بستن

۹۶ درصد معلولیت جلوی موفقیت حسین را نمی‌گیرد

هفت‌برکه – فاطمه ابراهیمی: «من اگر از روز اول می‌دانستم پسرم بزرگ‌تر که شد می‌تواند مثل دیگر بچه‌ها راه برود، هیچ‌وقت در تنهایی‌هایم اشک نمی‌ریختم.» این را مادر حسین می‌گوید. مادری که بیست سال قبل با به دنیا آمدن حسین، کارش شده بود راز و نیاز به درگاه خدا برای تسکین ناامیدی.

حسین آرام کنار مادر نشسته است و به حرف‌هایش گوش می‌کند. «حسین ته‌تغاری من است. بعد از یک دختر و چهار پسر، خدا حسین را به من داد. اما…» نگاهش را که دنبال می‌کنم حسین را نشانه گرفته است. «اما خدا را شکر. من که از او راضی‌ام. هم از حسین، هم از کار خدای حسین.»

حرف مادر که تمام می‌شود پدر حسین، محمد عباسی، می‌گوید: «همیشه آن چیزی که خدا داد، باید شکرگزارش باشیم. اگر حسین مشکل جسمانی دارد و معلول است، اما خدا را شکر می‌کنم که عقلش سالم و کامل است. حسین دیگر برای خودش مردی شده است و با این وضعیت خیلی وقت است که کنار آمده است.»

دانشجویی یا نود و شش درصد معلولیت

سوالاتم از حسین را با معلولیتش شروع می‌کنم. حسین می‌گوید: «من نود و شش درصد معلولیت دارم، اما خدا را شکر می‌کنم که با این وضعیتم تمام کارهایم را خودم انجام می‌دهم. به نظر من معلولیت محدودیت نیست. این اصلا یک شعار نیست. یا حداقل من با کارهایم این را نشان داده‌ام که شبیه بقیه‌ام و هیچ فرقی با آدم‌های عادی ندارم.»

از درس و دانشگاهش می‌پرسم؛ چیزی که مرا به خانه حسین کشانده است. به مناسبت روز دانشجو، میهمان این خانواده‌ی خونگرم و پرجمعیت شده‌ام. می‌گوید: «کنکور را همان بار اول قبول شدم. الان دانشجوی ترم پنجم رشته علوم و مهندسی محیط زیست دانشگاه پیام نور اوز هستم. سه ترم دیگر تا لیسانسم مانده است.» می‌گویم با این وضعیت درس خواندن سخت نیست؟ می‌گوید: «نه اصلا. با این وضعیت هم می‌شود پیشرفت کرد. من هم مثل بقیه می‌توانم بخوانم و بنویسم.»

اشاره‌ای می‌کنم به دستانش که یکی کوتاه و دیگری بلند، اما به دور خودش پیچیده است. می‌گوید: «با دست راستم می‌نویسم. این دست که بلندتر است به کمک این دستی که کوتاه‌تر است می‌آید و با کمک هر دو دستم تمام کارهایم را انجام می‌دهم.»

مادر حسین، نرگس دانشور، می‌گوید: «برای ما دیگر عادی شده است، چون حسین از همان روز به دنیا آمدنش همین شکلی بود. اما هر کس برای اولین بار او را ببیند فکر می‌کند هیچ کاری نمی‌تواند بکند. در صورتی که پسرم تمام کارهایش را خودش انجام می‌دهد.»

خانواده‌ای درس‌خوان و مهندس

احمد، مهدی و رضا سه برادر حسین روبه‌روی من نشسته‌اند. احمد می‌گوید: «من مهندسی معماری خوانده‌ام. یک دفتر مهندسی در گراش دارم که ما سه برادر هرکداممان عهده‌دار یک مسئولیت در این دفتر هستیم. کار طراحی داخلی ساختمان به صورت سه‌بعدی با حسین است.» تعجب می‌کنم و خیلی ناخودآگاه می‌گویم واقعا؟ حسین می‌خندد و می‌گوید: «کار طراحی را احمد به من یاد داده است.»

