گریشنا: انجمن ادبی گراش یک گزینهی جدید به جلسات هفتگیاش اضافه کرده است: حضور آنلاین. از جلسه ۸۵۷ یعنی دیروز پنجشنبه، یکی از دبیران انجمن، اثرِ موردِ بحث را در گروه «الف» در شبکه اجتماعی واتساپ بارگذاری میکند و آنچه در جلسه میگذرد را به صورت لحظهبهلحظه گزارش میکند. همهی علاقهمندانی که امکان حضور در جلسه را ندارند، میتوانند با حضور در این گروه، در مباحث شرکت کنند و نظر خود را دربارهی اثر خوانده شده برای دیگر حاضران بنویسند. دبیران انجمن امیدوارند با این ابتکار، ارتباط مستمرتری با اعضای دور و نزدیک انجمن برقرار شود.
اما شماره ۷۵۶ «الف» در جلسه ۸۵۶ انجمن ادبی، روز پنجشنبه دوازدهم مهرماه ۱۳۹۴ ارائه شد. مطالب برگزیده این شماره را در ادامه بخوانید، و کل نشریه را نیز میتوانید به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).
همراهی
علیاکبر شاهمحمدی
مثل میخ روی اعصابم است. تحریرهای ریز و درشتش امانم را بریده. دارم بالا میآورم. برای یک لحظه، دختر بچهای مو بور و ظریف اینسوی جاده، یعنی طرف من، شبح میشود. از آینه بغل امتداد تصویر دختر بچه را پی میگیرم. خیلی زود ناپدید میشود.
«بسه دیگه! نمیخوام با اون صدای نکرهات همراهش بخونی».
پخش را خاموش میکند. میگوید: «چرا هیچی نمیگی، لااقل واسه دل خودت میتونی باهاش بخونی».
چیزی نمیگویم و به امتداد جاده خیره میشوم.
شعر
شهرام پورشمسی
۱
عمو بیا که علقمه بوی سراب میدهد
این لب تشنهی مرا چشم تو آب میدهد
خیمهی بی عمو شده تیر نگاه بیحیا
حضور تو به چشم من فرصت خواب میدهد
۲
نای برگشتن ز پای یاس رفت
از درون مشک او احساس رفت
بیگمان شرمنده شد آب از خودش
از کف خون خدا، عباس رفت
حسادت به آسفالت
عارفه رسولینژاد
ایستادناش کنار خیابان وُ آنطورِ ویژه زل زدناش به آسفالتی که ماشین ما زیرش میگرفت آدم را خیالی میکرد که عزیزش را زیر گرفتهایم. آدم هوس میکرد بَرَش دارد بگذاردش مقابل دو نقطهی «اینطور:» و هردوشان را هم بگذارد زیر بیت «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود» در کتابی چیزی. یعنی ایستادناش وُ زل زدناش اینطور اندوهناک بود. این بود که دور زدیم. خطر داشت، ولی خب زدیم دیگر. ایستاده بود رو به سمتی از خیابان که ما از آن میآمدیم و دست راستاش را ناشیانه بالا و پایین میبرد که بفهماند ماشین میخواهد. انگار اولبار است که کنار خیابانی ایستاده و تاکسی میگیرد؛ تکان دستاناش اینقدر عجیب بود. ما ولی ردش کردیم. تو که از صندلی عقب برگشتی نگاهاش کردی و گفتی «چیزی را زیر گرفتهایم که اینطور نگاه میکند؟» نگاهاش کردیم، کنجکاو شدیم و پشیمان. دور زدیم؛ با اینکه خطر داشت در آن خیابان لعنتی و آن بارانِ بندنیامدنی. چرخیده بود با ما. ردش که میکردیم، خودش را با ما چرخانده بود و حالا ایستاده بود رو به سمتی از خیابان که قرار بود پشت سرش بگذاریم و آنطورِ دلریشریشکننده به آسفالت نگاه میکرد. دور زدنمان را که دید لبخند زد و پیشتر آمد و یکهو نمیدانم با چه مهارتی خودش را انداخت زیر ماشین. انگار بارها تمریناش کرده؛ اینقدر خوب خودش را انداخت. خوب، سریع، بهموقع … چهطور توصیفاش کنم؟ خودت که بودی.
