۱. از سال ۱۳۵۶ که زمزمه‌ی انقلاب بیشتر شده بود. پدر هر جا که بود خودش
را به اخبار رادیو بی‌بی‌سی می‌رساند، تازه پس از رادیو لندن پیچ رادیو
را آن قدر این ور و آن ور می‌کرد و سراغ رادیوهای عربی مثل کویت و سوریه
و عراق هم می‌رفت. همان رادیویی فلیپس که یک جلد با پوست قهوه‌ای هم داشت
و در آن سال‌ها صدایش در هر خانه‌ای بلند بود. یادم است که گاهی که
باطری‌اش ضعیف می‌شد آن را در کتری می‌جوشاند تا کمی رمقی پیدا کند. پدرم
باطری را معمولاً از مغازه‌ی حاج غلام شیخ طالب مسلمانی می‌خرید همین
مغازه‌ای که هم اکنون هم سر جایش قرار دارد.
به هر حال انقلاب مردم ایران در شهرهای مختلف جریان داشت و برای من که در
گراش زندگی می‌کردم و دانش آموز دوم راهنمایی بودم حس خاصی داشت.
معلم‌های انقلابی در مدرسه بودند ولی کمتر درباره‌ی جریان‌ها به ما
می‌گفتند. مثلا یکی‌شان درباره‌ی آشپزی حرف می‌زد و من تعجب می‌کردم که
چرا این معلم درباره‌ی شغل خانم‌ها صحبت می‌کند! یکی‌شان که اهل اوز بود
می‌گفت من مشاور مدرسه هستم و می‌گفت هر سوالی درباره مشکلات خود در خانه
و مدرسه دارید من می‌توانم به شما مشاوره بدهم و … البته معلم‌های
انقلابی هم بودند که معمولاً در کلاس‌های بالاتر حرف‌هایی می‌زدند. فکر
کنم یکی‌شان آقای بهادری اهل جهرم بود.
معلم‌ها روشنگری انقلابی را رسالت خود می‌دانستند و در سراسر ایران ۵۷
دانش آموزان خود را از آنچه در آن روزگار می‌گذشت آگاه می‌کردند. روزی از
همان روزهای درس و مشق وقتی در سلام صبحگاهی شرکت کردیم و روانه کلاس شدم
هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود که ناگهان دیدیم دانش آموزان کلاس‌های
بالاتر با خشم به کلاس‌های دیگر وارد شدند و عکس شاه را که درست وسط تخته
سیاه قرار داشت را پایین آوردند و آن را به حیات مدرسه‌ی ابدی پرتاب
کردند. چهره‌ی خلیل عالمی، هنوز هم جلو چشم‌هایم مجسم است
وقتی با غیض تمام این کار را کرد. بعد هم همه با هم از مدرسه ابدی خارج
شدیم و از کنار باغ ملی و مدرسه علمیه رد شدیم و به سمت بازار راه
افتادیم.
یکی از کسانی که تظاهرات را سامان می‌داد و هی با شور و حرارت انقلابی
صفوف را مرتب می‌کرد شعاری داد و ما آن را تکرار کردیم شعاری که ما برای
اولین بار می‌شنیدیم. او با صدای بلند گفت: مرگ بر این حکومت فاشیستی! ما
هم گفتیم: «مرگ بر این حکومت فاشیستی». اما نمی‌دانستیم معنایش چیست! من
بعدها با او در جلسات مسجد علی ابن ابی طالب (ع) که شب‌های پس از انقلاب
برگزار می‌شد آشنا شدم و او سید عباس موسوی فرزند سید هدایت بود.

