هفتبرکه: الف ۸۰۵ که در جلسه ۹۰۵ انجمن شاعران و نویسندگان گراش روز پنجشنبه بیست و نهم مهرماه ۹۵ منتشر شد، شامل دو شعر از یعقوب فیروزی و سحر حدیقه، و چند صفحه ثابت از جمله تاب با خاطرات کتاب بود. این مطالب را اینجا میخوانید و کل نشریه را هم به فرمت پیدیاف میتوانید از اینجا دریافت کنید.
شعر
یعقوب فیروزی
با کرگهای نازک و زرد خیالم
پاییز میبافم برایت نازنینم
هرچند تا اسفند فرصت هست اما
یک ریز میبافم برایت نازنینم
یک نقطهچین از عشق را بر گردن تو
آویز میبافم برایت نازنینم
جامی که از من خالی و از عشق اما
لبریز میبافم برایت نازنینم
از عشقت از امروز من تا لحظهی رس
تاخیز میبافم برایت نازنینم
من بی تو در آغوش فروردین هر سال
پاییزمیبافم برایت نازنینم
شعر
سحر حدیقه
چقدر تنها میشود
این شهر
وقتی کسی نباشد
دستهایش را بگیری
و بگویی هوا خوب است
و ناگهان دریاچهای از وسط شهر
دهن باز کند
و تمام ستارهها را یک جا روی زمین بریزد
چقدر خسته میشود آسمان
وقتی یکریز ببارد
و کسی نباشد
پاهایش را آنقدر دراز کند
تا مرزها را خالی کند
برای یک چای دو نفره
چقدر تنهاست
فنجان سرکشیدهای
که رویایی ندارد
– نه حتی جای لبی-
تاب با خاطرات کتاب
اشرف تقدیری
شانس کاری
دی ماه دو سال پیش برف سنگینی باریده بود. به زور از خواب بیدار شدم. در دل آرزو کردم ای کاش همکارم مرخصی نبود و به او خبر میدادم تا ساعتی دیرتر به محل کار میرفتم. سرم را زیر پتو بردم. اما فایدهای نداشت و باید بیدار میشدم. با کسالت پتو را به کناری زدم و بعد از آماده شدن راه افتادم. هیچ کس در خیابان نبود. فقط گاه گداری عابری رد میشد. یکی دو تا ماشین هم آرام آرام به خاطر سر نخوردن از کنارم گذشتند. در دل گفتم کی این موقع صبح در این هوا به کتابخانه میآید؟ بالاخره با کلی نق زدن به سر کار رفتم.
بعد از اینکه خود را کمی گرم کردم، سیستمها را روشن کردم ولی مثل همیشه اینترنت لنگ میزد. برنامه هم وظیفه خودش را میدانست. باید کلی آدم را آزار میداد تا وصل شود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا بیحوصلهترم کند. کتابهای برگشتی دیروز را جابهجا کردم. یک چای خوردم و نشستم. به سبب سردی هوا، به جز یکی دو نفر، کسی مراجعه نکرد. سری به کامپیوترها زدم. هنوز برنامه قطع بود. با کلافگی نشستم. دست کم اگر همکارم بود، دو سه کلمهای حرف میزدیم.
حدود ساعت ۹ بود. پیرمردی داخل شد. با تعجب نگاهی به او کردم و در دل گفتم در این سرما جوانها جرأت بیرون آمدن نمیکنند. چه حوصلهای دارد! سلامی به او کردم و گفتم: «بفرمایید.» با خوشرویی جواب سلامام را داد و گفت: «میتونم نگاهی به کتابها بندازم؟» با لبخندی گفتم: «خواهش میکنم. بفرمایید.» و خودم دوباره روی صندلی ولو شدم. پیرمرد نیمساعتی را داخل قفسهها گشت و به طرف من آمد و گفت میخواهد عضو شود. فرم را روبهرویش گذاشتم تا پر کند. در حالی که داشت خودکارش را از جیباش در میآورد گفت: «خوش به حالتون که تو همچین جایی کار میکنید.» فقط به لبخندی اکتفا کردم. دوباره پیرمرد گفت: «بعضی وقتها آدمها حتی نمیتونن خودشون رو بشناسن، چه برسه دیگران رو. و شما جایی کار میکنید که میتونین آدمها رو تو بهترین حالتی که ممکنه بشر از نظر روحی توش قرار بگیره، بشناسید.» حرف زدناش برایم گنگ بود، ولی وقتی پر کردن فرماش تمام شد، گفت: «آدم در طول روز به علت مشغله زیاد ممکنه عصبانی بشه، پرخاش کنه و یا فقط به خاطر ظواهر دنیا ، خورد و خوراک و پوشاک و تهیه مایحتاج زندگی تلاش کنه. ولی ممکنه همون آدم وقتی در شرایط روحی خاصی قرار بگیره و بلد باشه این حالت رو تو خودش پرورش بده، بشه بهترین شاعر، نویسنده، نقاش و خالق هنر. روح آدمها خیلی بزرگه و کسی که بلد باشه اون رو پرورش بده، میشه هنرمند. همه آدمها این استعداد رو ندارن. حالا تو جایی کار میکنی که آدمهای خاصی از بین هزاران یا میلیونها آدمی که تو زمان خودشون زندگی میکنن، استعداد پرورش زیباترین حالت روحی خودشون رو داشتند، و اون رو روی برگه نوشتهاند و شده کتاب. شما توی این دنیای ناب داری کار میکنی.» با همان خوشرویی بعد از تکمیل مدارکاش، دو کتابی که دستاش بود را به طرفام گرفت و گفت: «قدر لحظههای زندگیات رو که بین آدمهای خاص بودنه بدون و از فکرشون استفاده کن. آدم یک بار زندگی میکنه.» وقتی رفت، نگاهی به فرم انداختم. باورم نمیشد که او از نویسندگان شهرمان بود که دکترای فلسفه داشت و چند کتاب هم نوشته بود. من هم فقط به نام میشناختماش و تا به حال ندیده بودماش. بعد از آن هر وقت فرصت میکنم کتابی را به دست میگیرم و یاد حرف مرد نویسنده میافتم و با خود میگویم: «تو این شانس را داری که با مطالعه از اندیشههای ناب آدمهای خاص بهرهمند شوی، پس از فرصت استفاده کن. آدم فقط یک بار زندگی میکند.»
اینستاگردی
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.