میخواهم بدانم اگر تو برنگشته بودی نگاهاش کنی و بگویی نگاه کردناش را ببینیم، اگر من هیچوقت «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود» را جایی نخوانده بودم که آن نگاه را دریابم، اگر آن باران نبود و اگر آن خیابان لعنتی، اگر بچهها ماشین را برده بودند تعمیر و میشد ترمز بگیریم، اگر هیچکداممان هوس آن خیابانگردی لعنتی را نکرده بودیم، فرقی میکرد؟ اگر فرار نکرده بودیم، اگر آن کسی که گفت و قانعتان کرد فرار کنیم من نبودم، باز هم میگذاشتیام و میرفتی؟ اصلن تو آن لبخندش را دیدی وقتِ دور زدنمان؟ همهی آن اندوهی که از چشماناش رخت بربستند را؟
داستان ترجمه ۳۴
راحله بهادر
Travellin’ Man
Reginald Dwayne Betts
His mother told him. He’d forgotten though. Airports always pour a nice shot. Something about being that close to distance makes bartenders understand suffering. That Thursday he was headed fourteen cities away from anyone he knew and the brown was fortification. He would say things like that to himself, “was fortification.” See his daddy built houses, not real houses but the kind that grown men create in their mind and lock themselves inside. The doctor’s called it bi-polar but his moms just said his father had “some shit with him.” Turned his head into an airport. He was always running away from something, always fourteen cities away from the people that loved him, even if they were in the house with him. His father taught him to crave brown liquor. Lighter fluid for the brain he would say, as if he, the father, thought it would drown out the noise. Half a dozen years later and every time he walks into an airport he thinks about his father. When he stares down a nice long taste of cognac, he almost wishes there were voices in his head he wanted to drown out—wishes the distance he traveled was always with him, and not the way he stole away from things he couldn’t handle.
مرد مسافر
رینالد واین بتز
مادرش به او گفته بود. با این وجود فراموش کرده بود. فرودگاهها همیشه یک تصویر خوب جاری میکنند. چیزی دربارهی آنقدر نزدیک بودن به فاصله باعث میشد متصدیهای بار رنج کشیدن را درک کنند. آن روز پنجشنبه، چهارده شهر، از هرکسی میشناخت دور افتاده بود و آن قهوهای مستحکم بود. چیزهایی مثل آن به خودش میگوید، «مستحکم بود». میدید پدرش خانههایی ساخته بود، نه خانههای واقعی، از آنها که مردهای بالغ در ذهنشان خلق میکنند و خودشان را در آن حبس میکنند. دکتر آن را دو قطبی مینامد اما مادرش تنها به پدرش گفته بود که «مقداری کثافت با او است».
سرش را به سمت یک فرودگاه برگرداند. همیشه از چیزی فرار میکرد، همیشه چهارده شهر دور از آنهایی که دوستاش داشتند. حتی اگر در خانه با او بودند. پدرش به او یاد داده بود که کنیاک آرزو کند. او میگوید مشروب سبکتری برای مغز، انگار که پدر فکر میکرد این مشروب آن صدا را از بین خواهد برد. شش سال بعد و هرزمان در یک فرودگاه قدم بزند دربارهی پدرش فکر میکند. وقتی او یک طعم ماندگار خوش کنیاک را به یاد میآورد، تقریبا آرزو میکرد صداهایی در گوشش باشد که پدرش میخواست از بین ببرد. آرزو میکرد فاصلهای که سفر کرده بود همیشه با او باشد، و نه اینکه از چیزهایی که نمیتوانست رامشان کند، فرار کند.
درباره نویسنده: واین بتز نویسندهی یادداشت «یک سوال از آزادی» (انتشارات آوری/پنگوئن ۲۰۰۹) و مجموعه شعر «شهید کف دستاش را میخواند» (انتشارات آلیس جیمز بوکس ۲۰۱۰ ) است. آثار بتز دارای یک صمیمیت دقیق و پیچیده است که اغلب رویارویی را با آن سخت مینماید. این داستانهای ایدههایی قراردادی دربارهی جنایت، مردانگی و رهایی را به چالش میکشد.
