گریشنا- فاطمه ابراهیمی: «اسمش را قبل از به دنیا آمدنش انتخاب کرده بودم. در عملیات والفجر ده، بعد از عملیات و پس گرفتن روستای احمد آوا، با خانمم تماس گرفتم که خبر پیروزیمان را به او بدهم که گفت: حاجی امروز پسرت به دنیا آمد. همانجا با صدای بلند نام احمد را اعلام کردم.» سرش را پایین میاندازد و آرامتر میگوید: «اسمش هم مثل خودش بوی اخلاص میداد و خدا.»
اینها را حاج محمد نیساری میگوید و ادامه میدهد: «من سالها در جبهه دنبال اخلاص و شهادت بودم، اما احمد در همین جا از من هم جلو زد و توفیق این کار قشنگ و خداپسندانه را پیدا کرد.»
یک هفته قبل از حادثه
روبهرویم مینشیند. پیراهنش با محاسن و موهایش یکرنگ است. سفید سفید. حاجی نفس عمیقی میکشد و مرا میبرد به دوم مردادماه هشتاد و پنج.
«گوشیام که زنگ خورد، شماره دامادم از گراش بود. هنوز خوب یادم هست که صدایش هم بغض داشت هم لرزش. گفت: احمد تصادف کرده و چون پایش شکسته و باید قطع شود، مادر احمد اصرار بر آمدن شما دارد. گوشی را که قطع کردم، حرفش را یک جور دیگر برای خودم معنی کردم. حتما احمد وضعش از شکستگی بدتر است که آمدن مرا میخواهند. بلیطم را که گرفتم، مستقیم از فرودگاه رفتم بیمارستان. آنقدر شلوغ بود که هنوز احمد را ندیده تا ته قصه را از بر بودم. اما دلم نمیخواست باور کنم.»
خودم را کنار احمد و آن همه دم و دستگاه که به پسرم وصل بود در اتاق آیسییو دیدم. از دکترش خواستم رک و پوستکنده وضعیت احمد را به من بگوید. دکتر فقط یک جمله گفت و من در هزاران جمله نابود شدم. «برایش دعا کنید. حالش وخیم است.» آمدم پایین و به همگی گفتم بروند خانه. برادرم حاج مهدی رو به من گفت: «خبر داری احمد ده روز قبل فرم اهدای عضو پر کرده است؟» نمیدانم. اما با شنیدن این جمله تمام وجودم به یک باره آرام گرفت و سکوت کردم. من همیشه میدانستم احمد گلچین میشود. اما با این کارش ایمان آوردم که خودش گل وجودش را خوب آبیاری کرد و رفت. از همان لحظه مسئولیت دنبال کردن پرونده اهدای عضو را انداختم روی دوش حاج مهدی، برادرم. و گفتم تا دیر نشده و اعضا از کار نیفتاده است اقدام کند.»
«حالم دست خودم نبود. این کار احمد تمام آتش دلم را یک جا خاکستر کرد و من آرام شدم. کمرم شکست، اما با این کار قشنگش به او افتخار کردم.»
پسر خوب خانواده
مادر احمد که مدام زیر لب ذکر میگوید و دانههای تسبیح را یکییکی پشت سر هم میاندازد رو به من میگوید: «من مادر بودم اما همیشه ته دلم میگفتم احمد رفتنی است. احمد همه زندگی من بود. من ۹ فرزند داشتم اما احمد با بقیه فرق داشت. در همه کارها کمک حالم بود. در کارهای خانه از شستوشو و تمیزکاری تا پخت غذا پابهپای من بود تا کارهای دیگر.»
خواهر بزرگتر احمد که کنار مادر نشسته است با تکان سرش حرفهای مادر را تایید میکند و رو به من میگوید: «و برای من سنگ صبور بود. وقتهای زیادی که همسرم مسافرت بود، برای اینکه تنها نباشم شبها را پیش من بود. در مورد مشکلاتم که با برادرم حرف میزدم به من دلداری میداد و من را آرام میکرد.»
حامد که کمی دورتر از بقیه نشسته است میگوید: «احمد از همهمان خجالتیتر بود. در جمع حضور پیدا میکرد اما خیلی زود هم آن را ترک میکرد. محرم و نامحرمی برایش اهمیت داشت. کم حرف بود و بیشتر اوقاتش را با خدا خلوت میکرد.»
