هفتبرکه: الف ۷۹۹ که در جلسه ۸۹۹ انجمن، بیست و هشتم مردادماه منتشر شد، دو شعر خیلی خوب از آقای سعید توکلی و خانم مریم انصاری داشت، و همچنین صفحات ثابت نشریه. این الف را به فرمت پیدیاف هم میتوانید از اینجا دریافت کنید.
لازم است اینجا هم یادآوری کنیم که به خاطر نزدیک شدن به جلسهی ۹۰۰ و جشن صدهی انجمن که معمولا در اواسط شهریورماه برگزار میشود، دو یا سه هفته جلسه انجمن برگزار نخواهد شد.
احوالپرسی دوستانه با سعید بن علی
سعید توکلی
پیچ در پیچ
ماری تا افق
کوه کوه و داغی در آسمان
خورشید نامش.
من اینجا
نگاه در نگاه غمگین اشتری
بر دستهای کوری
سعید بن علی
تو از جهانی که میبینی بگو
و من شعر میگویم.
بر دستم ساعتی شن گرفته است
دست میکشم، غروب را میبینم
نگاه کن
هراسان آهنی که شیهه میکشد
به پیچ جاده میزند
غبار تردید به منظره میپاشد.
او از قتل من میآید
ای کور چطور خون ماسیده به پیشانیام را نمیبینی
سنگ بود
برای میوههای بیشتری که بار داشتم
نقش نقش
از دور چشم را میخوانْد
سنگ بود
داشتم پوست زنی را با لبهام میخواندم
در من پرندهای زنده میشد و آواز
برای آن سمت از زمین که آب را نشان میداد
همراه میخواستم
کسی دیگر چشمههایش را نمیخواهد.
کورم
قافله رفت
همینطور چند قرن
عجیب است زبان هم را میدانیم
من هم از رنگها چیزی یاد دارم
اگر میبینی بگو، دستهای همه سرخ نیست؟
سنگ بود، بیدلیل
چه فرق میکند چه کسی برداشت
هر که زودتر برسد
در جهانی نوستالژیک کشتم
و این چشمها تقاص دیدن کارم بود
آن زمان تیتر روزنامه نبود
ساعت دیر شدن نمیدانست
نطفه آسفالت را نبسته بودند
آنوقتها جز رد پای گرگ چیزی نبود
اینجا همهاش بیابون
منم این مسیرو دو ساعت و نیم اومدم
ایست دادن، کیف پول تعارف کردم
برادر دینی من
مِن و مِن نکن
به خدای توی جیبت پناه ببر
به هوای بین پا.
شاید راست میگویی
ما در کلماتی اشتباه زیستهایم
کلماتی نه از جنسمان
چین افتادن بر پیشانی
مصدری چندین ساله
وقتی زمان از آدم گذر کند
هر بار لباس تنات را به خیابان آوردی
سلام کردی
دندان کرم زدهات را نشان دادی
که شادی
پشت دخل پول شمردی
حساب کردی تا چاقو چقدر مانده
تا یونجهزار
تا ران سفید
تا مشهد مقدس
تا ویزای شینگن
تا زیر چشمی به سینههای خواهران دینی
این فقط کابوسی آبکی است
مواجههی آشنایی است
آفتابی پشت گردن پا میکوبد
لبی خشک
خاطرهای را برای زنده ماندن زنده میکند
درختهایی حتا با طناب هم زیبا
صدایی مثل هیاهوی پرندگان
باید این سنگ آخرین جایی باشد که بر آن میایستی
اینجا نوشته
حالا تو انگشتهایی باریک را یاد آور
موسیقی وحشیانه در جادهی بارانی
عبور باد با صدایی گرم
وقتی به لبههای زندگی رسیدی.
حیف چشمهام نمیبیند
برای زندگی کلماتی زیبا کم دارم
حیفم میآید این دشت را که نمیبینم
بازگو نکنم
و کاش کسی که مرا میکشد
نیتی خیر داشته باشد.
شعر
مریم انصاری
عطر نفسهای تو پیچیدهاست هر سویی
یک شـــهر را آواره کرده نیمه شـب، بویی
پا میگذارم روی چشـم خیرهی این شـهر
انگــار با شــیری در افـتد بچـه آهویی
شهری که من را یک زن سرخورده میخواهد
در دسـت من جای قلــم، تیزی چاقــویی
شـهری که نتهای مرا تنظیم خواهـد کرد
با خش خش آهسته و کشــدار جـارویی
شـهری که سنجیدند و میسنجند همواره
وزن غـــزلهای مــرا پـای تـرازویــی
شــهری که در آن گامهایت را هــدر دادی
حالا که برگشتی، چه میخواهی؟چه میگویی؟
رفتی و هر کس دید من را گفت: «عجب صبری!»
برگشـتهای و پچپچ افـتاده:«عجب رویـی!»
برگشـتهای و به خیالت خـام خواهـم شـد
با گوشواری…سینه ریزی…با النگویی…
■ ■ ■
تـو قهــرمان ســرزمیـن دیگری بـودی
من شهرزاد خستهی این شهر جادویی
عطــر نفـسهای تــو را میبویـم و هــرگز
دیگر نخواهم رفت با بویت به هر سویی…
تاب با خاطرات کتاب
اشرف تقدیری
گرمای نجاتبخش
غروب طوفانی و سردی بود. هوا کاملا تاریک شده بود و چند نفری در سالن آقایان مشغول مطالعه بودند. مطمئن بودم کسی در سالن خانمها نیست چون به دلیل دور از دسترس بودن مکان کتابخانه، معمولا دخترها بعد از ساعت چهار و نیم در کتابخانه نمیماندند. به بخش کودک رفتم و مشغول مرتب کردن قفسه کتابها شدم. صدای خشدار باد تند لابلای درختان پارک، سکوت بخش کودک را با دلهره میشکست و نور لامپهای بیرون در رقص بیامان شاخههای خشک، مدام کم و زیاد میشد. بعد از ربع ساعت برگشتم پشت میز امانت. هنوز درست جابهجا نشده بودم که ناگهان صدای مهیبی از سالن خانمها سکوت کتابخانه را در خود مچاله کرد. نفهمیدم چطور، اما خودم را به سالن رساندم.
