هفتبرکه: در الف ۷۸۰ میتوانید داستان عبدالوهاب نظری را بخوانید و یا با صدای خودش بشنوید. دو شعر از سمیهسادات حسینی و یعقوب فیروزی هم خواندنیاند، و همچنین گزارش عرافه رسولینژاد از کتابخواریاش در سال ۹۴.
این شماره الف را که پنجشنبه ۱۹ فروردین ۹۵ در جلسه ۸۸۰ انجمن شاعران و نویسندگان منتشر شده میتوانید به فرمت پیدیاف نیز دریافت کنید (اینجا کلیک کنید).
ویلچرنوشت: خانه رویایی
عبدالوهاب نظری
هرچهقدر هم بگویی من قوی و محکم هستم باز هم وقتی توی خانه با ویلچرت این طرف و آن طرف میروی، حس و حالهای گذشته سراغت میآیند.روی کلمه حس و حال تأکید میکنم چون خاطرات بواسطهی همین حس و حالها برای ما زیبا یا زشت به نظر میرسند.
بله. با ویلچرت توی خانه میچرخی و یکدفعه چشمت به ستونی میافتد که بارها شصت پایت بهش خورده بوده و درد تا مغز استخوانت پیچیده و ولو شدهبودهای روی زمین. یا دستگیرهی در. بله همین دستگیرهی زنگ زده و از ریخت افتادهی در، گندش بزنند، همیشه وقتی میآمدی بازش کنی یه خورده گیر داشت و باید حسابی به طرف پایین فشارش میدادی تا بالاخره در باز میشد. چیزهای دیگر هم بود، مثلا دوش حمام که ثابت ایستاده بود و باید آن قدر خودت را پیچ و تاب میدادی تا کفها از روی تنت پاک میشد. یا خنکی تشک وقتی تازه ولو میشدی رویش و حسابی غلت میزدی تا گرم میشد.
خلاصه این که هوس میکردی تمام این چیزهای کوفتی را دوباره تجربه کنی. البته راستش را بخواهید چند بار سعی کردم این کار را بکنم. یک بار با ویلچرم رفتم کنار ستون، یک دورخیز چند سانتی کردم و شصت پایم را زدم به ستون. فکر میکنید چه اتفاقی افتاد، هیچی. کار بسیار ابلهانهای بود و به جز شکستن ناخن شستم اتفاق خاصی نیوفتاد. نه دردی، نه چیزی.
دسته در را هم امتحان کردم اما زورم نرسید بازش کنم. دوش حمام را هم یکبار آمدم امتحان کنم که کم مانده بود بیافتم. خلاصه اینکه هر تلاشی برای رسیدن به حس و حال گذشته بیفایده بود. تااینکه اتفاق عجیبی افتاد.
مادرم به سرش زد خانه را از این رو به آن رو کند. یعنی چه؟ یعنی اینکه تمام وسایل و تمام اجزای از کار افتادهی خانه از جمله دیوارها، ستونها، درها، پنجره و تمام چیزهای دیگر را بریزد دور و خانهی گلنگیمان را تبدیل کند به یک بنای مدرن و امروزی.
بهترین مهندسها و عمله بناها را آورد و در طول دو ماه تمام ایدههای مدرنش را عملی کرد. جای ستونهای کت و کلفتِ قبل، داد ستونهایی باریکتر با طراحی یونانی ساختند. پنجرهها را دوجداره کرد. حمام و دوشها را کاملا زیر و رو کرد و ما صاحب دوشهایی شدیم که از جا در میآمد و لازم نبود موقع شستن، خودت را پیچ و تاب بدهی. برای درها از این دستهها گرفت که با یک ضرب انگشت باز میشدند. البته خیلی دلش میخواست درهای سنسوردار کار بگذارد که وقتی جلوشان میروی خود به خود باز میشوند اما پدرم به خاطر کمبود بودجه موافقت نکرد.
و در انتها گیر دادهبود به ویلچر من که «این ویلچر حسابی درب و داغون و از مد افتادهست، باید عوضش کنی» اما گوشم به این حرفها بدهکار نبود و حاضر نبودم حتی یک پیچ ویلچرم را دور بیاندازم.
اما جریان به اینجا ختم نشد. یک روز صبح با صدای اره برقی از خواب پریدم. بله، مادرم دادهبود تمام درختهای حیاط را بریده بودند. حتی درخت انبهای که از نه سالگی رویش یادگاری نوشتهبودم تا زمانی که ویلچری شدم. بعد از ویلچری شدنم نمیشد از پلههای حیاط بروم پایین و چند بار هم که با کمک دوستانم رفتم توی حیاط، خجالت میکشیدم بگویم:«لطفا منو ببرید پای درخت انبه تا روش یادگاری بنویسم».
راستش بعد از اینکه به مادرم برای بریدن درختها اعتراض کردم، در جواب گفت: «یه مشت درخت خشکیده و قدیمی به چه دردمون میخورد؟»
« ولی اون درخت انبه…»
دستش را به کمر زد و گفت: «اون که اصلن ثمر نمیداد، یه مشت انبهی کرم زده.»
صحبت از یادگاریهای روی درخت هم هیچ فایدهای نداشت، مادرم بلکل ارتباطش با گذشته را قطع کرده بود. با اینهمه یک سطح شیبدار ساخته بود که بتوانم راحت بروم توی حیاط و با ویلچرم چرخ بزنم.