احمد می‌گوید: «ما درصدی کار می‌کنیم و من به حسین حقوق می‌دهم. به این همت و پشتکار حسین آفرین می‌گویم. می‌پرسم کار کردن همزمان با تحصیل به درس و دانشگاهت لطمه نمی‌زند؟ می‌گوید: «نه. هم درس می‌خوانم هم کار می‌کنم. اما ایام امتحانات دانشگاه، سر کار نمی‌روم.»

پدر می‌گوید: «من پنج پسر دارم که همگی برای خودشان کسی شده‌اند. علی، پسر بزرگم، کارشناسی ارشد برق قدرت در دانشگاه علم و صنعت تهران خوانده است. مهدی مهندسی کامپیوتر و احمد مهندسی معماری، هر دو مدرکشان را از دانشگاه پیام نور اوز گرفته‌اند. و رضا هم بعد سربازی و دامادی‌اش تازه دانشجوی ترم یک برق است.» می‌گویم ماشاءلله و امیدوارم همه موفق باشند.

زنگ تفریح

صدای زنگ در می‌آید. حسین بلند می‌شود و می‌رود در را باز کند. مادر می‌گوید: «باید علیرضا، دوستش باشد.» علیرضا کنار حسین روبه‌رویم می‌نشیند. با آمدن علیرضا، اولین سوالم را از او می‌پرسم: حسین دوست خوبی است برایت؟ می‌گوید: «دوستی ما عمر کوتاهی دارد. ما فقط پنج سال است که با هم دوستیم. از سال دوم دبیرستان با هم دوست شدیم. اما در این مدت، حسین ثابت کرده است که از برادر به من نزدیک‌تر است. ما آخر هفته معمولا برنامه تفریحی می‌گذاریم. مثلا کوه، استخر و یا فوتبال.»

با دیدن حالت تعجبم، عموی حسین حرف علیرضا را بیشتر برایم توضیح می‌دهد. او می‌گوید: «در بازی فوتبال با کفش هیچ کس حریف حسین نمی‌شود. اما باید بدون کفش بازی‌اش را ببینی. آنوقت دیگر حتی یک نفر هم نمی‌تواند حریفش بشود. حسین خوب شنا و کوه‌پیمایی می‌کند.»

مهدی از جایش بلند می‌شود و با کفش‌هایی که تا‌به‌حال هیچ وقت ندیده‌ام برمی‌گردد. می‌گوید این پروتز کفش حسین است. اگر این نباشد، حسین نمی‌تواند راه برود. ما این پروتز را چند سال قبل سه میلیون تومان خریدیم و همین چند ماه قبل هم کمی آن را تعمیر کردیم. چون پاهای حسین هنوز در مرحله رشد است، این پروتز برایش کوچک شده است و پاهایش را اذیت می‌کند. اما ما مجبوریم تا رشد کامل حسین صبر کنیم و بعد برایش یک پروتز ثابت بخریم. حسین می‌گوید من اگر این را نپوشم تعادلم برقرار نمی‌شود.

کسی به فکر معلولان نیست

پدر که دل پری از سازمان بهزیستی دارد می‌گوید: «ما بیست سال است که مثلا زیر نظر این سازمان هستیم، اما فقط چند سال است که ماهی پنجاه تومان به حساب حسین می‌آید. در این شرایط اقتصادی، این هزینه چه دردی را دوا می‌کند؟ یک ربع شهریه دانشگاه حسین هم نمی‌شود. ما سال‌هاست برای دفترچه بیمه تامین اجتماعی از بهزیستی اقدام کرده‌ایم اما هنوز که هنوز است حسین دفترچه ندارد. قرار است یک دفترچه شبیه دفترچه بیمه سلامت از بهزیستی به او بدهند که فعلا پیگیر کارهایش هستیم.

«ما از تلویزیون زیاد می‌بینیم و می‌شنویم که برای معلولین کشور امکانات خوبی را فراهم کرده‌اند اما به ما که می‌رسد به سر می‌رسد؟ یا قانونش عوض می‌شود؟ برای زمین و خانه هم پیگیری کرده‌ایم، اما می‌گویند اگر خانواده‌ای دو معلول داشته باشد، این سهم را دارد که به او خانه‌ای بدهند.»

