هفتبرکه – مریم مالدار: یکی از درخشانترین آثار زبان و ادب فارسی، منظومهی عارفانه و تمثیلی منطقالطیر (یا مقاماتالطیور) از فریدالدین عطار نیشابوری است. این کتاب در قالب مثنوی سروده شده و از مهمترین نمونههای عرفان و ادب فارسی به شمار میآید.
در کتابهای درسی، بیشترِ ما خلاصهای از داستان اصلی منطقالطیر را خواندهایم: گروهی از پرندگان که در جستجوی پادشاهی برتر و کامل برمیآیند. در این سفر، هدهد نقش راهنما را بر عهده دارد. او پرندگان را به حرکت درمیآورد و پرسشها، شکها و بهانههایشان را با حکایتهای شیرین و پرمعنا پاسخ میدهد.
در واقع پرندگان برای رسیدن به حقیقت باید از هفت وادی یا مرحله دشوار بگذرند: ۱- وادی طلب؛ ۲- وادی عشق؛ ۳- وادی معرفت؛ ۴- وادی استغنا؛ ۵- وادی توحید؛ ۶- وادی حیرت؛ ۷- وادی فقر و فنا.
در هر مرحله، گروهی از پرندگان از ادامه راه باز میمانند؛ عدهای به دلیل ترس، عدهای به خاطر دلبستگی به دنیا و عدهای دیگر به بهانههایی رنگارنگ. سرانجام تنها سی مرغ در این سفر جانفرسا باقی میمانند و در پایان درمییابند که «سیمرغ» خودشاناند که به حقیقت درون رسیدهاند. این نقطه اوج داستان، در واقع رمزی است از خودشناسی، یگانگی و فنا در حقیقت الهی.
اما زیبایی این منظومه صرفاً در ماجرای کلی آن خلاصه نمیشود بلکه در خلال این مسیر، عطار با زبانی دلنشین و تمثیلهایی شیرین، دهها حکایت کوتاه و پرمغز نقل میکند. هر حکایت، پاسخ هدهد به یکی از پرندگان است؛ پرندگانی که نماد صفتها و ضعفهای انسانیاند: از غرور و شهوت گرفته تا ترس، بخل و دلبستگیهای دنیوی.
همین گفتوگوهای زنده و پرنشاط است که خواننده را مجذوب میسازد بهگونهای که با وجود دانستن پایان داستان، باز هم دوست داریم صفحهبهصفحه پیش برویم و بشنویم که این بار هدهد چگونه با هوشمندی پاسخ میدهد.
در ادامه، به برخی از حکایتهای کوتاه و شیرین این اثر بزرگ میپردازیم؛ حکایتهایی که هر کدام در دل خود دنیایی از اندیشه و معنا نهفته دارند. شاید همین نمونهها انگیزهای باشد تا به سراغ خواندن متن کامل این شاهکار ادبی بروید. جایی که با هر ورق، دنیایی تازه از معنا و زیبایی پیش رویتان گشوده میشود.
