هفتبرکه – مریم مالدار: آدم بعضی کتابها را آهستهتر ورق میزند، از بیم آنکه مبادا زود تمام شوند. گاهی روی یک صفحه خیره میماند، یک پاراگراف را بارها میخواند و هر بار معنایی تازهتر در دلش جوانه میزند. این مکثهای کوتاه میان سطرها، یعنی کتاب توانسته بر دل بنشیند. اما آنگاه که خواننده برمیگردد، صفحهای را دوباره و سهباره مرور میکند و هر بار لذتی نو میچشد، باید گفت با شاهکاری روبهروست؛ شاهکاری به نام گلستان سعدی.
گلستان از قلم مشرفالدین مصلح بن عبدالله شیرازی، متخلص به سعدی و ملقب به «استاد سخن»، «پادشاه سخن» و «شیخ اجل» پدید آمده است؛ شیخی که در قرن هفتم هجری میزیست، اما کلام روان و شیرینش چنان تازه و زنده است که گویی امروز و برای زمانهی ما نوشته شده است.
برای آشنایی بیشتر با زندگی سعدی، میتوانید چهار اپیزود پادکست رخ را بشنوید (اینجا). و برای لذت ژرفتر، قسمت ۳۳ برنامهی اکنون با سخنان دکتر عبدالمحمود رضوانی را در آپارات دنبال کنید (اینجا).
گلستان همیشهبهار سعدی در هشت باب تدوین شده است: «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فواید خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت» و «آداب صحبت».
فرقی نمیکند خواننده مرد باشد یا زن، کودک باشد یا جوان؛ سخن سعدی همیشه شیرین است. حکایات او کوتاه، پرمغز و در نثر موزون و مسجع نگارش شدهاند؛ نثری که هم ساده و روان است و هم چنان هنرمندانه که قرنهاست بر زبان و دل مردمان جاری است. شاید همین سهل و ممتنع بودن سخن سعدی است که باعث میشود برای هر مخاطب، با هر سلیقه و در هر روزگار، حرفی بهجا و اندرزگونه داشته باشد.
در ادامه، با احتیاط و احترام، دست به گلچین گلهای گلستان میزنم؛ ده حکایت رنگارنگ را برایتان برگزیدهام تا طعم سخن سعدی را بچشید و مشتاق شوید به خواندن ادبیات کهن. گلستان را باید ورق زد، درنگ کرد و بارها و بارها خواند تا هر بار عطر تازهای از آن به جانتان بنشیند و جسم و روانتان را لطیف کند.
باب اول – در سیرت پادشاهان
۱.
درویشی مجرد به گوشهای نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش، از آنجا که فراغ ملک قناعت است، سر برنیاورد و التفات نکرد. سلطان، از آنجا که سطوت سلطنت است، برنجید و گفت: این طایفهٔ خرقهپوشان امثال حیواناند و اهلیت و آدمیت ندارند.
وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین بر تو گذر کرد، چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟
گفت: سلطان را بگوی: توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. و دیگر اینکه ملوک از بهر پاس رعیتاند، نه رعیت از بهر طاعت ملوک.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسفند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست
۲.
درویشی مستجابالدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند. او را بخواند و گفت: دعای خیری بر من بکن.
گفت: خدایا جانش بستان.
گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟
گفت: این دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را.
ای زبردست، زیردستآزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهانداری؟
مردنت به که مردمآزاری
باب دوم – در اخلاق درویشان
۱.
فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند، به حکم آنکه نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار.
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غلّه اندوزند
عالمی را که گفت باشد و بس
هر چه گوید نگیرد اندر کس
عالم آن کس بود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند
۲.
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او، تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی به ترکستان است
چون به مقام خویش آمد، سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان طعام نخوردی؟
گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید.
پسر گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.
باب سوم – در فضیلت قناعت
۱.
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. گفتند: فلان بازرگان نوشدارو دارد. جوانمرد گفت: اگر خواهم، دهد یا ندهد؛ و گر دهد، منفعت کند یا نکند. باری، خواستن از او زهر کشنده است.
هر چه از دونان به منّت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی
۲.
در قاع بسیط، مسافری گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت. بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد، پس به سختی هلاک شد. طایفهای برسیدند و درمها دیدند، پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته:
گر همه زر جعفری دارد
مرد بیتوشه برنگیرد گام
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره خام
باب چهارم – در فواید خاموشی
۱.
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بیحرمتی همیکرد. گفت: اگر این نادان نبودی، کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار
۲.
تنی چند از بندگان محمود گفتند به حسن میمندی: سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشیده نباشد.
گفتند: آنچه با تو گوید، به امثال ما گفتن روا ندارد.
گفت: به اعتماد آنکه داند که نگویم، پس چرا همیپرسید؟
نه هر سخن که برآید، بگوید اهل شناخت
به سر شاه، سر خویشتن نشاید باخت
باب پنجم – در عشق و جوانی
۱.
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی، چون دو باداممغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد. پس از مدتی که باز آمد، عتاب آغاز کرد که: در این مدت قاصدی نفرستادی.
گفتم: دریغ آمدم که دیدهٔ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.
یار دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده
که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن
۲.
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت: کجایی که مشتاق بودهام؟
گفت: مشتاقی به که ملولی.
دیر آمدی، ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر، کم از آنکه سیر بینند؟
باب ششم – در ضعف و پیری
۱.
روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوهای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همیآمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟
گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟
این نشنیدی که صاحبدلان گفتهاند:
رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن
۲.
مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد: مرا به عمر خویش جز این فرزند نبوده است. شبی پای درختی بسیار دعا کردم تا مرا این فرزند بخشیده است.
شنیدم که پسر با رفیقان گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست، تا دعا کردمی و پدر بمردی.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت
باب هفتم – در تأثیر تربیت
۱.
یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همیگفت: ای پسر! چندان که تعلق خاطر آدمیزاد به روزی است، اگر به روزیده بودی، به مقام از ملائکه درگذشتی.
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفهٔ مدفون و مدهوش
۲.
دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
باب هشتم – در آداب صحبت
۱.
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بیوقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
درشتی و نرمی به هم در به است
چو فاصد که جراح و مرهم نه است
۲.
اجلّ کائنات از روی ظاهر آدمی است و اذل موجودات سگ؛ و به اتفاق خردمندان، سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس.
سگی را لقمهای هرگز فراموش نگردد
ور زنی صد نوبتش سنگ
و گر عمری نوازی سفلهای را
به کمتر تندی آید با تو در جنگ