هفت‌برکه: الف ۷۹۴ فقط یک شعر از آقای ساعیان‌نسب در کنار صفحات ثابت نشریه دارد. کل نشریه را می‌توانید به فرمت پی‌دی‌اف از اینجا دریافت کنید. برای عضویت در کانال تلگرام انجمن ادبی به نام «الف» نیز اینجا کلیک کنید.

 Aleph794-1

 

شعر

محمدعلی ساعیان‌نسب

 پاییز که از راه می‌رسد

به استقبالش می‌روم

و از ابرهای معلق

سراغت را می‌گیرم

می‌دانی چند پاییز است نیامده‌ای؟

مگر دوش خسته‌ام

چند پاییز می‌تواند دوام بیاورد

کاش می‌دیدی

پاییزهای پی‌در‌پی

چگونه برگ غزل‌هایم را

به باد داد

نظم اشعارم را بهم ریخت

و کمر واژه‌هایم را چگونه شکست

آه پاییزها، پاییزها

همین پاییزهاست که موهایم را

مانند اشعارم سپید کرد

Aleph794-2

 

تاب با خاطرات کتاب

اشرف تقدیری

اینها خاطرات چند کتاب‌دار است در شهر یزد؛ خاطرات خانم اشرف تقدیری، دانشجوی ارشد مترجمی دانشگاه تهران، و چند تن از همکارهای او. خانم تقدیری در توضیح کوتاهی نوشته است: «نمی‌دانم سبک نگارش‌ام چه طور است، اما لااقل خوشحال‌ام که با بقیه این خاطرات را شریک می‌شوم.» اینجا با کسی طرف‌ایم  که عاشق کاری است که ما (یا بعضی از ما) هم عاشق‌اش هستیم، و می‌داند چه لحظاتی را انتخاب کند که دلیل این عاشق شدن را به همه بفهماند.

کاش

«اهدای کتاب اهدای دانایی»

روی در و دیوار کتابخانه ما در کنار دیگر پیام‌ها، به وضوح این پیام دیده می‌شد.

از چند ماه پیش که مهیار و دوستان‌اش از مدرسه برای بازدید از کتابخانه آمده بودند، مهیار عضو کتابخانه شده بود و پس از آن همیشه برای مطالعه و امانت گرفتن کتاب به کتابخانه می‌آمد. یک روز مهیار گفت: «خانم، چند تا کتاب آورده‌ام تا به کتابخانه اهدا کنم.» و فوری کیف‌اش را باز کرد و سه کتاب را بیرون اورد. چشم‌هایش از شادی برق می‌زد.

گفتم: «بارک الله پسر خوب! می‌دونی با این کار خوبت باعث شدی دیگران هم کتاب‌های تو را بخونن و تو به زیاد شدن دانش‌شون کمک کردی؟»

مهیار در حالی که لبخند از لبان‌اش محو نمی‌شد با تکان دادن سر موضوع را تایید کرد. کتاب‌ها سالم و تمیز بودند. یک رمان و دو کتاب دیگر که دایره المعارف کودکان بود. از مهیار تشکر کردم و کتابی به امانت گرفت و رفت.

فردای آن روز دوباره مهیار آمد. سلام کرد و آرام، به سوی مخزن کتابخانه رفت. با دقت قفسه‌ها را وارسی می‌کرد اما خلاف عادت کتابی امانت نگرفت. کنار میز امانت کتاب ایستاد. انگار که می‌خواست چیزی بگوید. منتظر ماند تا کار دیگران تمام شود. دو نفر برای عضویت آمده بودند. بعد از اتمام کار ثبت نام‌شان، رو به آنان گفتم: «شما می‌تونین کتاب‌هایی که تو خونه دارین برای استفاده دیگران به کتابخانه هدیه بدین.» لبخندی زدم و ادامه دادم: «مثل مهیار که دیروز کتاب‌هاش رو به کتابخانه اهدا کرد.» مهیار سرش را پایین انداخت.

پس از رفتن مراجعه‌کنندگان، دیگر او را ندیدم. نمی‌دانم کی رفت که من اصلا متوجه نشدم. روز بعد به همین ترتیب سلام کرد و به طرف قفسه‌ها رفت و با دقت، زمان زیادی به آنها نگاه می‌کرد. گویا دنبال کتاب خاصی بود. پرسیدم: «مهیار جان، دنبال چه کتابی هستی؟» گفت: «خانم، هیچی. همین‌جوری دارم نگاه می‌کنم.» بعد آمد روبه‌رویم ایستاد و در مورد اهدای کتاب با من صحبت کرد. گفت: «خانوم ما دوست داریم به بقیه بچه‌ها کمک کنیم تا افرادی که پول ندارن کتاب بخرن یا بهشون کتاب‌های خودمون رو بدیم که بخونن. خانوم ما آرزو داریم که آنقدر کتاب داشته باشیم که بتونیم به همه بچه‌ها کمک کنیم.»

حرف‌ها و آرزوهای بزرگ مهیار به نظر جذاب و کودکانه بود. در دل‌ام تحسین‌اش کردم. قدری مکث کرد و بدون این که کتابی ببرد، خداحافظی کرد و رفت.

یک هفته‌ای گذشت و از مهیار خبری نشد. تا این که یک روز، دوست‌ش علیرضا به کتابخانه آمد و گفت: «خانم اگر کتاب‌های مهیار رو ثبت نکردین بدین براش ببرم. چون مادرش وقتی فهمیده مهیار کتاب‌هاش رو به کتابخانه داده، دعواش کرده و گفته برو کتاب‌ها رو بیار.» کتاب‌های مهیار را که در انتظار پاسخ استعلام برای رسیدن به مرحله ثبت بودند به علیرضا دادم که برایش ببرد. تازه متوجه شدم که مهیار آن چندین بار بین قفسه‌ها به دنبال چه می‌گشته و از این که بخواهد کتاب‌هایش را از من پس بگیرد خجالت می‌کشیده. بعد از آن روز دیگر مهیار را ندیدم.

 

یادداشت‌های ۳:۲۱ نیمه‌شب

Aleph794-3

 

اینستاگردی

Aleph794-7

 

کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.