میرفتم توی حیاط، چرخ میزدم، میآمدم توی خانه چرخ میزدم. چرخ میزدم و هیچ چیز نبود تا بهش فکر کنم، تا یاد خاطراتم بیوفتم، مادرم نه تنها تمام حس و حال گذشته بلکه تمام خاطرات را هم از بین بردهبود و نمیدانم باید لذت میبردم یا عذاب میکشیدم، من فقط یک آدم بیگذشته بودم که از وقتی یادم میآمد نشسته بودهام روی ویلچر.
بشنوید:
شعر
سمیهسادات حسینی
لطفا دوباره خاطــرهها را مـرور کن
سـوز هـوای فاصــله را زود دور کن
لیلای لحظههای تماشات میشوم
مجنون شو با حکایت تازه ظهور کن
لطـفا کنـار ثانیههایم نفس بکش
یا با دو دست دور تنم را قفس بکش
رگهای این غزال به ره مانده را بدر!
زیبا! از این شکار صبورانه پس نکش!
از قلب بسته مانده بگیر اضطـراب را
خوبم که با تو میشکنم هرچه خواب را
انگار مینویسمت و مسـت میشوم
نه! خوب من! نگیر شرنگ شراب را…
یک دخـتر لچک به سـر ایلیاتیام
که کامـلا برای وجـودت حیاتـیام
لطفا به جای باد به دورم بپیچ و بعد
پایان بده به این لحــظات نباتیام
شعر
یعقوب فیروزی
پشت همان میزی که لبخندت به من خورد
دزدانه دنبــال نگاهـت مـثل هــر روز
من پهــن کردم ســفرهی دل را برای
چایی و یک فنجان هوایت مثل هر روز
مــن منتظـر بودم بیایی مثل هــر بار
مــن منتظـر بودم بجایت مثل هر روز
از دفـتر شــعرم که هر بیتش تو بودی
هفــده غزل چیدم برایت مثل هر روز
هـر واژهای تصــویری از لبخند نازت
تکــرار شـد جانم فدایـت مثل هر روز
یک شـاخه نرگس میکشم تا آخر دی
از صـبح فـروردین بنامت مـثل هر روز
مـیایستـم مـن با صـدای گـامهایـت
در کافـه میپیچد صدایت مثل هر روز
رد میشـوی از من دو تا مـیز آن طرفتر
میبوســم از نـو رد پایـت مثل هر روز
کتابخواری ۲۱
عارفه رسولینژاد
کارنامه سوم نود و چهار
ادامهی فصل دوم؛ مجموعه داستان
دستهی سوم؛ مجموعههای خوب:
■ «رقصهای جنگ» از شرمن الکسی و به ترجمهی مجتبی ویسی را چند سال پیش خوانده و پسندیده بودم. دوباره که خواندماش، کمتر از پیش درگیرم کرد اما مجموعهای مشترک از داستان کوتاه و شعر در سبک مخصوص الکسی و در فضای نژادمحورِ کارهای دیگر اوست که فکر میکنم باید خوانده شود.
■ اگر میخواهید خیالپردازی کنید «کافهی زیر دریا» را بخوانید از استفانو بنی به ترجمهی رضا قیصریه و نشر «کتاب خورشید». بنی، فضایی تخیلی میآفریند در پیوند با جهان واقعی امروزی و با طنزپردازی، مجموعه داستانی جذاب و خواندنی ارائه میدهد که در شیوهی روایت کلی هم تازه است.
■ «دورهگرد و ده داستان کوتاه»: یازده داستان از نویسندگان فرانسوی، از کامو و بوبن تا ژان لویی کورتی و هروه بازن، به انتخاب و ترجمهی مهوش قویمی.
دستهی چهارم؛ مجموعههای خوب اما نه به اندازهی کافی، یا متوسط:
■ «دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل» نوشتهی هاروکی موراکامی داستانهای خوبی دارد اما بهنظرم در مقایسه با مجموعههای دیگر این نویسنده، ضعیفتر است. برای خواندن داستانهای کوتاه موراکامی، «نفر هفتم» نقطهی شروع بهتری است.
■ «سرش را گذاشت روی فلز سرد» به قلم محمود حسینیزاد، دو بخش دارد. در بخش اول با عنوان «از کشتن» روایتهایی دربارهی دیگرکُشی و خودکُشی میخوانیم و در بخش بعد که «از رفتن» نام دارد روایتهایی از رفتن و اتفاقات عجیب و مبهمی که آدمی را به رفتن از جایی سوق میدهد. این مجموعه را نشر چشمه منتشر کرده است.
■ «من هم چهگوارا هستم» را گلی ترقی دربارهی آدمهایی نوشته است که اغلب منفعلاند و محبوس در روزمرگی و در فضایی پر از یاس و نارضایتی نفس میکشند. بهنظرم هر داستان، تکرار داستان دیگر است و نهچندان قوی، اما دلنشین.
دستهی پنجم؛ مجموعههای ضعیف:
■ «راهنمای مختصر و البته مفید نافرمانی مدنی»، طنزنوشتههای وودی آلن را روزبه استیفایی به فارسی برگردانده است و بهنظرم برگردان افتضاحی است. هرچند خود نوشتهّها خیلی خوباند. ولی اگر قرار است اثری از آلن بخوانید، «مرگ در میزند» با ترجمهی حسین یعقوبی بهترین گزینهای است که من میشناسم.
■ «کاجهای مورب» از علی چنگیزی آنقدری فاقد جذابیت بود که نمیتوانم هیچ چیز از آن، حتا محوریتاش را به خاطر بیاورم.
یادداشتهای ۳:۲۱ نیمهشب
اینستاگردی
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.