هفت‌برکه – نوریه بلبل: نهمین روز از مردادماه در تقویم جمهوری اسلامی ایران به نام «روز اهدای خون» نام‌گذاری شده است. روزی که دست‌هایی آستین بالا می‌زنند تا زندگی را در رگ‌های دیگری جاری کنند. این روز یادآور این است که چگونه یک قطره خون می‌تواند نجات‌بخش یک زندگی باشد. به همین مناسبت به سراغ کسی رفتیم که مسیر سلامتی و زندگی‌اش در گرو این مسئولیت اجتماعی است و با آن پیونده خورده است.

راضیه عالی‌زاده تقریبا ۹ سال است که مسیر زندگی‌اش از خط بیمارستان و مرکز انتقال خون می‌گذرد. او نه اهداکننده‌ی خون است و نه هیچ یک از پرسنل‌های درمانی بیمارستان؛ او یک گیرنده‌ی خون است. کسی که زندگی‌اش، روزهایش، و امیدهایش با هر کیسه خون تازه‌تر می‌شود و چشم به شلوغی مرکز انتقال خون دارد، نه از سر کنجکاوی، بلکه به امید کسی که آمده باشد تا بخشی از وجودش را اهدا کند.

14040512 Khun Alizadeh 1

راضیه عالی‌زاده فرزند حاج علی عالی‌زاده است که قدیم‌ترها او را با نام حاج علی کُناری می‌شناسند. او فروردین امسال پنجاه‌ساله شده و متاهل و مادر یک دختر و دو پسر است. او را از زمانی که خانه‌شان چند متر آنطرف‌تر از خانه‌ی ما بود می‌شناسم. در کنار خانه‌داری، معلم قرآن تمام زن‌های کوچه‌مان بود، حتی معلم قرآن زن‌هایی که چند کوچه آنطرف‌تر از کوچه‌مان بودند هم بود.

بیمارستان، خانه‌ی دوم خانم عالی‌زاده

خانم عالی‌زاده به بیماری کم‌‌خونی شدید و کم‌کاری مغز استخوان در تولید خون مبتلاست. ۹ سال است که بیمارستان خانه‌ی دومش شده و هر ۲۸ تا ۳۰ روز یک بار مهمان اورژانس است تا خون بگیرد. خون برایش نه تنها مایه‌ی حیات، بلکه طلای سرخی است که زندگی را به رگ‌هایش هدیه می‌دهد. خودش که می‌گوید: «ما خیلی اوم شُنُفتِسو که «اهدای خون اهدای زندگی» وَلِه خاب اُمنادَنِس. تا ای که الان خوم با تمام وجود ای درک اُمکِردِن. کطره و کطره‌ی ایی خین‌یا و آدم زندگی اَبَخشه.» [من خیلی متوجه این جمله‌ی «اهدای خون اهدای زندگی» نبودم تا اینکه الان خودم با تمام وجود این را درک می‌کنم و قطره به قطره‌ی این خون‌ها به آدم زندگی می‌بخشد.] تا قبل از اینکه به این بیماری مبتلا شود فکر می‌کرده آنهایی خون می‌گیرند که در درگیری یا تصادف خون زیادی از دست داده باشند و برای جبران خون از دست رفته‌شان خون به آنها تزریق می‌کنند.

احساس بی‌حالی و ضعف پاهایش هنگام کارهای خانه او را به مطب پزشک خانواده می‌کشاند و بعد از انجام آزمایش، بی‌حالی و ضعف‌هایش چیزی بیشتر از کمبود ویتامین‌های D بوده است. آن آزمایش نشان می‌دهد که سطح هموگلوبین خونش روی هفت است. «مخصوصاً پایام که رَمَک شِینِوا، ایلکه که راه اَچِدِم ضعف مَکِه و بی‌حال دونم.» [پاهایم رمق نداشت و کمی که راه می‌رفتم ضعف می‌کردم و بی‌حال بودم.]