مادر می‌گوید: «خدا را شکر که دستمان توی جیب خودمان است و آنقدر خدا به ما داده است که محتاج این هزینه نباشیم. اما این سهم پسرم حسین است. فعلا که فقط ما این سهم را داریم که به خاطر شرایط خاص حسین، پنجاه درصد شهریه دانشگاهش را هر سری به حسابمان برمی‌گردانند.»

همراه خانواده و دوست‌دار بچه‌ها

فاطمه با ورجه‌وورجه‌هایش فضا را کمی عوض می‌کند. از این سر اتاق تا آن سر اتاق می‌رود و با ظرف‌های میوه بازی می‌کند. آرام روی پاهای حسین می‌نشیند. نگاهش می‌کنم و می‌گویم عمو را چند تا دوست داری؟ فاطمه‌ی یک‌ساله کوچکتر از این است که حرفم را بفهمد. مادرش می‌گوید: «وقتی احمد، همسرم، گراش نیست، حسین خیلی احساس مسئولیت می‌کند و کارهایم را انجام می‌دهد. وقتی هم من کار دارم دخترم را پیش حسین می‌گذارم تا به کارهایم برسم. حسین خیلی بچه‌ها را دوست دارد.»

زهرا، زن برادر حسین، که کنار من نشسته است می‌گوید: «هادی، پسرم، حسین را از بین عموهایش بیشتر از همه دوست دارد. وقتی با عمو حسین فوتبال بازی می‌کند باید حتما به او گل بزند. اگر نزند قهر می‌کند.» رو به حسین می‌گویم پس به خاطر هادی کاری کن تا پاسش گل بشود. می‌خندد و می‌گوید: «دلم نمی‌آید قهر کند و مجبورم گل بخورم.»

می‌پرسم استقلالی هستی یا پرسپولیسی؟ می‌گوید: «سرخ‌آبی نیستم، اما رونالدو را دوست دارم. اما برادرزاده‌ام هادی کوچولو پرسپولیسی دوآتشه است. و به من می‌گوید عمو حسین گلی جون.»

رضا که از بین برادرها با حسین کمترین اختلاف سنی را دارد می‌گوید: «من همبازی حسین بودم. چه بازی‌های کوچه‌پس‌کوچه و چه بازی‌های کامپیوتری. ما برادرها تعصب خاصی روی حسین داشتیم و داریم. نمی‌گذاشتیم کسی به حسین چپ نگاه کند. هنوز هم خیلی از شب‌ها با حسین پلی‌استیشن بازی می‌کنیم.»

مهدی، پسر عموی حسین، می‌گوید: «اسم من را گذاشته‌اند همزاد. من همسن حسینم و هم‌بازی و رفیق و پسر عمو و اصلا هر پسوند و پیشوندی که دلت می‌خواهد به آن اضافه کن. حالا سربازم و همین دیروز از سربازی برگشته‌ام.»

پدر مهدی می‌گوید: «به محض اینکه از شیراز برگشت، اول آمد تا حسین را ببیند. پسرم با پسر عمویش از برادر به هم نزدیک‌تر هستند. آنقدر با هم شوخی و کل‌کل می‌کنند که ما نمی‌دانیم این ها با هم دوستند یا دشمن!»

کاش همه مثل حسین به فکر محیط زیست بودند

مهدی می‌گوید: «من چون می‌دانم حسین به محیط زیست خیلی تعصب و علاقه دارد، او را به کوه و دشت و صحرا می‌برم. در حین رفتن اگر زباله‌ای، هر چند پوست بیسکویتی باشد، از ماشین به بیرون پرت کنم، تا چند ساعت با من حرف نمی‌زند. در طبیعت هم مثل کارگران شهرداری پلاستیک به دست، آشغال‌ها را جمع می‌کند.» علیرضا می‌گوید: «بعضی وقت‌ها سر به سرش می‌گذاریم و زباله‌ای می‌ریزیم. و او جمع می‌کند.»

غلام عباسی، عموی حسین، که چهره‌ی شناخته‌شده‌ی حفظ محیط زیست در گراش است، می‌گوید: «اگر همه مثل حسین بودند، محیطی تمیز و بدون هیچ زباله‌ای داشتیم. اما حیف که خیلی‌ها رعایت نمی‌کنند.»