مادر خودش را هل میدهد وسط حرف های حامد و میگوید: «نیمهشبها صدایش را از اتاقش میشنیدم که راز و نیاز میکرد. و هر سحر، صدای پایش را میشنیدم که از خانه بیرون میرفت. یک شب صدایش کردم و گفتم کجا؟ گفت مسجد. گفتم پس چرا با موتور خاموش؟ گفت برای اینکه شما بیدار نشوید موتورم را سر کوچه روشن میکنم. احمد تا این حد مراعات حال دیگران را میکرد.»
برادری که از نو شناختم
حامد هم یک بار دیگر مرا با خودش میبرد به حال و هوای روزهایی که احمد تصادف کرده بود. به سیزده سال قبل. «بابا که برگشت گراش، من ماندم و حمید و یک مغازه که باید آن را میچرخاندیم. مصیبتهای ما دو برادر از همان روز شروع شد. هیچ کس از وضعیت احمد به ما چیزی نمیگفت. و ما فکر میکردیم فقط پایش شکسته و همین روزهاست که مرخص بشود و بابا هم برگردد دبی پیش ما. در همان چند روزی که بابا نبود، سر و کله آدمهایی پیدا میشد که برایمان جای تعجب بود. تلفنهایی زده میشد از آدمهایی که شاید سالی یک بار هم سراغمان را نمیگرفتند. این ها دلمان را بیشتر آشوب میکرد و من هر بار که با گراش تماس میگرفتم همان حرفهای تکراری را میشنیدم. تا اینکه بابا زنگ زد و گفت تو و برادرت همین امروز برگردید گراش. و ما هنوز از همه جا بیخبر بودیم. درسالن انتظار فرودگاه دبی، یکی با برادرم سلام و علیک کرد و گفت تسلیت میگویم. و این تسلیت کار خودش را کرد. از همانجا من و حمید تمام طول پرواز را گریه کردیم و فهمیدیم قضیه جدیتر از آن حرفایی بود که شنیده بودیم.»
حامد ادامه میدهد: «قصه کودکی من و احمد مثل یک فیلم در ذهنم مرور میشد. خندههایش را شب قبل از آمدنم به دبی فراموش نمیکنم. من هنوز احمد را با همان تصویر خندههایش در ذهن دارم. از فرودگاه مستقیم رفتیم بیمارستان و اتاق آیسییو. اول حمید رفت و بعد نوبت من بود. لباس مخصوص اتاق را پوشیده بودم اما یک آن از دیدن احمد در آن وضعیت پشیمان شدم. دلم نمیخواست تصویر خنده های احمد با چشمان بستهاش عوض شود.»
«دلم نمیخواست باور کنم که دیگر احمد نیست. به مادرم گفتم از همین جا میروم جمکران و تا احمد خوب نشود برنمیگردم خانه. اما عمویم آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت احمد دیگر برنمیگردد و قرار است اعضای بدنش را به خواسته خودش اهدا کنیم. اصلا نمیدانم این جمله با دلم چه کرد که به یکباره آرام شدم. آنقدر آرام که من، حامدِ چند ثانیه قبل نبودم. با این کار احمد بیشتر برادرم را شناختم و به او افتخار کردم. چون سیزده سال قبل اهدای عضو در این شهر کوچک جایگاهی نداشت و کسی هم اطلاعاتی در این خصوص نداشت که بخواهد خودش با اصرار خودش این کار را انجام دهد.»
شادی کوتاه آن کارت
میپرسم تصادفش ده روز بعد از پرکردن فرم اهدای عضو بوده است؟ میگوید: «بله. یک شب در راه برگشت به خانه، چراغ های بلوار خاموش بوده که با ماشین پارک شده کنار خیابان برخورد میکند و سرش به زمین میخورد و مرگ مغزی میشود.»
اینجای قصه پدر مکث میکند. اشک پهنای صورت مادر و خواهر احمد را خیس میکند. صدای پدر را دوباره میشنوم که میگوید: «و احمد نوزدهساله من برای همیشه رفت.»
