گریشنا: شماره ۷۵۶ «الف»، نشریه داخلی انجمن شاعران و نویسندگان گراش، همزمان با جلسه ۸۵۶ انجمن ادبی، روز پنجشنبه دوازدهم مهرماه ۱۳۹۴ منتشر شد. مطالب برگزیده این شماره را میتوانید در ادامه بخوانید، و کل نشریه را نیز میتوانید به فرمت pdf از گریشنا دریافت کنید (کلیک کنید).
آبروی آب
شهرام پورشمسی
بار دیگر آبروی آب رفت
از دل بیتاب ساقی تاب رفت
یاس زهرا در کنار علقمه
مهر قلبش تا لب ارباب رفت
خم شده قد کمان آسمان
از برش آن دُر عالمتاب رفت
یاد طفلی در درون خیمهها
مثل اینکه اصغرم در خواب رفت
یا رسولالله ببین شاهد تویی
جرعه جرعه از گلم خوناب رفت
شد عیان چون تاول پای همه
شرم تا خلوتگه مهتاب رفت
در غروب سرخ روز واقعه
نالهها تا آسمان بیتاب رفت
همره زینب سوار ناقهها
غصه هم از این زمین سیراب رفت
ساقی
طاهره ابراهیمی
۱۳/۵/۸۷
دو نفس مانده که این قصه به پایان برسد
دل دریایی عباس به سامان برسد
مشکی از مهریه مادر خود، فاطمه را
برد ساقی حرم تا که به یاران برسد
آب بیتاب وصال لب خشکیدهی اوست
لیک بیجاست که این آب به آن جان برسد
با صبا گفت همین زمزمه صبح سپید
که حسینم، سرعباس به دامان برسد
دامن یاس کبود و گل خونین علی
میرود تا گل زهرا به گلستان برسد
برو شیدا تو بکن رخت سیه بر تن خویش
به گمانم که دگر لحظهی هجران برسد
داستان ترجمه ۳۳
راحله بهادر
Witch
Carmiel Banasky
I taught myself to draw at a young age, when my mother kept me locked in a room with very little light. She said this was for my own good—if I was kept in the dark, I would never be afraid of it. So with my charcoal, I drew blind. I slid my drawings under the door for her, and when she and Papa left on outings, I drew them on wide paper sleeping in their bed, and spread the picture over their mattress.
They would find this when they arrived home, and me curled like a cat at the foot of their bed. Sometimes, Papa would become angry and hit me. Other times, he would lift me up and carry me to my own bed. He did not notice that I also painted their diseases.
Once, deep into his illness, my father stumbled into my room and saw me painting him and mother. He saw the black animal I had drawn in place of his intestines. He called me a witch. He said I had done this, had put a spell on him and made him ill. I could not tell him he was wrong because he hit me in the ear and there was a ringing that caused me not to speak.
But it made me feel powerful, that he would think me capable of that. The lie and his belief in the lie.
جادوگر
کارمیل بانسکی
نقاشی کردن را خودم از کودکی یاد گرفتم، وقتی مادرم در یک اتاق با نور خیلی کم زندانیام می¬کرد. میگفت به خاطر خودم است – اگر در تاریکی نگه داشته شوم، دیگر هیچ وقت از آن نمیترسم. پس با زغال چوبام، در تاریکی طراحی میکردم. طرحهایم را از زیر در سر میدادم برایش، و وقتی او و بابا برای گردش از خانه بیرون میرفتند، آنها را روی کاغذهای بزرگ، خوابیده بر تختهایشان میکشیدم و تصویر را روی بالشتهایشان پهن میکردم.
وقتی دوتایشان به خانه میآمدند این را پیدا میکردند و من که مثل یک گربه پایین تختشان مچاله شدهام. بعضی وقتها، بابا عصبانی میشود و کتکام میزند. وقتهای دیگر، بلندم میکند و به تخت خودم میبرد. او متوجه نمیشد که من حتی بیماریهایشان را نقاشی میکردم.
یک بار که پدرم شدیدا بیمار بود، ناگهان به اتاقام آمد و مرا دید که داشتم او و مادر را نقاشی میکردم. دید که جانور سیاهی را به جای رودههایش نقاشی کردهام. مرا جادوگر نامید. گفت من این کار را کردهام، وردی برایش خواندهام و باعث شدهام مریض شود. نمیتوانستم به او بگویم دارد اشتباه میکند چون زده بود زیر گوشم و یک صدای زنگدار باعث شده بود نتوانم صحبت کنم.
اما این که بابا فکر میکرد توانایی انجام آن کار را دارم، باعث میشد احساس کنم قوی هستم. آن دروغ و اعتقادش به آن دروغ.
یادداشتهای ۳:۲۱
کاکال: قبلا یکی از سوالات اساسی من این بود که چرا به شعر و نثر ادبیات میگن. گفتن چندبیت و نوشتن چند کتاب کجاش به ادب و معرفت میخوره؟ تازه خیلیها رو می شناسم که شعر و نثر میگن چندین کتاب، ولی نه آدم بامرامیه و نه چیزی از ادب و معرفت حالیشه.
اما یکی از جنبههای این تسمیه رو همین اخیرا پیدا کردم. فهمیدم که چون بعضیا تو گروههای اهل شعر و نوشتن، ابیاتی رو اَدد می کنن، به این خاطر می شه گفت« اَد ابیات» یا خوشفرمترش ادبیات!
خندان: بچه عاشق زیتون بود، دستش را برد طرف چشم مادر و گفت می خواهد زیتونهایش را بردارد.
آذر: وقتی هنوز بچه نداشتم این که پسر مهمانمان سوار بر جاروبرقی خانهمان از اتاق بیرون میآمد چیز عجیبی بود حالا ولی این که در اتاق دخترمان بیشتر اوقات عجایبی میبینم که در ماجراهای سندباد میشود دید اصلا عجیب نیست.
اینستاگردی ۲
میثم صمیمی
حتم دارم قبل از ثبت این عکس آنقدر دویده بودیم که به نفس نفس افتادیم. هیچ وقت یادم نمیرود آن دویدنها را. من و سهیلا -دختر همسایهمان- دور خانهشان میچرخیدیم و از بس که گیج و شرور بودیم گاهی به طرز وحشتناکی به هم میخوردیم. آرنج من توی دندهی او، چانهی او توی دماغ من. ککمان هم نمیگزید. بلند میشدیم و ادامه میدادیم. موهایم را هم سال تا سال شانه نمیزدم. ملالام بود.
من و سهیلا کار هر روزمان حفر زمین بود. با دو بیلچه زمین را جا به جا میکندیم. فقط خدا میداند چند نفر توی آن چاله ها یک وری نیفتادند. بعد هم میافتادیم پی نصف کردن کرم خاکی و دیدن دو نیمهی جدا از همشان که وول میخورند.
کارهایی از این دست که حالا هر وقت بهشان فکر میکنم، میپرسم واقعا این من بودم؟ به عکس نگاه میکنم، به جز موهای سهیلا که هنوز هم دیر به دیر شانه میکندشان، شباهت زیادی به آدم عکس ندارد و برای هزارمین بار میپرسم یعنی چه طور میشود این همان سهیلا باشد؟
کل نشریه را از اینجا دریافت کنید.