موفق در درس و مشق دانشگاه

دوباره برمی‌گردم سر وقت درس و دانشگاه حسین. می‌پرسم تابه‌حال نگاه دیگران تو را اذیت نکرده است؟ می‌گوید: «خدا را شکر طرز تفکر و دیدگاه دانشجوها آنقدر بالاست که من را هم عضوی از خودشان می‌دانند و هیچ نگاهی تا به امروز حتی برای لحظه‌ای مرا ناراحت نکرده است. اگر هم باشد من اعتنایی نمی‌کنم. چون من هم مثل بقیه دانشجوها درس می‌خوانم و نمراتم خیلی خوب است.»

علیرضا می‌گوید: «حسین آنقدر درسش خوب بود که خیلی وقت‌ها جایمان عوض می‌شد و من از او سوالاتی راجع به درس می‌پرسیدم.»

پدر می‌گوید: «حسین علاوه بر کتاب‌های درسی‌اش، کتاب‌های متفرقه هم می‌خواند. هم من هم پسرم کتابخانه داریم. کتابخانه‌ی خانگی من نزدیک به دو هزار جلد کتاب دارد. اما حسین خیلی رغبت نمی‌کند از کتاب‌های من بخواند».

 حسین می‌گوید: «من بیشتر به کتاب‌های محیط زیست علاقه دارم. و کتاب‌های نوحه. من وقت‌های تنهایی در آرامش خانه برای خودم می‌خوانم و یا می‌نویسم.» مادر می‌خندد و می‌گوید: «فقط از پشت در بسته می‌توانی صدایش را بشنوی. صدای خیلی خوبی دارد. حسین ادامه می‌دهد: «دارم نوحه‌هایی می‌نویسم که امیدوارم یک روزی بشود آنها را در محرم و صفر برای آقا بخوانم.» از حسین می‌خواهم یکی از نوحه‌هایی را که نوشته است برایم بخواند. اما می‌گوید باید حس و حالش باشد. اصرار من بی‌فایده است. مادر می‌گوید: «من که گفتم. فقط باید از پشت در بسته بشنوی!»

پدر شعرهایی را زیر لب زمزمه می‌کند. نگاهش می‌کنم و می‌گویم بلندتر بخوانید. می‌خواند و می‌خواند. از شاهنامه، از دیگر شاعران. می‌گویم ماشالله به شما. می‌گوید: «من به زبان عربی و اردو هم بلدم بخوانم. چون کارم خارج از کشور است به این زبان واردم.»

پدر مرا به اتاق انباری خانه می‌برد که یک روزی کتابخانه‌اش بوده است. کتاب‌هایی روی هم صف داده شده و خاک خورده. می‌گوید: «آنقدر مطالعه کردم که دیسک گردن گرفتم و متاسفانه دیگر نتوانستم کتاب بخوانم. اما همیشه به خانواده ام می‌گویم کمی گوشی همراهشان را کنار بگذارند و دو خط کتاب بخوانند.» و دوباره شعرهایی را زیر لب زمزمه می‌کند.

گلایه نمی‌کنم، چون موفقم

زهرا چایی تعارفم می‌کند. از حسین می‌پرسم آیا شده است که پیش خدا و در تنهایی‌ات از خدا گلایه کنی که چرا تو را با این وضعیت خلق کرده است؟ چرا تو باید این وضعیت را داشته باشی؟ سکوت می‌کند. حرفی نمی‌زنم و نگاهش می‌کنم. می‌گوید: «گه‌گاهی. اما وقتی فهمیدم من هم هیچ فرقی با بقیه ندارم حرفم را پس گرفتم. وقتی فهمیدم من هم می‌توانم راه بروم، درس بخوانم، فکر کنم و تصمیم بگیرم. وقتی فهمیدم عقل سالمی دارم از آن گلایه‌ها پشیمان شدم. وقتی فهمیدم حتی در یک سری زمینه‌ها از دیگران موفق‌ترم، خوشحال شدم. چون پیشرفت کردن با این وضعیت هنر است. و من یک هنرمندم.»