مادر سرش پایین است و اشکهایش را پاک می کند. خواهر احمد با چشمانش خیسش میگوید: «شب تصادف من و مادرم آخرین نفری بودیم که باخبر شدیم. همسرم این خبر را به مادرم داد. آژانس گرفتیم. انگار ماشین حرکت نمیکرد و ما نمیرسیدیم. مسیر چقدر برایمان طولانی شده بود. وقتی رسیدیم و شلوغی حیاط بیمارستان را دیدیم من از شدت گریه از حال رفتم. به هوش که امدم نمیدانم با چه سرعتی خودم را به آیسییو رساندم. دیدن احمد در آن وضعیت تلخ، آشوب دلم را بیشتر کرد. دلم نمیخواست باور کنم و میگفتم احمد زنده است و خودش نفس میکشد.»
از مادر میپرسم شما از فرم اهدا عضو باخبر بودید؟ جوابم را با آرامشی که در صدایش ملموس است میدهد: «همان روز ثبت نام، احمد آمد خانه و گفت میخواهم چیزی نشانت بدهم ولی باید قول بدهی که خوشحال بشوی نه ناراحت. وقتی کارت اهدا عضوش را دیدم لبخندی زدم و گفتم راضیام به رضای خدا. خندید و گفت از این که خوشحالی خیلی خوشحالم. ولی من نمیدانستم این شادی فقط تا ده روز دوام دارد.»
فاطمه یکی مانده به تهتغاری خانواده که کنار من نشسته است میگوید: «من سیزده سالم بود. آن شب تشک خواب احمد را انداختم و منتظرش شدم تا برگردد. حتی برایش شام هم درست کرده بودم. اما احمد نه برگشت، نه شام خورد.» بغضش میترکد و من لابلای بغضش میشنوم که میگوید: «برادرم پشت و پناهم بود.»
مجید، نوه خانواده، که کنار مادرش نشسته و سن و سالی ندارد با لحنی بچگانه میگوید: «من هم کارت اهدای عضو دارم. مادرم برایم ثبت نام کرده است.» میگویم انشالله زنده باشی و موفقتر از همیشه. میگوید: «من دایی احمدم را ندیدهام. اما چیزهایی که از مادر و مادربزرگم راجع به دایی احمد شنیدهام انگار حالا راجع به دایی مجتبی میشنوم. این دو خیلی شبیه همند.» لبخندی میزنم و سراغ تهتغاری خانواده، مجتبی را میگیرم. فاطمه میگوید جای همیشگیاش، پایگاه بسیج محله است.
دادا، خواهر بزرگ احمد، میگوید: «بعد از این کار قشنگ برادرم، من و پسرم هم ثبت نام کردیم. مادر و بقیه هم شفاهی اعلام کردهاند که مایل به این کار هستند.» میگویم سالها زنده باشند انشالله.
یک زندگی برای چهار زندگی
از پدر میپرسم کدام عضو بدنش را اهدا کردید؟ میگوید: «قلب، کلیهها، کبد و پانکراس. کبدش را به یک جانباز شصت و پنج درصد کرجی اهدا کردیم که همسرش علویه است. و من خیلی خوشحالم. چون احمد عاشق جنگ و جبهه بود. و با اهدای این عضو به یک جانباز یک جورایی ادای دین کرده است.
«کلیهها هم به خانمی شیرازی که همسرش راننده ماشین سنگین است و تمام داراییاش را خرج همسرش کرد پیوند خورد. خوشحالم که با این دو خانواده هنوز در ارتباطم و آرامشم را از اینها میگیرم. من باور دارم احمد زنده است. چون به زندگی آدم ها روح و نفس دوباره بخشیده است.»
از داماد خانواده میخواهم که از احمد برایم بگوید. عبدالعزیز میگوید: «یک پسر به تمام معنا. یک بسیجی دلباخته. یک فعال اجتماعی. یک ورزشکار ماهر. احمد در شطرنج زبانزد بود.» کاپهای قهرمانیاش که روی طاقچه روبرویم گذاشته است را نشانم میدهد. میگوید: «در همه بعدهای زندگیاش خاص بود. حتی در تحصیلش. نتیجه کنکور تجربیاش ۹۰۰ شد. اما این نتیجه ده روز بعد از فوت احمد آمد. من نه به عنوان داماد خانواده، بلکه این وظیفه هر کسی که او را میشناخت بود که باید این پسر را به جامعه میشناساند. آدمهای بزرگ بعد از فوتشان شناخته میشوند. احمد هم از این آدمها بود. برایش یادنامهای نوشتم و ان را در مجلس ترحیمش خواندم. و فکر میکنم توانستم در شناساندنش به جامعه و دیگران موفق باشم.»