از همان مطب پزشک خانواده، دکتر فتحی علاوه بر نوشتن نسخه و دارو، به او تاکید می‌کند که حتما به یک متخصص داخلی مراجعه کند و پشت گوش نیندازد. مقصد بعدی او به سمت اوز کج می‌شود و سری به دکتر حیدری، متخصص داخلی، می‌زند و دوباره تکرار قصه‌ی آزمایش، نسخه و دارو. بعد از اوز راهی لار می‌شود تا علت بی‌حالی‌هایش را از دکتر دیگری که به او معرفی شده بوده بپرسد؛ دکتر محمدسعید رحیمی‌نژاد، فوق تخصص خون اطفال. ۹ سال قبل، دکتر رحیمی‌نژاد تنها پزشک متخصص خون در منطقه بوده اما برای اطفال و منطقه هیچ پزشک متخصص خون بزرگسال نداشته و برای همین چند سری به او مراجعه می‌کند و تشخیص دکتر برای او «کم‌کاری مغز استخوان» می‌شود. در این بین سری هم به متخصصان خون شیراز می‌زند و خلاصه‌ی همه‌ی آنها می‌شود همان تشخیص دکتر رحیمی‌نژاد و نسخه‌ی او.

چند وقتی با این بیماری سروکله می‌زند تا اینکه پایش به مطب دکتر خلفی‌نژاد در گراش باز می‌شود و باز هم تکرار همان مسیر انجام آزمایش و سونوگرافی؛ اما این بار دکتر خلفی‌نژاد از او آزمایش مغز استخوان می‌خواهد. این آزمایش برایش کمی ترس داشته چون دکتر احمد عبدالهی احتمال به بیماری سرطان خون می‌دهد. «ما اِز ایی آزمایشِ اَترسِدَم. یَک مدتی وا دکتر اُوشگُوتِسو که باید ای آزمایشِ انجام آتِش اما ما تِرس مَخَه.» [من از این آزمایش می‌ترسیدم مدتی هم بود که دکتر به من گفته بود که باید این آزمایش را انجام بدهی اما من می‌ترسیدم.] تاکید چند باره‌ی دکتر عبدالهی برای انجام این آزمایش راضیه را مجبور می‌کند که دل را به دریا بزند و برود شیراز تا آزمایش را انجام بدهد. «اصلا هم توکل اُمِنوا.»

بعد از دو هفته جواب آزمایش آماده می‌شود. به همراه خواهرش و با جواب آزمایش راهی مطب دکتر عبدالهی می‌شوند تا بداند سرنوشت چه برایش رقم زده و دکتر بعد از دیدن آزمایش می‌گوید: «خدا را شکر همان چیزی که فکر می‌کردم نبوده و جواب آزمایش خوب است.» به‌گفته‌ی راضیه، دو خواهر همدیگر را بغل می‌کنند و با هم می‌زنند زیر گریه. راضیه این جای روایت قصه‌ی بیماریش بعض می‌کند و اشک‌ از چشمانش جاری می‌شود.

14040512 Khun Alizadeh 2

از آمپول تا پیوند مغز استخوان

الان چند سالی است که پای ثابت مطب دکتر خلفی‌نژاد است و مرتب پیش او ویزیت می‌شود، چون در آخرین مراجعه‌اش به دکتر رمزی؛ فوق تخصص خون در شیراز، به او می‌گوید: «لازم نیست هر بار برای ویزیت بیایی شیراز، سرطان که نداری. همکارم دکتر خلفی‌نژاد برای شما و درمان شما هر هفته به گراش می‌آید.» دکتر خلفی‌نژاد دوره‌ای برایش آمپول زیرپوستی تحریک‌کننده‌ی مغز استخوان هم تزریق می‌کند اما برایش بی‌اثر بوده است و به او می‌گوید: «خانم عالی‌زاده نترس. مریضی تو خطرناک نیست و سرطان نداری.»

پیشنهاد پیوند مغز استخوان هم به او می‌دهند. برای این کار نیاز بوده که از اعضای خانواده‌اش به خصوص خواهر و برادرهایش کمک بگیرد و آنها به او مغز استخوان بدهند. راضیه ۷ ماهی صبر می‌کند و این پیشنهاد را به خانواده‌اش منتقل نمی‌کند چون می‌ترسیده که برای سلامتی خواهر و برادرهایش مشکلی ایجاد شود و بعد از هر بار مراجعه به دکتر، دکتر به او تاکید می‌کند که سریعتر بروند دنبال کارهای آزمایش و بعد پیوند مغز استخوان. تا اینکه دکتر خیال راضیه را راحت می‌کند که این کار هیچ آسیبی به آنها نمی‌زند و خطری برایشان ندارد. راضیه دلش را به دریا می‌زند و این پیشنهاد را به خانواده‌ منتقل می‌کند. آنها با جان و دل می‌پذیرند اما از دستش هم ناراحت می‌شوند که چرا ۷ ماه صبر کرده، چون آنها برای سلامتی راضیه هرکاری که در توانشان بوده است انجام می‌دادند. بعد از آن پیشنهاد به همراه خانواده و دو خواهر و سه برادرش راهی شیراز می‌شود تا آنها هم آزمایش بدهند، بعد از انجام آزمایش همگی، با یک خواهر و یک برادر از شش مورد شباهت در مغز استخوان یک مورد اختلاف پیدا می‌شود و کمیسیون پزشکی شیراز برای همان یک مورد اختلاف ریسک نمی‌کند.