یک دختر ناشناس چنان با صندلیای که رویش نشسته بود پرت شده بود وسط سالن، که پایه صندلی شکسته بود. بالای سرش رفتم. عضو کتابخانه نبود و ناماش را نمیدانستم، اما وقتی سرش را برگردانم احساس کردم چهرهای کاملا حالت غیر عادی دارد. صورتاش کاملا بیرنگ شده بود و پای چشمهایش بینهایت گود شده بود. اصلا هوشیار نبود و لبهایش را هالهای از کبودی احاطه کرده بود. چند بار به صورتاش زدم و صدایش کردم. جوابی نداد. احتمال ضربه مغزی منتفی بود. چون به پهلو زمین خورده بود و بدبینانهترین حالتاش میتوانست شکستگی جزئی دست باشد. پسرهای داخل سالن مطالعه هم وارد شدند. سریع با اورژانس تماس گرفتم. خانمی در آن طرف خط مدام سوالپیچام میکرد و در نهایت نظر داد که آب قندی به او بخورانم، و وقتی فریاد مرا شنید که او هوشیار نیست که بتواند چیزی بخورد، راهنماییام کرد که با ۱۱۰ تماس بگیرم تا آمبولانس برسد. پلیس هم از من مشخصات خواست که چیزی در چنته نداشتم. پیشنهاد دادند که تا رسیدن آنها کیف دختر را باز کنم تا با یافتن مشخصات، خانوادهاش را مطلع کنم. پسرها هنوز بالای سر دختر بودند. زیپ کیف دختر را باز کردم. یک سرنگ، تعداد بالایی بستههای قرص که همگی استفاده شده بودند، هزار تومان پول و کیفی پر از وسایل آرایش و یک دفترچه بیمه تامین اجتماعی، کل محتویات کیفاش بود. یکی از آقایان فوری گفت: «فکر کنم مرده.» پشت قرصها را نگاه کردم. همگی آرامشبخش بودند.
به مسئول شهرستان و مسئول کتابخانه زنگ زدم. در دسترس نبودند. ترسیده بودم. ساعت از ۸ گذشته بود. با همسرم تماس گرفتم. آمبولانس پشت در ورودی پارک مانده بود. با هزار بدبختی نگهبان پارک را پیدا کردم تا در را باز کند. فشار خوناش افت شدید داشت. اما هنوز نفس میکشید. آژیر ماشین پلیس سکوت وحشتناک پارک را شکست. پلیس از من سوال میکرد. در نهایت پزشک اعلام «اُوِر دوز» کرد. جای کبودی های مکرر تزریق در دستان بیجان و لاغر دختر توی ذوق میزد. یک بار دیگر دفترچه تامین اجتماعیاش را نگاه کردم. متولد ۱۳۷۵ بود. بغض راه گلویم را بسته بود. پزشک و بهیارها دختر را بلند کردند و روی برانکارد گذاشتند. با خودم فکر کردم چرا این دختر هیچ نشانی یا حتی تلفنی همراه ندارد تا خانواده نگراناش را پیدا کنیم؟ یکی از پسرها داشت برای بقیه اتفاق مشابهی را که برای دوستاش افتاده بود پچپچ میکرد. پلیس تند تند صورتجلسهای را تنظیم میکرد. از دکتر پرسیدم: «وضعیتاش چطوره؟» با سردی پاسخ داد: «امید زیادی بهش نیست. میبریماش بیمارستان.» و در جواب سوال همسرم گفت: «با کد ملی روی دفترچهاش میشه خانوادهاش رو شناسایی کرد.»
همگی پای صورتجلسهی پلیس را که اعلام خودکشی کرده بود، امضا کردیم. ساعت از ۹ گذشته بود. دهانام طعم گس اضطراب گرفته بود. در کتابخانه را که میبستم، پیرمرد معتادی که سالهاست در پارک، شب را صبح میکند، از پشت درخت صدایم زد: «حاج خانم، این دختره چش شده بود؟» گفتم: «مگه شما دیدیش؟»
جواب داد: «آره. از ظهر تو پارک میپلکید. چند ساعت پیش بهم گفت: «میخوام خودکشی کنم. دیگه خسته شدم.» من هم به خیال این که داره از سرما هذیان میگه به شوخی گفتم: برو کتابخانه. اونجا گرمه.»
بغضم شکست. نمیدانم دخترک جان سالم به در برد یا نه؟ نمیدانم پلیس و اورژانس توانستند سرنوشت سیاه آن دخترک را تغییر دهند یا نه؟ از آن روز به بعد، هر عضوی که تاریخ تولدش را در فرم ثبت نام ۱۳۷۵ درج میکند، مرا میبرد به آن روز پرسوز سرد. لابهلای تصویر هزار تکهی مبهم دختری که اگر قدری زودتر به فکر گرمای همیشگی کتابخانه افتاده بود، به جای سرنگها و قرصها، کتابها مانوس و همراهاش بودند؛ اما صد افسوس …
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.