پدر میگوید: «بارها از سپاه و دیگر نهادها آمدند، تماس گرفتند که میخواهیم به خاطر این کار خداپسندانه احمد مستندی بسازیم. نمیدانم چرا قبول نکردیم. اما شاید چون احمد همیشه از ریا و خودنمایی به دور بود دوست نداشتم این مستند ساخته شود که روح پسرم از ما ناراحت بشود. احمد همیشه مشتاق شنیدن خاطرات جبهه بود و میگفت اگر جنگ بشود حتما من هم داوطلبانه میروم. حتی ثبت نام هم کرده بود برای روز مبادا.»
حاجی مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد از اتاق بیرون میرود و با پوشهی آبیرنگی برمیگردد. محتوای پوشه را یکی یکی بیرون میآورد و نشانم میدهد. از لوح تقدیرهای درسی و ورزشی تا آگهی ترحیمش در روزنامه. آنها را مرتب روی زمین میگذارد تا من همهشان را بخوانم. اما من و هوش حواسم جایی دیگر است. درگیر فاصله کوتاه عمر، بین بودن و نبودن. بین یک دم و بازدم. عناوین افتخارآفرینیهایش در کنار آگهی ترحیمش مرا به فکر وامیدارد که زندگی چقدر عجیب و بیرحم است.
تا همیشه به یادت هستیم
با تعارف چایی حامد حواسم جمع میشود. به پدرش میگویم سیزده سال این پوشه را نگه داشتهای؟ میگوید: «تا آخرین لحظه عمرم نگه میدارم. وقتهایی که دلم بیتاب است میروم سر وقت این پوشه و آرام میشوم.» مادرش میگوید: «احمد برای ما همیشه زنده است. من هنوز هم سر سفره غذا، برایش ظرف میگذارم و صدایش میکنم.» دادا خواهر بزرگتر احمد میگوید: «احمد زنده است چون به بقیه زندگی بخشیده است.»
فاطمه که ساکت تر از بقیه است میگوید: «روز دفن احمد، مادر به من و دادا گفت: نمیخواهم صدای شیون شما به گوش نامحرم برسد. به بقیه هم گفت نمیخواهم کسی لباس سیاه به تن کند. هر کسی هر جشنی و عروسی دارد تاریخش را عوض نکند. هم عروسی بگیرد هم به ما سر بزند. و به همهمان گفت:من فقط یک چیز از شما میخواهم که پشت تابوت احمدم بروم. یک چیز که برایمان خیلی جالب بود این بود که روز سوم احمد مصادف با اول رجب بود و عزاداران همه روزه بودند و غذای مراسم را میبردند برای افطاریشان.»
نگاهم به مادر است که مدام زیر لب ذکر میگوید. نگاهم میکند و میگوید: «باورت میشود که یک بار احمدم را در عالم بیداری دیدم. با همان تسبیح و همان لباسش. تسبیحش را از شب تصادف تا لحظه آخر دخیل بستم به شیخ عبدالله اما روز اخر که رفتم بردارم نبود.»
میگویم هر سیزده سال برایش سالگرد گرفتهاید؟ میگوید: «هر سال میرویم سر مزارش. هم سالگرد هم لحظه تحویل سال را باید کنارش باشیم. آنجا همه آنقدر آرامیم که اصلا نه بیتابی میکنیم نه اشک میریزیم.»
از مادر آرزویش را میپرسم. میگوید: «هر پدر و مادری آرزو دارد که فرزندش به آرزوهایش برسد. آرزوی احمد زندگی بخشیدن به دیگران بود و خوشحالم که به آرزویش رسید. من هم به جز ظهور اقا و عاقبتبهخیری شیعیان علی آرزویی ندارم.»