او در سال ۲۰۱۰ برندهی جایزهی تصویر NAACP برای «یک سوال از آزادی» و عضویت عدالت Soros برای تکمیل «محیط دایرهای یک زندان» شد، یک اثر غیرداستانی که نقش سیستم عدالت جنایی در زندگی روزمرهی آمریکاییهایی که جرمی مرتکب نشدهاند را بررسی میکند.
کتابخواری ۱۲
عارفه رسولینژاد
لیدی ال
نویسنده: رومن گاری Romain Gary
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر: ناهید
موضوع:
نویسندگان فرانسه –
قرن ۲۰ م
تعداد صفحه: ۲۰۲
قطع: رقعی
نوع جلد: شومیز
تاریخ نشر: ۱۳۸۶
نوبت چاپ: ۴
محل نشر: تهران
شمارگان: ۲۲۰۰
قیمت: ۲۲۰۰ تومان
اواخر قرن نوزدهم است. فرانسه. روزگار پرآشوبی است. نارضایتی مردم از وضعیت اجتماعی و سیاسی کشور شدت گرفته. همه میکوشند جامعهشان را نجات دهند و همان روزهاییست که آنارشیسم قد میکشد. آرمان دنی یکی از معتقدین به این مکتب است و نامآشنا برای مصلحان اجتماعی آن روزهای فرانسه. به شدت آرمانگراست و شیفتهی هدفاش و در حاشیه، عاشق لیدی ال. لیدی ال کیست؟ بانوی پیر و سرشناسی که به اشرافزادگی میشناسندش. شیفتهی آرمان دنی است و در حاشیه، مشغول فعالیتهای سیاسی.
تولد هشتاد سالگی لیدی ال است در فصل اول کتاب. عمارت کلاهفرنگیاش در طرح ساخت بزرگراه قرار گرفته و دولت میخواهد تخریباش کند اما اثری از رازی کهنه در آن عمارت مانده که نباید فاش شود. پس جشن تولدش را به قصد دیدن عمارت و با همراهی دوست شاعر و دلباختهاش ترک میکند و در این راه بالاخره رازهایش را بازگو میکند.
میگوید که اشرافزاده نیست و در محلهای بدنام و در خانوادهای فقیر به دنیا آمده. پس از آنکه مادرش را در سیزده سالگی از دست داده، نانآورِ خود و پدر همیشهمستاش شده. اول با برعهده گرفتن شغل مادرش، رختشوری و بعد با روسپیگری. و سرانجام از رابطهاش با آرمان دنی میگوید و از سرنوشت او.
حالا که آنها به عمارت رسیدهاند، ما در فصل آخر کتابیم. داستان قرار است تقابل عشق و هدف باشد و پایان بهتآورش، صفحات آخرش همیشه در یاد مخاطب میماند.
یادداشتهای ۳:۲۱
کاکال: پاره بودن جوراب عذابآور است. این که کجای جوراب آدم پاره باشد، عذاب آن هم فرق میکند. بدترین جای پاره شدگی شست پاست؛ به خصوص این که انگشت شست بزند بیرون.
پاشنهی پا هم اگر چه بهتر از شستپاست ولی بازهم دلخراش است. همیشه ترجیح میدهم اگر قرار است جایی از جورابم پاره شود جایی پایینتر از شست حدود سه چهار سانتی شست پا باشد.
کاکال: شب که از راه میرسه
گربهات هم باهاش بیار
توی کوچههای شهر
باز صدای پاش میآد
من غمای کهنه رو ور میدارم
باز توی میخونه ها جاش میذارم
این عین واقعیته که حدود بیست و پنج شش سال پیش همینجوری با هایده همآوازی میکردم. یه پست خوبی محمد خواجهپور تو وبلاگش درباره همین اشتباه شنیداری و ترانهها نوشته بود. کسای دیگه هم نوشتن ولی به هر حال این که این نصف شبی رفتم تو این فاز خودم هم نمیدونم چرا.
اینستاگردی ۲
zohreh74
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.
raha
۸ آبان ۱۳۹۴
Chetor to gp whats up biaim?
محمد خواجهپور
۸ آبان ۱۳۹۴
به شماره ۰۹۱۷۱۸۳۴۶۴۸ یک پیام بدهید و خودتان را معرفی کنید.