حمید بهرامی، روابط عمومی مجمعالقران فاطمیون گراش؛ فاطمه قائدی نوجوان دوازده ساله با شرکت در دوره حفظ یکسالهی قرآن کریم در مجمع القرآن فاطمیون شهرستان گراش، حافظ بیست جزء قرآن شد.
فاطمه به دلیل علاقه زیادی که از همان سنین نونهالی به حفظ قرآن داشته، در کلاسهای حفظ قرآن شرکت میکند. او در ابتدا قصد شرکت در دورههای حفظ در شهرستان استهبان را داشته که به خاطر دوری مسیر از این تصمیم منصرف میشود.
زمانی که از طریق پایگاه بنیهاشم از وجود دورههای حفظ برای خواهران در شهر اطلاع پیدا میکند، بسیار خوشحال میشود و در اولین فرصت برای ثبتنام اقدام میکند اما به دلیل کمسن و سال بودنش مسئولین از ثبتنام او ممانعت میکنند اما با اصرار زیاد بالاخره موفق به ثبت نام و در نهایت شرکت در دوره حفظ یکساله میشود.
فاطمه از همان کودکی علاقه زیادی به حفظ قرآن داشته و با وجود سختی حفظ برای کودکان در سن پنج سالگی سورههایی از جزء ۳۰ را با کمک مادرش حفظ میکند.
وقتی از قائدی میپرسیم دلیل این همه علاقهش به قرآن چیست؟
میگوید:«همیشه، حتی وقتی که کوچکتر بودم، زمانهایی که خیلی دلتنگ بودم و دلم گرفته یا ناراحت بودم، یا میرفتم نماز میخواندم یا به صورت صوت قرآن تلاوت میکردم. این کار خیلی به من آرامش میداد. همیشه، هر روز قرآن میخواندم، به خاطر همین بود که تصمیم گرفتم قرآن را حفظ کنم، هر چه بیشتر حفظ میکردم، علاقهام هم بیشتر میشد، با این که برایم سخت بود اما به خاطر میل خیلی زیادی که داشتم، باعث میشد این کار را با عشق انجام بدهم و دوران مدرسه هم در مسابقات زیادی شرکت کردم و مقامهای مختلفی هم در رشتههای متنوع قرآنی دارم.
و حالا خیلی خوشحال هستم که حافظ شدهام، اما اصلا باورم نمیشود که حافظ شده باشم. وقتی میخواستم در دوره یکساله شرکت کنم بس که خوشحال بودم ، باورم نمیشد که قرار است در این دوره شرکت کنم، حتی حالا که دوره تمام شده، باورم نیست که من این دوره را گذراندهام و از این بابت خیلی خوشحالم.
چیزی که در این بین خیلی من را کمک میکرد، حمایت و تشویقهای پدر و مادرم، مخصوصا مادرم بود، به خاطر تشویقهای زیاد آنها بود که من قدم در این مسیر گذاشتم. اوایل که حفظ میکردم، کار حفظ برایم خیلی سخت بود، فشار دوری خانواده خیلی زیاد بود، اما صحبتهای مادرم روی من خیلی تاثیر میگذاشت، مادرم به من میگفت درست است که راه سختی داری اما مطمئن باش در نهایت، خوبی در انتظارت هست، حتی گاهی که از شدت خستگی قصد میکردم همه چیز را ول کنم و برگردم به خانه و اصلا فکر میکردم دیگر توان ادامه مسیر ندارم، مادرم میگفت که مطمئن باشم، که اگر به خانه برگشتم، بعد از آن حتما پشیمان میشوم که چه موقعیت خوبی را از دست دادهام. این صحبتهای مادرم روی من خیلی تاثیر میگذاشت و معمولا روزهایی که با مادرم صحبت میکردم و مادرم به من انگیزه میداد حتی تکلیف فردای آن روز را هم بهتر جواب میدادم.»
قائدی با وجود سن کماش در خوابگاه جزء قرآنآموزانی بود که حفظ قدرتمندی داشت. و معمولا تحویلهای بسیار با کیفیتی داشت، به دلیل همین تجربیاتش در زمینه نحوه حفظ میتواند برای دیگر قرآنآموزانی که در این مسیر هستند قطعا مفید باشد.
