هفتبرکه – فاطمه ابراهیمی: گیسهای سفید با راهراه خاکستریاش در هم لول میشوند و وول میخورند. عصا و یک جفت دمپاییاش، تنهایی فاطمهخانم را به رخ میکشد. با قامتی خمیده و لبخندی بر لب، روبهرویم مینشیند و میگوید «در خدمتم.»
خودم را معرفی میکنم و میگویم: «فکر کردم هنوز روضه میخوانید.» میخندد و میگوید: «کمی دیر آمدهای. ما دههی اول فاطمیه مجلس عزا میگیریم.» برایم سوال میشود که چرا فقط دهه اول؟ میگوید: «طبق روال صد سال گذشته.» با تعجب نگاهش میکنم و قبل از اینکه سوالم را بپرسم، خودش برایم راوی قصه میشود.
«صد سال است که من شنیدهام. قبلش را دیگر نمیدانم. بچه بودم که با مادرم میآمدم روضه. بزرگ شدم و ازدواج کردم و خودم شدم صاحب خانه. و تا الان که مستاجر همین خانهام، فقط دههی اول روضه بوده و بس. البته شبهای دهه اول محرم و شبهای احیای ماه رمضان هم مجلس میگیریم.»
میگویم برایم جالب شد که شما از بچگی پای ثابت این مجالس بودهاید. میگوید: «وقتی همسر حاج حسین شدم، روضه دو قران بود. خدا رحمت کند حاج آقا رحمانی را. آن وقتها روضههای خوب و گرمی خوانده میشد. مجلس عزا صفای دیگری داشت. عزیز مشهد حاجی و غلامحسین غلامی هم میخواندند. خدا را شکر حالا هم که روضهخوانی سی هزار تومن شده است، هنوز عزاداران را به این مجلس میکشاند.»
میگویم شنیدهام این خانه وقف حضرت زهرا(س) شده است. میگوید: «از این خانه همه چیز وقف شده است. فقط خودم ماندهام.» و باز میخندد. میگوید: «خدا را شکر من در خانهای زندگی میکنم که صاحبش بیبی زهرا است.»
فاطمه خانم زندگی و ازدواج جالبی هم داشته است. او دربارهی زندگیاش میگوید: «چهارده سال بود که از ازدواجم با حاج حسین کامروا گذشته بود. اما صلاح خدا در این بود که نه من مادر بشوم و نه حاج حسین پدر. پیشنهاد ازدواج مجدد را به همسرم دادم. اما زیر بار نمیرفت. از هر طریقی بود وارد شدم تا توانستم او را راضی کنم. خدا را شکر خیلی زود بعد از ازدواجش خدا چندین فرزند به او داد. او پدر شد و من هم مادر.»
میگویم دادن این پیشنهاد آن هم به همسرت سخت نبود؟ میگوید: «اصلا. اتفاقا خیلی هم خوب شد. بچههای حاج حسین به من میگویند ننه. تازه وقتی ایران میآیند، همین جا پیش خودم زندگی میکنند.»
میگویم خدا را شکر. پس حال دلت حسابی روبهراه است. دستم را میگیرد و مرا بلند میکند و میگوید: «بیا برویم اتاق روضه را نشانت بدهم.»
اتاق آن طرف حیاط را نشانم میدهد. درش را که باز میکند، با صدای بلند مدام سلام میدهد و «یا زهرا» میگوید. منبری چوبی روبهروی در اتاق با پارچههای مشکی که روی دیوار زده شده، تمام من را جذب خودش میکند. چند لحظه حواسم پرت فضا میشود و صدای فاطمه خانم را نمیشنوم. با روشن کردن لامپ اتاق، حواسم جمع میشود و میگویم: فاطمه خانم، حاجت هم میدهد اینجا؟ میگوید: «اگر خدا بخواهد بله. اما اگر خدا نخواهد، برگی هم از درخت نمیافتد.»
