هفت‌برکه: الف ۸۱۵ که در جلسه ۹۱۵ انجمن شاعران و نویسندگان گراش روز پنجشنبه نهم دی‌ماه منتشر شد، شامل چند صفحه ثابت از جمله داستان ترجمه، بابزنکه و اینستاگردی و یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب بود. این مطالب را اینجا می‌خوانید و کل نشریه را هم به فرمت پی‌دی‌اف می‌توانید از اینجا دریافت کنید.

aleph815

 

داستان ترجمه

انتخاب و ترجمه راحله بهادر

Spring Flowers

Cori Jones

One day when she was looking for something in the medicine cabinet, she found a stick of eyeliner on the top shelf. It lay against the back, one of his old prescription bottles almost hiding it. As she held it in her hand and sniffed it, it smelled of metal, nothing else. She figured it might be old and dried up from someone a long time ago, but when she opened it she saw shiny liquid, brown and permanent, on the end of the brush. When she put it back and shoved the bottle up against it, she remembered how once maybe six weeks ago she’d thought it odd that the yellow sheets were in the dryer, fluffed and powdery-smelling, when they hadn’t used them since their honeymoon. In the mirror she saw her face, sassy freckles mixed in with tan. She saw her eyes, deep and dark and startled. When she tried to picture how the liner would look on her she heaved it into the trash. At the sink, she bowed her head, smelled her hair as it fell forward. She’d sprayed perfume on it earlier, waiting for him to come home, and now it had a scent sweet and crisp like the lilacs that had bloomed earlier that month, purple and white against the deep green leaves in the yard. On one of the first warm nights she had pinned one in her hair, and as he moved inside her, she felt herself falling, as light as spring flowers. Now as she leaned farther down and her forehead touched cool porcelain she remembered the next morning, how she had wakened first. He was turned on his side away from her, his breaths a rhythm of soft puffs. She saw little petals all over her pillow, dried and brown in the pale room.

 

گل‌های بهاری

کری جونز

یک روز که زن داشت در کمد دارو دنبال چیزی می‌گشت، یک خط چشم در بالای قفسه پیدا کرد. آن پشت افتاده بود، یکی از شیشه‌های دارویی قدیمی مرد تقریبا آن را پنهان کرده بود. همان طور که شیشه را در دست گرفته بود و بو کرد، بوی فلز می‌داد، فقط همین.  با خودش فکر کرد شیشه ممکن است قدیمی باشد و مدت‌ها قبل کسی آن را کاملا خالی کرده، اما وقتی بازش کرد مایع درخشانی در انتهای برس دید، قهوه‌ای و یک‌دست. وقتی برس را سر جایش گذاشت و شیشه را محکم به آن فشار داد، یادش آمد چطور یک بار شاید شش هفته قبل به نظرش عجیب آمده بود که ملافه‌های زرد در خشک‌کن بودند، نرم و با عطر پودر، در حالی که آن‌ها را از زمان ماه عسل‌شان استفاده نکرده بودند. صورت‌اش را در آیینه دید، کک و مک‌های بزرگ روی پوست برنزه‌اش خودنمایی می‌کرد. چشم‌هایش را دید، گود و سیاه و وحشت‌زده. وقتی سعی کرد تصور کند با خط چشم چه طوری به نظر می‌رسد آن‌ را در سطل آشغال انداخت. در روشویی، سرش را خم کرد، و موهایش را که به جلو افتاده بود بو کرد. قبلا به آنها عطر زده بود، منتظر مرد بود  تا به خانه بیاید، و حالا یک عطر شیرین و دلنشین داشت مثل یاس‌های بنفش و سفید در برابرشاخه‌های سبز در حیاط که اوایل آن ماه شکفته بود. در یکی از اولین شب‌های گرم یکی از آن گل‌ها را به موهایش زده بود، و وقتی مرد به او نزدیک شد، احساس کرد خودش دارد می‌افتد، به سبکی گل‌های بهاری. حالا که بیشتر به پایین خم ‌شد و پیشانی‌اش چینی سرد روشویی را لمس کرد یادش آمد صبح روز بعدش، چطوری اولین نفر بیدار شده بود. مرد پشت به او دورتر خوابیده بود، با ریتم پف‌های آرام نفس می‌کشید. گلبرگ‌های کوچک را سرتاسر بالشت خودش دید، خشک و قهوه‌ای در اتاق بی‌نور.

درباره نویسنده: کری جونز تاکنون سه جایزه از سوی انجمن هنرهای ایالت نیوجرسی دریافت کرده است. جونز نخستین نسخه از رمان‌اش به نام Ebola U را به تازگی کامل کرده و داستان‌های کوتاه کوتاه‌اش در بسیاری از مجلات به چاپ رسیده‌اند و جوایزی از جمله کسب مقام دوم مجله‌ی نریتیو در مسابقات داستان‌نویسی را در زمستان ۲۰۱۰ از آن خود کرده است.

 

بابزنکه

حوریه رحمانیان

مردن در حمام

یک بار زن دایی‌ام در حمام خانه‌ی ما مرد. کف حمام داغ می‌شد. بعد کسی که در حمام بود می‌مرد. کف حمام سیمانی بود و راه‌آبش آن ته‌مه‌ها بود که گاهی گوله‌ی مو راهش را می‌بست. پیه‌ها را قبل از حمام بی‌بی به تنم می‌مالید. بیشتر به دستهایم که همیشه ی خدا آفتاب می‌زد و یا در خاک باغچه بود و به قول بی‌بی چرکی. یک زن چرک‌کن هم صدا می زدند. صبح جمعه یا روزهای نزدیک برگشتن پدرم از سفر.

این زن سبیل هم داشت. ابروهایش مثل مال مادر باریک نبود. توی حمام همانطور که سفیداب را خیس می کرد و به کیسه آشنا می‌کرد، گفتم: توی حموم ما چند نفر مردن!

گفت: بسم الله!

گفتم: یکی‌ش زن داییم.

زن با چشمهای گشادش که بیشترش سفیدی بود، دوروبرش را نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت.

من نشسته بودم جلوش و داشت با کیسه دستم را می‌سابید. اولش تنم آرام می‌گرفت ولی بعد می‌سوخت.

گه‌گاهی پوست لبهای‌ش را می‌جوید و اخمهای‌ش در هم می‌رفت.

پوست دستم داشت کنده می‌شد که بالاخره رضایت داد پشتم را بسابد.

چشمم را که باز کردم کف حیاط طاقباز خوابیده بودم. زن چرک‌کن هم با لباسهای خیس و پر از فتیله‌های سفیداب آن طرف تر. بی‌بی کنارم نشسته بود.

زن‌دایی هم بالای سرمان می‌خندید.

با صدای آرام گفتم: دیدی تو حموم ما همه می‌میرن.

هوا سردِ پاییز بود.

aleph8154

 

اینستاگردی

aleph8155

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

aleph8156

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.