از حسین می‌خواهم مرا به اتاقش ببرد. از پله‌هایی که کنار آشپزخانه است بالا می‌رویم. دو میز کنار یکدیگر گذاشته است. یکی برای کارهای طراحی و ساختمانی‌اش و دیگری برای مطالعه درس و دانشگاهش.

می‌نشیند روی صندلی چرخدار پشت لب‌تابش. با دست‌هایش خیلی سریع برنامه‌هایی را باز می‌کند و چند نمونه از کارهایش را نشانم می‌دهد. واقعا زیباست. آنقدر زیبا که فیلم می‌گیرم تا برای همیشه داشته باشم و هر وقت دلگیر شدم از زمانه و دغدغه‌های زندگی روی دوشم سنگینی می‌کرد، یادم بیفتد که من هم می‌توانم موفق باشم.

کتاب‌های دانشگاهش را از کیفش بیرون می‌آورد. ورق می‌زند. دفترم را به او می‌دهم و می‌گویم ببخشید اما برایم سوال است چطور می‌توانی چیزی را بنویسی. خودکارم را برمی‌دارد و روی یکی از برگه‌های دفترم می‌نویسد «به نام خداوند بخشنده مهربان.» چه جمله قشنگی. و سطر بعدی، زیر آن می‌نویسد حسین عباسی. دفترم را می‌بندد و می‌گوید ببخشید که بد خطم. می‌گویم بماند برایم یادگاری.

در خانه‌ای صمیمی نزدیک مسجد

از پله‌ها پایین می‌آییم که مهدی به حسین می‌گوید یک دست پلی استیشن بزنیم؟ حسین بی‌مقدمه قبول می‌کند. این بار از پله‌ها پایین می‌رود. من و زهرا پشت سرشان راه می‌افتیم. زهرا می‌گوید: «ما قبلا اینجا زندگی می‌کردیم. رضا که می‌خواست داماد بشود ما اجاره‌نشین شدیم و رضا جای ما نشست.» مهدی می‌خندد و می‌گوید: «این خانه سه طبقه است و موقع دامادی هرکدام از برادرها، تعویض می‌شویم. یکی باید برود بیرون تا دیگری بنشیند.»

میهمان سوئیت کوچک رضای تازه داماد می‌شوم. حسین دسته بازی را می‌گیرد توی دستش و با مهدی چنان غرق بازی است که من هم فیلم می‌گیرم هم عکس. من مات دست‌هایی هستم که چطور به این آسانی و راحتی بازی می‌کند و گل می‌زند. مهدی نگاهم می‌کند و می‌گوید من که می‌دانستم بازنده این بازی‌ام مثل همیشه. اما نمی‌دانم چرا باید روزی یک دست بازی کنیم.

صدای اذان مغرب بلند می‌شود. می‌گویم چقدر صدا نزدیک است. مهدی برادر حسین می‌گوید: «ما همسایه مسجدیم. قبلا که حسین بچه مدرسه‌ای بود برای نماز به مسجد می‌رفت و بعد از نماز دعا می‌خواند و صدایش از بلندگوی مسجد پخش می‌شد. صدایش خیلی خوب است. اما حالا که دانشجو شده است تا از کلاس برگردد ساعت نزدیک به نه شب است.»

همه وضو می‌گیرند که نمازشان را بخوانند. توی این خانه همه باید اول وقت نماز بخوانند. یکی یکی سجاده‌شان را پهن می‌کنند. بعد از نماز می‌خواهم خداحافظی کنم که حسین می‌گوید چایی‌ات را نخوردی. زهرا می‌گوید: «حسین معروف است به پسر چایی‌خور! من اسم آشپزخانه خانه پدر شوهرم را گذاشته‌ام چایی‌خانه. همیشه بساط چایی و قلیان مادر شوهرم به راه است.»

