هفت‌برکه – گریشنا: دوم مهرماه نود و چهار، مصادف با دهم ذی­‌الحجه، حدود پنج هزار حاجی در صحرای منا جان باختند. به جز حاج حسن خواجه‌پور که نتوانست از این مهلکه جان سالم به در ببرد، گراشی‌های دیگری هم بودند که مرگ را از نزدیک لمس کردند و تا سال‌ها صحنه‌های جنازه‌های تلنبار شده را با خود خواهند داشت. شنیدن حادثه‌­ی مر­گ­بار منا از زبان شاهدان عینی که در صحنه حضور داشته‌­اند، می‌­تواند فضا و درک آن اتفاق را ملموس‌­تر کند. سال ۱۳۹۴ راحله بهادر خبرنگار گریشنا بعد از بازگشت حجاج به سراغ آن‌ها رفت تا تجربه تلخ خود را بازگو کنند. آن زمان انتشار این گزارش میسر نشد و اکنون بعد از چهار سال در سالگرد آن حادثه تلخ، فاجعه منا را از زبان حاضرین در محل می‌شنویم.

صحرای منا: تقلا برای زندگی

حاج علی کهنسال یکی از گراشی‌­هایی است که با کاروان ۲۴۰۱۶ شیراز همراه با همسرش و پنج مرد گراشی دیگر عازم حج امسال می‌­شوند. کهنسال که در روز فاجعه در منا حضور داشته و زخمی شده است، حادثه را این ­چنین توضیح می­‌دهد:

شب قبل از حادثه با ماشین رفتیم عرفات. یک شب در آنجا ماندیم و با اتوبوس رفتیم مشعر. فردای آن روز، یعنی روز حادثه، صبح زود ساعت پنج پیاده به سمت منا به راه افتادیم برای رمی جمرات. در مسیری که داشتیم می‌­رفتیم، حجاج بیش از دوازده کشور دیگر هم بودند. تا این که ناگهان بین راه اعلام کردند مسیر از جلو بسته شده است. فقط همین یک راه باز بود. جمعیت لحظه به لحظه اضافه می‌­شد و ازدحام جمعیت و گرمای تقریبا پنجاه درجه، وضعیت را بسیار سخت کرده بود. موبایل هم داشتیم اما نمی‌دانستیم چه حادثه­‌ای قرار است رخ دهد و برای همین تماسی نگرفتیم. یک دفعه جمعیت که در همین یک مسیر در حال انفجار بود، هجوم آوردند. مسیرهای فرعی را هم بسته بودند.

سمت چپ چادرهای آفریقایی‌­ها و سمت راست چادرهای زوار عربی مثل لبنان و مصر بود. شرطه­‌ها فقط فریاد می‌­زدند برگردید. موج جمعیت و گرما و تشنگی زیاد تاب ایستادن را از مردم گرفته بود. حتی هوا برای نفس کشیدن نبود و کم کم جمعیت روی هم تلمبار شد. شاید به فاصله‌­ی نیم ساعت، ردیف ردیف آدم از کشورهای مختلف روی هم افتاده بودند و خیلی‌­ها همان لحظه بر اثر فشار جمعیت جان دادند. شرطه­‌ها فقط نگاه می‌کردند و مرده‌ها را جا به جا می‌­کردند. گاهی هم فقط به آن­هایی که کمی عربی بلد بودند، کمکی می‌­کردند. من نگاه کردم دیدم زیر پایم حدود پانصد جنازه که برخی هنوز کمی جان داشتند، افتاده بودند. پشت سرم بیش از هزار نفر. تا چشم کار می کرد جلو و عقب جمعیت روی هم افتاده بودند و کسی به داد کسی نمی‌رسید. جنازه­‌ها و آدم‌­هایی که در حال جان دادن بودند. زیر پایم جنازه‌­های زیادی بود. هر دو پایم کاملا بی­‌حس شده بود و توی محاصره جمعیت گیر افتاده بودم. آب برای نوشیدن نبود و حاجی­‌ها هر آب کثیفی گیر می‌­آورند می­‌خوردند تا شاید زنده بمانند. یک نفر آب کولر را می‌­پاشید روی جمعیت. من دهان­م را باز کردم تا کمی آب به گلوی­م برسد.