حکایت اول:
کرد از دیوانهای مردی سؤال
کاین دو عالم چیست با چندین خیال
گفت کاین هر دو جهان بالا و پست
قطرهٔ آب است نه نیست و نه هست
گشت ز اول قطرهٔ آب آشکار
قطرهٔ آب است با چندین نگار
هر نگاری کان بود بر روی آب
گر همه زآهن بود گردد خراب
هیچ چیزی نیست زآهن سختتر
هم بنا بر آب دارد در نگر
هرچ را بنیاد بر آبی بود
گر همه آتش بود خوابی بود
کس ندیدهست آب هرگز پایدار
کی بود بر آب، بنیاد استوار؟
حکایت دوم:
چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
گفت میبردند تابوتش به راه
چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز
تا نباید کرد بر مفسد نماز
در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب
در بهشت و روی همچون آفتاب
مرد زاهد گفتش آخر ای غلام
از کجا آوردی این عالی مقام
در گنه بودی تو تا بودی همه
پای تا فرقت بیالودی همه
گفت از بیرحمی تو کردگار
کرد رحمت بر من آشفتهکار
حکایت سوم:
یافت مردی گورکن عمری دراز
سایلی گفتش که چیزی گوی باز
تا چو عمری گور کندی در مغاک
چه عجایب دیدهای در زیر خاک
گفت این دیدم عجایب حسب حال
کین سگ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد
یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
حکایت چهارم:
محتسب آن مرد را میزد به زور
مست گفت ای محتسب، کم کن تو شور
زانک کز نام حرام این جایگاه
مستی آوردی و افکندی ز راه
بودیی تو مستتر از من بسی
لیک آن مستی نمیبیند کسی
در جفای من مرو زین بیش نیز
داد بستان اندکی از خویش نیز
حکایت پنجم:
دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میان رهگذر میبیخت خاک
گفت ای مجنون چه میجویی چنین؟
گفت لیلی را همیجویم یقین
گفت لیلی را کجا یابی ز خاک؟
کی بود در خاک شارع دُر پاک؟
گفت من میجویمش هر جا که هست
بوک جایی یک دمش آرم به دست
حکایت ششم:
بیخودی میگفت در پیش خدای
کای خدا آخر دری بر من گشای
رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت ای غافل کی این در بسته بود
در گشاده است ای پسر لیکن تو روی
سوی این در کن مراد خود بجوی
حکایت هفتم:
شهریاری کرد قصری زرنگار
خرج شد دینار بر وی صد هزار
چون شد آن قصر بهشت آسا تمام
پس گرفت از فرش آرایش نظام
هر کسی میآمدند از هر دیار
پیش خدمت با طبقهای نثار
شه حکیمان و ندیمان را بخواند
پیش خویش آورد و بر کرسی نشاند
گفت این قصر مرا در هیچحال
هیچ باقی هست از حسن و کمال
هر کسی گفتند در روی زمین
هیچ کس نه دید و نه بیند چنین
زاهدی برجست، گفت ای نیک بخت
رخنهای ماندست و آن عیب است سخت
گر نبودی قصر را آن رخنه عیب
تحفه دادی قصر فردوسش ز غیب
شاه گفتا من ندیدم رخنهای
هم برانگیزی تو جاهل فتنهای
زاهدش گفت ای به شاهی سرفراز
رخنهای هست آن ز عزرائیل باز
بوک آن رخنه توانی کرد سخت
ورنه چه قصر تو و چه تاج و تخت
گرچه این قصرست خرم چون بهشت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
هیچ باقی نیست، هست اینجای زیست
لیک باقی نیست، این را حیله چیست
از سرای و قصر خود چندین مناز
رخش کبر و سرکشی چندین متاز
گر کسی از خواجگی و جای تو
با تو عیب تو بگوید وای تو
حکایت هشتم:
حقهای زر داشت مردی بیخبر
چون بمرد و زو بماند آن حقه زر
بعد سالی دید فرزندش به خواب
صورتش چون موش و دو چشمش پر آب
پس در آن موضع که زر بنهاده بود
موشی اندر گرد آن میگشت زود
گفت فرزندش کزو کردم سؤال
کز چه اینجا آمدی بر گوی حال
گفت زر بنهادهام این جایگاه
من ندانم تا بدو کس یافت راه
گفت آخر صورت موشت چراست
گفت هر دل را که مهر زر بخاست
صورتش اینست و در من مینگر
پند گیر و زر بیفکن ای پسر
حکایت نهم:
در بر شیخی سگی میشد پلید
شیخ از آن سگ هیچ دامن در نچید
سایلی گفت ای بزرگ پاکباز
چون نکردی زین سگ آخر احتراز
گفت این سگ ظاهری دارد پلید
هست آن در باطن من ناپدید
آنچ او را هست بر ظاهر عیان
این دگر را هست در باطن نهان
چون درون من چو بیرون سگست
چون گریزم زو که با من هم تگ است
گر پلیدی درونت اندکیست
صد نجس بینی که این خود زان یکیست
گرچه اندک چیزت آمد بند راه
چه به کوهی بازمانی چه به کاه