قائدی در ادامه صحبتهایش میگوید:«روشی که برای حفظ داشتم، روشی بود که در آموزشگاه به ما یاد میدادند ، اما سعی میکردم که حتما خوب حفظ کنم، وقتی که برای حفظ میگذاشتم زیاد بود، مثلا اوایل یک تا یک و نیم ساعت طول میکشید که یک صفحه را حفظ کنم، اما بعد حدود ده تا پانزده دقیقه بیشتر زمان نمیبرد. تمام سعیام را میکردم که خوب حفظ کنم مثلا اینطور نبود که یک آیه را حفظ کنم بعد سریع بروم سراغ آیه بعد. زمانهایی که میدیدم دوستانم در حال صحبت هستند، اصلا پیش آنها نمینشستم، به جایی خلوت و آرام میرفتم مثلا در اتاقهای خالی یا حیاط، سالن مطالعه، خلاصه هر جا که صدای کسی نیاید و من بتوانم با آرامش کارم را انجام دهم و حواسم پرت نشود. با تجربه به این نتیجه رسیده بودم که اگر بلند بلند و با صوت حفظ کنم قدرت حفظم بالاتر میرود و حفظ بهتری خواهم داشت.
برنامه روزانهام هم تقریبا اینگونه بود که: صبحها بعد از نماز و دعا ، قبل از رفتن سر کلاس حتما حفظ قبلیام را مسلط میشدم، چند بار میخواندم و مباحثهاش را هم انجام میدادم و اگر وقت اضافه میآوردم ده درس را دوره و مرور میکردم.
بعد از کلاس هم حفظ جدید را در مرحله اول با معنی و استماع نوار شروع میکردم، حداقل دو تا سه بار حتما استماع داشتم بعد هم یک صفحه را برای خودم آنقدر میخواندم تا مسلط شوم و سپس سراغ صفحه بعد یا درس بعد میرفتم. همان لحظهای که درس جدید را حفظ میکردم مباحثه هم میکردم. با این روند تا ظهر هنوز هم باز زمان داشتم ، در این فاصله ده درس را هم چند بار میخواندم و چند بار مرور میکردم، اشکالاتم را در میآوردم، صفحات یا آیاتی را که همیشه مشکل داشتم مسلط میکردم و مباحثهاش را هم انجام میدادم. عصر هم کلا زمانم را به مرور اختصاص میدادم .
زمانهایی که استراحت داشتیم هم سعی میکردم کاملا استراحت کنم، به مسائل گذشته که گاهی ناراحتکننده بود اصلا فکر نمیکردم، به آن چیزهایی که خوشحالم میکرد فکر میکردم و بیشتر سعی میکردم با بازی و سرگرمی روحیهام را بهتر کنم.
مادر فاطمه خانم که در این مدت با آرامش کنار ما نشسته بود از روزهای ابتدایی تصمیم فاطمه میگوید که؛ من از ابتدا خودم به قرآن خیلی علاقه داشتم، زمان کودکی هم پنج جز قرآن را حفظ کردم، اما چون زود ازدواج کردم نتوانستم کار حفظام را ادامه دهم به علاوه که زمان ما خیلی حفظ قرآن عرف نبود و جا نیفتاده بود، اما با این اوصاف قرآن را رها نکردم و همیشه در مسابقات شرکت میکردم و مقام هم میآوردم و برنده میشدم. به خاطر همین با رفتن فاطمه به این دوره بسیار خوشحال شدم و تا حد توان تشویقش میکردم.
وقتهایی که کمانگیزه میشد از سختی کار حفظ به فاطمه میگفتم که من و پدرش همه امیدمان به اوست و از زمانی که کوچک بود هم آرزو داشتیم که حافظ قرآن شود، دلمان میخواهد با قرآن آینده روشنی داشته باشد. من خودم خیلی دلم میخواست که ادامه بدهم اما چون نتوانستم میخواستم دخترم به این هدف برسد و سینهاش پر از کلام خدا شود.