یک گیلانی کنارم افتاده بود که داشت جان می‌­داد. به یکی از شرطه­‌ها به عربی گفتم که کمک‌­اش کند، اما فقط مرده‌­ها را برمی‌­داشتند. یکی دیگر از همسفرهای­مان به نام حسین محمدی را هم جلوی چشم­‌ام هل­‌ دادند و زمین خورد. هر دو لباس احرامی‌­اش باز شد. از جای‌­اش بلند شد تا از یکی از فرعی‌­ها برود اما فشار جمعیت باعث شد دوباره بیفتد و این ­بار بیش از دویست نفر از روی­‌اش رد شدند و همان­ جا جان داد. هلی­کوپتر هم از بالای سرمان رد می‌­شد اما حتی آب نمی‌­پاشید. یک دوربین مدار بسته بزرگ روبروی من بود. روبروی همان دوربین همه چیز را گفتم و وصیت کردم. شرطه­‌ها با پوتین از روی جنازه‌ها رد می‌شدند و به کسی هیچ کمکی نمی­‌کردند. انگار برنامه‌­ریزی شده بود این اتفاق بیفتد. خیلی‌­ها ار نرده‌­های اطراف بالا رفته بودند و تقلای همه برای زنده ماندن بود. اما با وجود فوج جمعیت و گرما و نبود آب و بی‌تفاوتی سعودی‌­ها بی‌­فایده بود.

پاهایم لای جنازه­‌ها گیر کرده بود و بی‌­حس شده بود. در فاصله‌­ی چند متر آن طرف­تر دیدم که کوهی جنازه از آفریقایی‌­ها روی هم تلمبار شده و تا نزدیک‌­های دور چادرها رسیده است. می‌­توانستم از آنها بالا بروم و خودم را نجات بدهم اما وجدان­م راضی نشد. از فشار تشنگی و دیدن خروارها جنازه از هوش رفتم. در ابتدا من را روی مرده­‌ها می­‌اندازند اما وقتی انگشت­ام را تکان می‌­دهم، من را روی برانکارد می‌­گذارند و به بیمارستان منقل می­‌کنند. در بیمارستان که امکانات آن بسیار ضعیف بود، یک لحظه به هوش آمدم اما فکر کردم سکته کرده بوده­‌ام و دوباره از هوش رفتم. بعد از سیزده یا چهارده ساعت که آنجا بودم، موبایل یکی از عرب­‌های آنجا را گرفتم و به رئیس کاروان زنگ زدم و گفتم به خانواده‌­ام بگویید خوب­م تا نگران نشوند. موبایل خودمان را گرفته بودند تا از حادثه فیلم نگیریم. من و مرحوم حسن خواجه‌­پور در مسیر به سمت رمی جمرات با هم بودیم. به شوخی دست زدم به شانه‌­اش و گفتم حسن آقا شما یک بار آمده‌­اید. پس این رمی جمرات کجاست. حسن گفت دیگر راهی نمانده و داریم نزدیک می‌­شویم. بعدش که جمعیت هجوم آورد، هر کدام به طرفی افتادیم و دیگر او را ندیدم. من هم صبح روز بعد حادثه حوالی ساعت دو صبح با ماشین ابتدا به هتل برگشتم و سپس به سمت چادرهای‌مان. صحنه به حدی وحشتناک و تکان­ دهنده بود که توصیف آن از بیان خارج است. فردای آن روز رفتم بیمارستان تا موبایل­م را تحویل بگیرم. دیدم همه‌­ی چادرها را خراب کرده‌­اند و دوربین‌­های مدار بسته را هم جمع کرده بودند.

بی­ تفاوتی ماموران سعودی

خانم ستوده که همراه با همسرش محمود ستوده عازم حج امسال شده­‌اند، روایت زخمی شدن همسرش را این چنین توضیح می‌­دهد:

زن­‌ها برای انجام رمی جمرات شب رفتند و فردای آن شب مردها عازم منا شدند. همسرم در بین جمعیت از شدت گرما و تشنگی و دیدن صحنه­‌های اجساد ضعف می­‌کند و از هوش می‌­رود. چند تا از مردهای گراشی او را از بین جمعیت بیرون می‌­کشند و به چادر برگرداندند. با مراجعه به پزشک ضعف­‌اش برطرف شد. مردها که در صحنه حاضر بودند می‌­گفتند که ماموران سعودی فقط نظاره­‌گر بودند، بدون این که به طریقی سعی کنند به حادثه‌دیده‌­ها کمک کنند. خیلی‌­های­شان روی سقف ون­ها ایستاده بودند و هیچ عکس العملی نشان نمی‌­دادند. خیلی‌ها از شدت عطش­ جان­شان را از دست دادند چون بیشتر از یک ساعت سرپا ایستاده بودند و بر اثر ضعف بدنی ناشی از گرمای زیاد کم­کم توان­شان را از دست دادند.