ساعت از دوازده شب گذشته است و بیشتر از این دلم نمیخواهد خاطرات را نبش قبر کنم. دفترم را میبندم. از حامد برادر احمد میخواهم عکس بگیرد. هر شات که میزند آه کشیدنش را میشنوم. سخت است داغ برادر. خودم را جمع و جور میکنم که برگردم خانه. تمام طول مسیر با خودم فکر میکنم که چقدر زیباست اگر با رفتنمان نفس دوبارهای به دیگران بدهیم. نگاه دوباره ای اهدا کنیم. بعضی از گزارشها با روح و روانت بازی میکند و تو را حسابی درگیر خودش. اما خوشحالم که یکی شبیه احمد نیساری با رفتنش به من درس زندگی داد. هنوز کارتم به دستم نرسیده، اما خوشحالم که من هم کارت اهدای عضو دارم.
این گزارش به مناسبت ۳۱ اردیبهشت روز اهدای عضو منتشر شده است. دیگر گزارشهای فاطمه ابراهیمی را در گریشنا مرور کنید. (+)
نام شما...
۱ خرداد ۱۳۹۸
خداوند رحمت اش کند و با شهدا محشور گرداند
حمید
۱ خرداد ۱۳۹۸
خانواده های زیادی اهدای عضو عزیزانشان رو شاهد بودند ، همه این داغدارها متمرکز بر تصمیمشان معتقد بر عمل خیرشان و متکی بر آرمش بعد از اهدا بودند و هستن.
ولی احمد کمی متمایز بود
با شبه وصیت و دست نوشته ای که اشاره به پڌیرفتن اعضای خود با تمنای عجیب از خدای خود داشت متمایز بود
همه خانواده کمی از احمد جان حرف زدند ولی
بعد اتفاق زندگی حقیقی احمد عزیز برای همه ما روشن شد یک زندگی ساده از جنس صداقت و درستی با مردم محل و شهر و ادمهای زیادی که هر کدوم خاطره ای از احمد میگفتند و اشک میریختن بله ، باور کنید احمد با همه فرق داشت
زیباترین اتفاقات زندگی هر آدم در همه صنوف و رشته ها
یک شروع یک اوج و یک فرود حساب شده دارد
و کار احمد ما همه این درجات رو داشت و چقدر به دل نشست
برادر عزیزم از نبودنت سینه ام سنگین و چشمانم خیس خیس
ولی حیف که دیر فهمیدم چه گوهر گرانبهایی رو از دست دادم
روحت شاد برادر جان
محمد فرهمند
۱ خرداد ۱۳۹۸
خدا رحمتش کنه . چقدر متین و دوست داشتنی بود این بشر . و چقدر باورنکردنی و دردناک بود خبر درگذشتش .
شطرنجش عالی بود و در راه اندازی و سر و سامان دادن به هیات شطرنج گراش ، نقش مهمی داشت .
Abbas gh
۱ خرداد ۱۳۹۸
خدا رحمتش کند من شاهد عینی تصادف بودم و داغ فرزند خیلی سخت هست
از همینجا بدلیل اهدای عضو احمد نیساری به چهار نفر از خانواده ایشان تشکر میکنم
روحش شاد
یادش گرامی
گل بچه های طایفه حسین شیری ها بود
سعید
۱ خرداد ۱۳۹۸
زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمهٔ خود خواند و از صحنه رود،
صحنه پیوسته بجاست،
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
روحش قرین رحمت الهی باد…
گراشی
۱ خرداد ۱۳۹۸
خدا رحمتش کند .چهره اش خیلی آشنا هست .من فقط یه خواهش دارم از خانواده ها که امروزها پسران کم سن در گراش سوار موتور می شوند و پاکت اب به سمت هم پرت می کنند که خیلی خطرناک هست و خانواده ها بیشتر مواظب بچه هاشون باشند .باید به بچه های کوچیک گفت موتور راندن هنر نیست و افتخار ندارد بعضی اینقدر این بچههای کوچیک افتخار می کنند که سازنده اش افتخار نمی کرد
همشهری
۱ خرداد ۱۳۹۸
همنشین اهل بیت باشه در بهشت اعللا.. خوشا به حالش.. خداوند به خانواده اش صبری عظیم عطا کنه.. داغ فرزند سخت و جانکاه است.. ولی با زندگی هایی که به دیگران بخشیده.. احمد همچنان زنده است..
روحش شاد و یادش گرامی باد