع شدند. ملک محمد هم کلاهش را بیرون آورد و در چادر نشست.
از آن طرف، شش تا داماد پادشاه نا امیدانه بدنبال شکار بودند تا اینکه رسیدند به چادر ملک محمد. آنها ملک محمد را بدون کلاه ندیده بودند و به همین خاطر او را نشناختند. از او خواستند که چند تا از گوزنهایش را به آنها بفروشد. ملک محمد هم قبول کرد اما گفت دو شرط دارم:«اول اینکه من سر گوزنها را به کسی نمیدهم، دوم اینکه جای پول با ملاقهی داغ زیر کتفشان را نشان بگذارم». آنها هم چارهای جز قبول کردن شروط ملک محمد نداشتند و بین خودشان قرار گذاشتند که هیچکدام از ماجرا برای زنهایشان حرفی نزنند. ملک محمد با سر گوزنها به خانه برگشت و از زنش خواست سرها را بپزد و برای پدرش ببرد و اگر خواهرهایش باز هم اورا مسخره کردند، او هم از سر تلافی شوهرهاشان را مسخره کند و ماجرا را برایشان بگوید.
به کاخ که رسید طبق معمول مسخرهاش کردند و او هم در جواب آنها شوهرانشان را مسخره کرد. خواهرهایش نزد شوهرانشان برگشتند و خواستند ماجرا را تعریف کنند. آنها از روز شکار برای زنهاشان گفتند و گفتند:«ولی آن جوانی که در چادر نشسته بود، شوهر خواهرتون نبود. اون جوان خیلی زیبایی بود. خواهرتون از کجا خبر داره؟». خواهر نزد خواهر کوچکشان برگشتند و از او خواستند بگوید از کجا موضوع را فهمید. دختر هم از زیبایی ملک محمد گفت و کلاهی که بر سر میگذاشت تا زیباییش مخفی بماند و به این ترتیب، هفتمین دختر پادشاه با همسرش به قصر برگشت و ملک محمد بعنوان جانشین پادشاه در قصر پادشاهی کرد.
افسون من
۳ اسفند ۱۳۹۹
یادوش وخئر ،ننه مو هر شاو شز بر کائت شاو (ملک محمد ) شگوت