هفت‌برکه (گریشنا): مسیر طولانی‌ای را پشت سر گذاشته‌اند تا به این‌جا رسیده‌اند. حالا تنها دلخوشی‌شان به دورهمی دوستانه و مرور هر روزه‌ی خاطرات و قصه‌های گذشته است.

دست‌های چروکیده‌اش را به صورتش می‌کشد و خداحافظی می‌کند و از در خارج می‌شود. چند ساعت بعد او را می‌بینم، هنوز کنار مسجد دروازه بین دوستانش نشسته و خیره شده است به رهگذرهایی که عجله دارند و با شتاب از کوچه می‌گذرند. گاه گاهی هم توجه‌ش به پیرمردی جلب می‌شود که دارد بلندبلند چیزی می‌گوید و دیگران با سر حرف‌هایش را تایید می‌کنند. هوس می‌کنم یک بار دیگر صدای نی زدنش را بشنوم اما بار آخری که از او خواستم نی بزند، نگاه پرحسرتی می‌کند و می‌گوید: «نفس ندارد.»

طبق عادت رادیو‌ جیبی‌اش را روی شبکه بی‌بی‌سی تنظیم می‌کند و صدایش را تا آخر بلند می‌کند تا واضح‌تر صدای رادیو را بشنود. بعد سرش را روی بالشت می‌گذارد و می‌خوابد.

حالا خوابش آن‌قدر عمیق شده که دو سالی می‌شود امیدی به بیدار شدنش نیست. به سمت مسجد صاحب‌الزمان (عج) می‌روم. به طور عجیبی همه‌ی پیرمردهایی که به صف به دیوار تکیه داده‌اند، شبیه پدربزرگم شده‌اند. به سمتشان می‌روم بدون این نگرانی که مزاحم وقتشان باشم. زمان واژه‌ی‌ عجیبی است وقتی که به بن‌بست می‌رسد و آن‌قدر کش می‌آید که نیاز نیست برای رسیدن به آن بدو بدو کنی. آن‌وقت آن‌قدر فرصت داری که برای شنیدن صحبت‌های هر آشنا و غریبه‌ای اشتیاق داشته باشی.

salmand6

ساعت ده و نیم صبح است. چهار سالمند زیر سایه دیوار قبرستان پیر پنهان نشسته‌اند. حاج درویش قنبری، ابول ابول‌نژاد و علی اعتماد؛ هر سه، هشتاد و دو ساله‌اند. حاج درویش می‌گوید: «البته ما سی سال دیگر از خدا طلب داریم. به ما می‌گویند جوان قدیم.» و بعد با هم می‌زنند زیر خنده. باقر شیروان که از پلاستیک پر از سیب‌زمینی و خیارسبزش مشخص بود از خرید برمی‌گردد، عصازنان آرام‌آرام از سراشیبی کوچه بالا آمد و به جمع پیوست. او دو سال از دوستانش کوچکتر است. ابول‌نژاد چند خرمای خشک به من و او تعارف می‌کند و می‌گوید: «خبرنگار است. آمده است تا برایش نقل قدیم بگوییم.» از آن‌ها خداحافظی می‌کنم و می‌گویم عصر برمی‌گردم تا دوستان دیگرشان را ببینم.

ساعت ۵ و نیم عصر است. علی حاجی‌زاده، هفتاد و دو ساله، آستینش را بالا زده و آماده‌ی وضو گرفتن است. اولین حرفی که از زبانش می‌شنوم این است که تا حالا هیچ وقت مریض نشده و به دکتر نرفته است. می‌پرسم زندگی گذشته با حالا چه فرقی می‌کند؟ جواب می‌دهد: «خیلی. پایه‌ی پیری فرق می‌کند. من حالا نمی‌توانم این سنگ را هم جابه‌جا کنم. جوان‌تر که بودم شب و روز به دنبال رزق حلال دو می‌زدیم. نه آب بود و نه برق. ولی حالا همه چی فراهم است.»

salmand13

حاج حسین حاجی‌پور که به همراه سه دوست دیگرش روی نیمکت روبه‌روی مسجد صاحب‌الزمان (عج) نشسته است، می‌گوید در شناسنامه صد و سه سال دارد اما سن واقعی‌ش نود و سه سال است. او در جوانی در بحرین شاغل بوده است. هر سوالی که از او می‌پرسم، حاج حسین فقط داستان‌هایی از سختی زندگی قدیم و آسان شدن زندگی در حال برایم تعریف می‌کند و صحبت‌هایش کمی اغراق دارد. دوستانش به من اشاره می‌کنند که ادامه ندهم. وقتی واقعیت و خیال با هم تلفیق شوند، قصه‌ها جذاب‌تر می‌شوند. اغراق مابین صحبت‌های حاج حسین حرف‌هایش را شنیدنی‌تر می‌کرد. شاید اگر او سواد داشت حالا نویسنده‌ی معروفی بود. وقتی از او پرسیدم آیا از زندگیش لذت می‌برد یا نه گفت: «ما دیگر لب گوریم. منتظر مرگ.»

حسن اعتماد شصت و پنج ساله است. او هم که در جوانی‌اش در قطر شغل آزاد داشته، می‌گوید: «حالا کارمان این است که صبح‌ها از ساعت ۹ و نیم تا اذان ظهر و عصرها از ساعت ۴ تا اذان مغرب این‌جا بنشینیم و نقل و مثل‌های قدیمی بگوییم و بشنویم. حالا کار دیگری از ما برنمی‌آید. البته بعضی‌ها می‌آیند و به ما می‌گویند از این‌جا بلند شوید که صورت مناسبی ندارد چون گداها جلو مسجد می‌نشینند.» می‌پرسم دوست دارد از نوه‌هایش مواظبت کند؟ جواب می‌دهد: «بله. هر وقت که بیایند خانه. ولی یکی از بچه‌هایم شیراز است و یکی از آن‌ها خانه‌اش با خانه‌ی ما خیلی فاصله دارد و به همین خاطر هر چند زیاد به ما سر می‌زنند و حالمان را می‌پرسند، اما زیاد در دسترس نیستند.» او عقیده دارد در پیری هم می‌شود از زندگی لذت برد و خوشحال بود.

salmand26

حاج فرامرز دلاور هفتاد و پنج سال دارد. او می‌گوید: خانمش در قید حیات است و فرزندانش هم رفتار خوبی با او دارند و بزرگترین آرزویش ادامه داشتن رفت و آمد با خانواده و سلامتی‌ است. حاج فرامرز برایم تعریف می‌کند که چطور در جنگ قلعه پدرش کشته شده است.

هفته سالمند است، اما هیچ‌کدام از آن‌ها از این روز و هفته‌ها خبر ندارند. برای آن‌ها روزها مثل هم است، تا وقتی محرم و صفر بیاید و بساط روضه بر پا شود. تا آن وقت هم دیوار گورستان و مسجد همراه همیشگی آنهاست.

هوا در حال تاریک شدن است و همه‌ی سالمندانی که منتظر شنیدن صدای اذان هستند، اولین افرادی هستند که برای اقامه‌ی نماز وارد مسجد می‌شوند. جای خالی پدربزرگ را مابین‌شان حس می‌کنم.

بعد از گزارش: شما هم اگر خواستید سری به پدربزرگ و مادربزرگ‌تان بزنید، هیچ هدیه‌ای برای آن بهتر از دید شما نیست. اگر به دیدن آنها رفتید، عکس‌شان را با هشتگ #7berkeh در اینستاگرام منتشر کنید تا آلبومی از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها را در گریشنا منتشر کنیم.

salmand5