تشک و پشتیهایی را که کنار دیوار روی هم گذاشته شده است را نشانم میدهد و میگوید: «هر کسی که نذر و نیتی دارد، یک چیزی میآورد. بعضی وقتها میبینم رنگ تشک و پشتیها یا مدلش عوض شده است. تازه میفهمم که دوباره عوضش کردهاند.» میگویم ناسلامتی صاحبخانهای! باید حواست بیشتر به وسایلها باشد. میخندد و میگوید: «گفتم که. مستاجرم. اینجا خانه حضرت زهرا است. خیالت راحت. همه چیز همیشه سر جایش میماند.»
حالم خوب میشود وقتی یکی مثل فاطمهخانم، آدم قصهام میشود. صدای در حیاط را میشنوم که با کلید باز میشود. جا میخورم و خودم را جمعوجور میکنم. فاطمهخانم که از حالتم متوجه نگرانیام میشود، میگوید: «آشناست. اینجا هر کسی که بخواهد به من سر بزند کلید دارد.»
خانمی با عجله خودش را به ما میرساند و سلام میکند و رو به من میگوید: «غریبی؟ تا به حال ندیدهام تو را.» میگویم خبرنگارم. میگوید: «هر بار یکی میآید و میگوید خبرنگارم. نمیدانم برای کجا و چه مینویسد که پخشش نمیکنند.» میخندم و میگویم: والا من اولین بار است که میآیم و این را برای گریشنا میخواهم. با تکان سرش میفهمم که متوجه حرفم نشده است. رو به فاطمه خانم میگوید: «بستههای شیرینی را بده که الان اذان میگویند.»
فاطمهخانم بستههایی را که به آنها مشکلگشا خوانده به او میدهد. زن میرود. فاطمهخانم میگوید: «از وقتی یادم هست من و کَلزهرا، همین زن همسایهمان، هر شب جمعه باید مشکلگشا بخوانیم و ببریم مسجد. حتی اگر مسافرت هم باشیم، این کار را انجام میدهیم و همانجا شیرینیها را بین مردم پخش میکنیم.»
چند عکس از اتاق و منبر میگیرم و در را میبندد. صدای اذان بلند میشود رو به آسمان دعا میکند. منارههای مسجد جواد الائمه را که پیداست نشانم میدهد و میگوید: «این هم خانه خدا.» میگویم خوشا به حالت که هم خانهی حضرت زهرا نشستهای و هم همسایهی خانه خدایی.
دستش را میگیرم و برمیگردیم سر جای اولمان. اتاق ساده و کوچک فاطمهخانم. آشپزخانه کنار اتاقش تاریک است. در یخچال را که باز میکند، نور نارنجی لامپ یخچال روی صورتش میافتد. میپرسم فاطمه خانم، تنهایی برایت سخت نیست؟ میگوید: «من تنها نیستم. ما چهار نفریم. اول خدا، دوم دو ملائکه و چهارم هم خودم. بهتر از این همنشینها، مگر کس دیگری هم سراغ داری؟»
جوابهای فاطمهخانم مرا سرمست از یاد خدا میکند. اینجا چقدر همه چیز خوب است. ساده و صمیمی. بشقاب میوه را روبهرویم میگذارد و یک بسته چایی و یک بیسکویت هم میگذارد داخل کیفم. میگوید: «عادت ندارم کسی دست خالی از خانه حضرت زهرا بیرون برود.»
گذر زمان را حس نمیکنم. اما باز با صدای کلید و باز شدن در، متوجه آمدن کسی میشویم. کلزهرا از نمار برگشته است. میگوید: «تو که هنوز اینجایی!» میگویم نمیدانستم باید خیلی زودتر، قبل از آمدن شما میرفتم. میخندد و میگوید: «نه. شوخی کردم.» چند شیرینی مشکلگشا که از مسجد برگردانده به من میدهد و میپرسد: «دختر کی هستی؟» بیوگرافی کامل خودم را میدهم و تازه میفهمد که از اقوامشان هستم.