آرزوی بزرگ: حفاظت از محیط زیست

حسین مرا به آشپزخانه می‌برد. فلاسک چایی را برمی‌دارد که بریزد. تا می‌خواهم از دستش بگیرم، می‌گوید: «نه، خودم می‌ریزم.» مادر می‌گوید: «این کارها برای حسین عادی است. نگران نباش. نمی‌ریزد روی دست و پایش. حسین برای خودش سرآشپزی است. صبحانه درست می‌کند. املتش که معروف است. چایی دم کردن هم کار هر روزش است. اگر یک روز از صبح تا شب کلاس داشته باشد، خانه‌ام آبادی ندارد. مثل یک دختر برایم خواص دارد! یادآوری ساعت قرص‌های اعصابم هم با حسین است.»

حسین دو استکان چایی می‌ریزد. یکی برای من و یکی هم برای خودش. از حسین همانطور که چایی‌اش را می‌نوشد می‌پرسم چه آرزویی داری؟ کمی فکر می‌کند و می‌گوید: «یک روزی بشوم رئیس کل حفاظت محیط زیست کشور. چون برایش برنامه‌هایی دارم و خیلی دوست دارم ایده‌هایم را برای بهتر شدن محیط زیست کشورم پیاده کنم.» مهدی، پسرعموی حسین، می‌خندد و می‌گوید: «چه آرزوی بزرگی! کمی بیا اینطرف‌تر، همین جا نزدیک شهر خودمان!» حسین می‌خندد و می‌گوید: «دست بالا گرفتم که خدا یک جایی همین جا مرا به این سِمت انتخاب کند.»

فضای آشپزخانه پر از صدای خنده و قهقهه می‌شود. پدر می‌گوید: «گفتم که این دو تا چقدر با هم کل‌کل و شوخی دارند.»

چایی‌ام که تمام می‌شود می‌خواهم خداحافظی کنم که پدر می‌گوید: اگر می‌شود توی همین گزارشی که می‌خواهی بنویسی، حتما بنویس مسئولین کمی بیشتر به فکر معلولین شهر باشند. به فکر کار و آینده‌شان. اگر برادرهای حسین نبودند، معلوم نبود کدام ارگان به حسین من که دارد لیسانسش را می‌گیرد کار بدهد. خانواده‌هایی شبیه خانواده‌ی من که معلول دارند، بهتر حرف مرا می‌فهمند. اما آنهایی هم که ندارند ولی در راس کارند، برنامه‌هایی برای آینده این جوانان که با این وضعیت اما با هزار امید و آرزو درس می‌خوانند داشته باشند.»

قول می‌دهم که حتما بنویسم. دفترم را می‌بندم و برمی‌گردم خانه. من نزدیک به هشت سال قبل از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده‌ام. لیسانسم را گرفته‌ام اما بیکارم. ولی برای پشتکار حسین که با کمک برادرهایش توانسته است کار کند، خوشحالم. حسین برای من الگویی شد که با هر شرایطی می‌شود درس خواند و کار کرد. مهم اراده خودت است. برای خانوده حسین خوشحالم که بین بچه‌هایش هیچ فرقی نگذاشت و تمام پسرهایش را به جایی رساند که حرفی برای گفتن داشته باشند.

10 نظر

  1. سلام
    چرا در مسائل مشترک هم صدا با لار نمی شودید. بعضی مسائل بینمون مشترک است مثلا همین قضیه راه جهرم-لار
    این نمونه ای از مسائل است که دود به چشم هممون میره

    .
    .
    .
    درخواست مجمع فرهیختگان لارستان در خصوص ورود دادستان به داستان محور لار-جهرم
    در پی حوادث اخیر جاده ای در محور لار-جهرم و عدم انجام راهکارهای حتی کوتاه مدت در این خصوص همچون حضور بیشتر پلیس در جاده‌، محدود کردن ساعات تردد ماشین‌های سنگین…

  2. از کریشنا خواهشمندم که طرح مسکن ملی چرا باید به لار و اوز و لامرد و گله دار اختصاص بیابد ولی گراش نه .حتما پیگیری کنید

  3. با سلام خدمت خانواده فرهیخته عباسی
    در رابطه با بحث مسکن، حتی خانواده های چند معلولی هم هنوز اقدامی برای ساخت براشون انجام نشده؛ حتی زمین هایی که برای این خانوارها مشخص و قراردادش منعقد شده بود، با توجه به عدم شروع کار بدلیل عدم صدور پروانه توسط شهرداری گراششششششش، قراردادش فعلا کنسل شده و معلوم نیست که حتی برای خانوارهای چند معلولی با توجه به وعده های فراوانی که داده شده هم سرپناهی ساخته بشه. البته اداره بهزیستی پیگیر بودن، ولی چرا مسئولین مافوق کمکشون نکردن خدا داند.