۲. بیشتر کسانی که در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردند نسل جوان آن روزگار بود.
یکی از شعارها این بود : «مردم به ما ملحق شوید راه خدا پیروز است» وقتی
این شعار را می‌دادیم و خود را جزو انقلاب بزرگ امام خمینی به حساب
می‌آوردیم احساس هویت و غرور می‌کردیم. این احساس وابستگی به انقلاب ما
را در آن عوالم نوجوانی توان می‌داد تا با بی تفاوت‌ها جدل و جدال کنیم و
گاه نیز با آنان درگیر شویم.
در ماه‌های پایانی سال هرچه به بهمن نزدیک‌تر می‌شدیم مردم بیشتری در
تظاهرات‌ها شرکت می‌کردند. در یکی از این تظاهرات‌ها، چند روز قبل از ۱۲
بهمن، که در خیالات نوجوانی خود غرق بودم و شعار می‌دادم سیلی محکمی از
پشت سر به من نواخته شد که به رودخانه‌ی جلو داروخانه‌ی (فعلی) دکتر
لطافت پرتاب شدم. خودم را که پیدا کردم دیدم مردم جلو پسر خاله‌ام
علی‌محمد خندان را گرفته‌اند و نمی‌گذارند به من نزدیک شود. می‌گفت:
«صادق، تو این جا چه کار می‌کنی؟» البته می‌دانم از سر دلسوزی به من سیلی
زد! , ولی به هرحال جزو سیلی‌خوردگان انقلاب شدم! ۱۲ بهمن که فرا رسید
علی‌محمد مرا به خانه‌شان که در کنار منزل خواجه هاشم متین قرار داشت
دعوت کرد تا مراسم ورود مستقیم امام خمینی را از تلویزیون سیاه و سفیدشان
تماشا کنم! و چون ما تلویزیون نداشتیم قبول کردم و پسر خاله با چه
اشتیاقی ورود امام را تماشا می‌کرد. البته من هم از او زهر چشم خورده
بودم، ولی ته دلم ازش ناراحت نبودم. خدایش بیامرزاد که چه ساده و راحت
رفت.

 ۳. سلطنت پهلوی آخرین رمق‌هایش را در خود جمع کرده بود تا به اصطلاح
ثابت کند در میان مردم هم حامیانی دارد، اما مردم ایران یکپارچه شعار
سقوط سلطنت را به رهبری امام سر داده بودند. با این حال در برخی شهرهای
کوچک در حمایت از شاه تظاهراتی صورت گرفت. از جمله این شهرها گراش بود که
علاقه‌مندان به سلطنت در روز یازدهم محرم مطابق با ۲۱ آذر ماه سال ۵۷
تحرکاتی در شهر انجام دادند. این تظاهرات از سر ناآگاهی سیاسی- اجتماعی و
با استفاده از سادگی افراد صورت گرفت. حدود ۲۵۰ نفر سوار بر چندین و چند
خودرو بودند و از پاسگاه قدیم گراش حرکت کردند و به سطح شهر آمدند و به
نفع شاه شعار می‌دادند. من و چند تن از دوستان مثل ناصر عظیمی و محسن
بهمنی کنار باغ ملی ایستاده بودیم که ناگهان جمعیت جلو ماشین‌های عبوری
شهرهای دیگر را می‌گرفتند و آنان را وادار می‌کردند که بگویند: درود بر
شاه! مسافران هم با تعجب و شگفتی و گاه با سرعت هر چه تمام‌تر فرار را بر
قرار ترجیح می‌دادند. در همان لحظات بین نیروهای انقلابی و هواداران شاه
درگیری ایجاد شد و ما هم به طرف مدرسه علمیه فرار کردیم و در پشت بام
مدرسه پناه گرفتیم.

حامیان شاه سنگ‌های وحشتناکی به سمت مدرسه پرت
می‌کردند. بیچاره علی خواجی که پشت درهای بسته‌ی مدرسه جا ماند و سنگ‌ها
قوزک پایش را نشانه گرفته بودند. حالا بیا و تماشا کن که بعضی از همان‌ها
که به تو سنگ زدند پس از انقلاب، دو آتشه شده‌اند!
شهید ناصر و محسن که رخ در نقاب خاک دارند. راستی دوست انقلابی! علی
خواجی تو الان کجایی؟