کلزهرا و فاطمهخانم که دلشان حسابی لک زده بود برای خاطرات شیرین کودکیشان، آن روزها را برایم تعریف میکنند و قاهقاه میخندند. امروز چقدر حالم خوب است. به این فکر میکنم که من هم وقتی هشتاد و پنج ساله و همسن فاطمهخانم شدم، اینطور حالم خوب است و به دنیا میخندم؟
از کلزهرا میخواهم بیشتر برایم از این خانه بگوید. میگوید: «این خانه درش به روی همه باز است. طبق وصیت حاج حسین، هر کسی که بخواهد دختر و پسر، عروس و داماد کند و یا دور از جان، مجلس فاتحهخوانی بگیرد، و یا اگر کسی بخواهد از سفر زیارتی بیاید و طعام بدهد، این خانه به صورت صلواتی در اختیارش گذاشته میشود.»
میگویم پس این خانه حسابی نامش به نیکی است. فاطمهخانم میگوید: «ثوابش برای حاج حسین.» و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد میگوید: «من چندین بار حج عمره و واجب رفتهام. سوریه و شام و کربلا هم رفتهام.» میگویم پس حاجیه هستی و کربلایی! کلزهرا میخندد و میگوید: «من فاطمهخانم صدایش میکنم، اما او به من کلزهرا میگوید.»
تلفن زنگ میخورد و فاطمه خانم به آن طرف خط میگوید که یکی آمده برای مصاحبه به نام فلانی. میگویم بگو برای گریشنا میخواهم. حتما وقتی که این گزارش منتشر شد بگو تا برایت بخوانند. گوشی را که قطع میکند میگوید: «دختر برادر و پسر برادرم همیشه سراغم را میگیرند. به من میگویند عمه گَپِ (عمهی بزرگ).»
ساعت را نگاه میکنم و میبینم نزدیک به سه ساعت مهمان فاطمهخانم بودهام. میگویم اگر حرفی داری که میخواهی بنویسم، بگو. دفترم را برمیدارد و نگاهی میاندازد و میگوید: «هر چی که گفتم را ننویس. قسمتهای خوبش را فقط بنویس!» میخندم و میگویم شما که همهاش از خوبی گفتید.
از فاطمهخانم میپرسم سواد دارید؟ میگوید: «خواننده هستم، اما نویسنده نه. سواد مکتبی دارم، اما خط تو را نمیتوانم بخوانم!» میخندم و میگویم خودم هم بعضی وقتها نمیتوانم بخوانم!
کلزهرا میگوید: «بنویس فاطمهخانم را هر شب من به خانه میبرم. با هم چای میخوریم. یاسین میخوانیم.» میگویم شبنشینی بدون تلویزیون که نمیشود. میگوید: «نه، اصلا. من تلویزیونم را از کارتونش در نیاوردم. حیف چشممان نیست؟ ما به جای فیلم دیدن، تسبیح میکنیم و با خدا حرف میزنیم.» فاطمهخانم هم میگوید: «اگر بدانی این کارها چقدر به درد آخرتت میخورد، تو هم تسبیح میاندازی و دعا میکنی.» میگویم التماس دعا.
دفترم را میبندم. اما دلم نمیآید بلند شوم و به خانه برگردم. میگویم امسال که قسمت نشد، اما اگر خدا بخواهد سال بعد دهه اول را حتما میآیم روضه. چند عکس دونفره از فاطمهخانم مهرانگیز و کلزهرا فرجی میگیرم و آن را برای همیشه در گوشیام نگه میدارم تا هر وقت دلم برایشان تنگ شد، نگاهشان کنم.
رحمانی
۲۲ بهمن ۱۳۹۷
ممنون از گزارش خوبت.زن خالو حسین مهربان و مومن ترین زن دایی دنیاست.خدا حفظش کند
رحمانیان
۲۱ بهمن ۱۳۹۷
مهربانی های زن دایی حسین از کودکی تا بحال همیشه همراه ما بوده. تنها باز مانده درجه اول مادری. خدایش نگه دارد