  4. حسین همکلاسی ابتداییمان بود. از همان سال ها قدم هایش محکم و استوار بود و در چشمانش ذره ای ضعف و سستی نمیدیدی ، روح او آنچنان قوی بود که احترام کل مدرسه ی پیام آوران را داشت. قدرت و جنم و اراده را از حسین یاد گرفته ام.
    دستان مادرش را نیز بیاد دارم. بیاد دارم هر روز کفش هایش را گره میزد، هر صبح دست در دستان پسر و هر ثانیه بهمراهش بود اشکهایش را نیز بیاد دارم.

    افتخار میکنم با چنین مردمان رزم آور و جنگجویی زندگی کرده ام.و افتخار میکنم به مادران سرزمینم که صبر و عشق و محبتشان امید را در دل ما زنده و سختی ها را محو میکنند.

  5. با سلام مطلبی که در کامنت های این خبر فراموش شده نگاه جامع خبرنگار گریشنا به معلولین و دیدگاه جامعه
    وقتی حتی سازمان بهریستی هم به این خبر واکنشی نشون نمیدهد چه توقعی از مردم عادی جامعه داریم تا زمانیکه سازمان بعنوان یک نهاد حمایتی خواستار حمایت از معلولین نباشد و یا توان مالی اداری خدماتی نداشته باشد همین هست
    بعنوان یک شهروند قدر دان زحمت خبرنگار گریشنا هستم و برایش آرزوی موفقیت را دارم
    زمانی که یک معلول برای دفاع از حق خود تمی تواند به تنهایی به دادگاه گراش مراجعه کند بدلین اینکه طراحی این ساختمان به نحوی هست که امکان ورود یک معلول ندارد چطور من و شما می‌توانیم از حق معلولین حرفی بزنیم. ساختمان دادگاه گراش فقط برای آدم های سالم طراحی شده و بدلیل پله های فراوان امکان ورود یک معلول یا جانباز با ویلچر ندارد
    فقط می‌توانم بگویم متاسفم

  6. خیلی حرفا هست که گفتنش دردی را از دردی درمان نمیکند و نمکیست بر زخم
    ولی این و فقط میگم مسئولان یک ذره هم به فکر معلولان نیستن انگاری معلول براشون یه اضافی یا یک شئی هستن برای به تمسخر گرفتن […]
    یارو هر چند وقت یه بار تلفن میزنه میگه چیزی لازم ندارین .دستشویی فرنگی لازم ندارین و در جواب میگم اری دلبندم همه چی لازم داریم ولی کو مرد عمل که برایمان کاری کنید
    یا تلفن میزنند میگن از به زیستی هستیم ادرستون کو تا بیاییم خاکتان کنیم و الفاتحه..
    میگم مگر ادرس در پرونده ی معلولمون ثبت نشده میگه نه پرونده ایی هست و نه ادرس و نه تلفن….کمی فکر میکنم و میگم پس شماره خانه امان از کدام نهاد گیر اوردید
    و…انجاست که میگیم دماغ سوخته میخریم
    و اینجوری میفهمیم که به زیستی […].
    و الباقی قضایا……….

  7. داداش کوچیکه میگه
    ینی یک خییر گراشی هم پیدا نمیشه به بهزیستی کمک کند تا امکانات به شهروندان معلولمان بدهد از جمله مسکن بلاعوض چون اگر معلول میتوانست وام با درصد بالا وردارد که بهشون معلول نمیگفتن میگفتن سالم
    پس همه چی باید رایگان باشد .
    اینقدر میگن خییر خییر پس کووووو
    یا بهزیستی نادانه یا خییر تو گراش نداریم…
    بفکر معلولان باشید تا خداوند به بچه هایتان رحم کند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

10 نظر
scroll to top