AzarAiin

آذرآیین‌­ها: تلاش بین مرگ و زندگی

صفر آذرایین به همراه برادرش مسلم، یکی دیگر از شاهدان حادثه‌­ی منا است. صفر آذرآیین می­‌گوید:

شب حادثه را در مشعر بودیم. همان­طور که مرسوم است تا صبح به راز و نیاز و ختم قرآن مشغول بودیم. حسن خواجه‌­پور هم کنار دست­مان نشسته بود. نزدیک صبح نیم ساعتی خوابیدیم و بعد از نماز صبح و صرف یک صبحانه­‌ی مختصر به همراه کل کارون به سمت صحرای منا برای رمی جمرات به راه افتادیم. فاصله‌­ی چادرها تا منا تقریبا ده کیلومتر است. در حال حرکت می­‌خواستیم از یکی از فرعی‌­ها برویم که شرطه­‌ها اجازه ندادند و ما را به سمت خیابان سوق‌­العرب که حادثه در آن رخ داد، هدایت کردند. همراه جمعیت که گروه­ گروه به آن اضافه می‌­شد به آرامی در حال حرکت بودیم. کاروان­‌های گرگان و مشهد و یزد هم بودند. نزدیک ساعت هشت و نیم بود که ناگهان همه ایستادند. سر و صدای زیادی بود اما نمی‌­دانستیم چه خبر است. فقط می­‌گفتند خیابان از جلو بسته شده است. متراکم بودیم و حتی هوا برای نفس کشیدن نبود. جمعیت هم مدام در حال افزایش بود آن قدر که دیگر حتی اگر می­‌خواستیم برگردیم هم نمی­‌شد. آن طرف­تر یک گروه از آفریقایی‌­ها احساس خطر کرده بودند و از نرده­‌های کنار خیمه‌­ها بالا می‌­رفتند تا خود را نجات دهند. کم­‌کم بر اثر تشنگی و گرما و سرگیجه یکی ­یکی می­‌افتادند زمین. دیدم مسلم- برادر کوچک­ترم – روبروی من حالش بد شد و افتاد. جمعیت فشار می‌­آوردند و ما به طرف نرده­‌ها افتادیم. زیر لب شهادتین خودم را گفتم. شاید آن لحظه نه فقط مرگ را به چشم خودم دیدم بلکه به یاد امام حسین افتادم که چطور بر اثر گرما و عطش شهید شد.

حاجی دیدار پورشمسی هم آن طرف­‌تر افتاد و حسن خواجه­‌پور هم حدود ده متر آن طرف‌­تر. کسی نمی­‌توانست به کسی کمک کند چون نه فقط ضعف بدنی مانع می‌­شد بلکه نمی‌­شد از جایت تکان بخوری. فشار جمعیت بود که تو را عقب یا جلو می­‌برد. یک آفریقایی بالا ایستاده بود و آب کولر را روی جمعیت می­‌ریخت و همه دها­ن­شان را باز کرده بودند تا شاید آب به آن‌ها برسد. من کمی عربی بلد بودم و از یک مصری که بالای نرده­‌ها ایستاده بود خواستم کمک‌­مان کند. یک پنجره­‌ی کوچک هواکش کنار چادر بود که بعضی­‌ها از آن جا خارج شدند. اول مسلم را فرستادم. من بزرگ­تر بودم و خوب و بد دنیا را دیده بودم اما مسلم هنوز خیلی جوان بود. مصری، برادرم را بالا را کشید. یک کودک آفریقایی بود که جمعیت پا روی سرش گذاشته بودند و چشم­‌هایش بیرون افتاده بود. بچه را هم به مصری دادم و خارج‌­اش کرد. خیلی­‌ها که می‌­خواستند از نرده‌­ها بالا بروند، سنگینی وزن­شان نرده­‌ها را از جا کنده بود و خودشان زیر نرده‌­ها پرس شده بودند. خودم خواستم بالا بروم که یک آفریقایی پا روی کمرم گذاشت و بالا رفت اما نهایتا توانستم بالا بروم و از دریچه رد بشوم. فقط از بچه­‌ها می­‌خواستم ایرانی صحبت نکنند. چون عربی صحبت می­‌کردیم فکر می‌­کردند از خودشان هستیم و کمک می­‌کردند. دکتر اکبری را هم از دریچه خارج کردیم. آنجا در چادرشان یک کلمن آب یخ روی سرمان ریختند و حال­مان بهتر شد. وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم دیدم تا چشم کار می‌­کند جنازه روی جنازه افتاده است. شرطه­‌ها هم فقط تماشاچی بودند. بعدا در چادر خودمان فهمیدیم اوضاع خیلی وخیم‌­تر از آن چیزی است که حتی خودم دیده بودم. مردم زیادی از خفگی و تشنگی جان دادند.