الحمدلله فاطمه خانم همیشه اخلاق خوبی داشت اما از وقتی به این دوره رفت، محسناتش بیشتر شد، احساس مسئولیت بیشتری میکند، مثلا وقتی پنجشنبهها به خانه برمیگشت با اینکه بیشتر از پنج ساعت نمیتوانست در منزل باشد ولی مدام با شوق و ذوق میگفت که من این مدت خانه نبودم تا کمکات کنم و سریع و با شوق و ذوق کارها رو انجام میداد. خیلی مثل گذشته پای تلوزیون نیست. در کل خیلی خوب بود، خوبتر هم شده. البته خودم خیلی راضی نمیشوم، میترسم خدای نکرده به دخترم فشار بیاید و در برنامهریزیاش در حفظ قرآن مشکلی پیش بیاید.
جالب اینجاست که این نظر من نیست، همه اطرافیان و فامیل هم چنین نظری دارند، روزهای پنجشنبه که خانه بود، مدام زنگ میزدند، یا حتی از قبل میآمدند و میپرسیدند حالا فاطمه آمد؟ کی میاد؟ و … فاطمه بچههای فامیل و همسایهها را جمع میکرد و برای آنها قصه قرآنی تعریف میکرد و با آنها بازی میکرد، باور کنید از ساعت هشت صبح پنجشنبه خونه بودند و آنهایی که خانه نمیآمدند هم مدام سر میزدند که فاطمه آمده یا نه؟ وقتی هم یک پنجشنبه نمیآمد دلخور میشدند و ناراحت میشدند که چرا نیامده. همیشه همه سراغ میگرفتند که کی دورهاش تمام میشود، کی برمیگردد، یعنی بخاطر اخلاق خوبش بود که اینقدر همه دوستش داشتند و منتظر آمدنش بودند.
دوریاش برای من هم سخت بود، سعی میکردم خودم را با کارهای خانه سرگرم کنم تا زمان بگذرد، به این امید مینشستم که عصر پدرش بیاید و من یکی تا دو ساعتی وقت کنم و بروم پیش فاطمه، یا شب شود و به او زنگ بزنم و صدایش را بشنوم، در واقع اصلا هر روز به امید فردا بودم که دوباره بشود و بتوانم دوباره با فاطمه تماس بگیرم. زمانی هم که فاطمه برگشت به خانه، از قبل دقیق ما در جریان نبودیم، یک مرتبه ساعت هشت، نه شب بود که زنگ زد و گفت میخواهم وسایلم رو جمع کنم، داداشش هم با ذوق با موتور رفت دنبالش تا خواهرش را برگرداند به خانه، دیگر طاقت نداشت انگار ، برادرش گفت من میروم خودش را میآورم وسایلش را بعدا با تاکسی میآوریم. تمام فامیل هم خیلی خوشحال شدند و دائما میپرسیدند که حالا تمام شدی؟ دیگه نمیخواهی بری ؟ و…
حالا از فاطمه میخواهیم که برای پایان مصاحبه چند خاطره خوب و حتی بد خوابگاه را تعریف کند. میگوید: اردوهایی که میرفتیم خیلی خوش میگذشت، یکی از خاطرات خوب دیگر که در آن شرایط تلخ بود اما الان بامزه است، خاطره زلزلههایی بود که میآمد، شب زمستان بود و سرد، ما هم وقتی زلزله میآمد کاری نمیتوانستیم بکنیم، فقط پتو رو سفت میچسبوندیم به خودمان و یا ابوالفضل یا ابوالفضل میکردیم. انگار که توی گهواره نشسته بودیم، بعد از اینکه زلزلهها تمام شد نشستیم و به همدیگرخندیدم که یکدفعه زلزله بعدی آمد، همه جیغ زدیم و با پتو پریدیم پایین، ساکها رو هم برداشتیم، تا یک هفته جرات رفتن به طبقه بالا را نداشتیم.
م
۲۹ مهر ۱۳۹۴
جالب بود، خصوصا تعریفات مادرشون راجع به نظر فامیل و آشناهاشون
مرتضی دارشی
۲۹ مهر ۱۳۹۴
با تشکر از آقای بهرامی به خاطر گزارش خوبشان.