راه درمانی راضیه فعلا از گرفتن خون به صورت مداوم و مرتب می‌گذرد. هر بار فرآیند خون گرفتن حدود ۲ ساعت وقت می‌برد و در این دو ساعت او در اورژانس بستری می‌شود. حدود ۳ تا ۴ سالی است که خون شسته شده به او تزریق می‌شود، اما قبلا خون عادی به او تزریق می‌شد که بعد از مدتی بدنش واکنش نشان می‌دهد با علایم تب‌ولرز، حالت تهوع و بی‌حالی. در نتیجه، دکتر این بار تصمیم می‌گیرد باید خون شسته شده برایش تزریق شود. فرآیند شسته شدن خون در گراش انجام نمی‌شود، چون فعلا بیمارستان گراش دستگاه آن را ندارد و این کار در لار انجام می‌شود. ابتدا درخواست آن در اورژانس ثبت می‌شود و کیسه‌ی خون را از انتقال خون گراش می‌فرستند به لار و کار شسته شدن خون در آنجا انجام می‌شود. این کار یک روزه انجام می‌شود و بعد با آنها تماس می‌گیرند که خون آماده‌ست. ‌مدتی دستگاه لار از کار می‌افتد و این کار از طریق شیراز پیگیری می‌شود اما مدت زمان آماده‌سازی خون شسته‌شده ۳ تا ۴ روزه می‌شود و راضیه در آن مدت خیلی اذیت می‌شود.

قطره قطره‌ی این خون‌ها برای من ارزش دارد

اولین باری که به او می‌گویند که باید به تو خون تزریق شود خیلی ناراحت می‌شود، چون فکر کردن به اینکه خون کس دیگری وارد رگ‌هایش شود حالش را بد می‌کرده و نمی‌دانسته خون چه کسی وارد بدنش می‌شود. دو سه ماهی این دست و آن دست می‌کند تا شاید با مصرف دارو و غذاهای تقویتی بهتر شود که بهبودی در کار نبوده و باید این کار را انجام می‌داده است. اوایل دورانی که خون به او تزریق می‌شد با نگاه پرتردیدی کیسه‌ی خون را تماشا می‌کرده ولی الان زمانی که از شدت بی‌حالی و ضعف روی تخت بیمارستان خوابیده انتظار می‌کشد که هر چه سریعتر کیسه‌ی خون را بیاورند تا به او تزریق کنند و هربار چشمش به ایستگاه پرستاری است که ببیند پرستار کی کلمن به دست به سمت آزمایشگاه می‌رود تا خون را آماده کنند و به او تزریق کنند. «هر وقت که اَبِنَم کِه پرستار کِسَه خین شَدَس با و راوِ ما  اُنتای حس اَکنَم که زِندَه وابوداام و یک نفر وَ ما زندگی بَخشدای.» [هر وقت می‌بینم که پرستار با کیسه‌ی خون به سمتم می‌آید حس می‌کنم زنده می‌شوم و یک نفر به من زندگی می‌بخشد.]

او کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌دهد. البته در خانه فعالیت آنچنانی ندارد ولی با این حال باز هم راضی است. روزهای نزدیک به خون گیری که می‌شود کم‌کم حالت ضعفش بیشتر می‌شود و می‌گوید: «شِه بِچیا اَگاام دِگه شارژوم تمو ان.» [به بچه‌ها می‌گویم دیگر شارژم تمام است.] و بعد از پرسه‌ی تزریق خون کیفش کوک می‌شود و شارژش برمی‌گردد. «هر وقت مَه کاری بِکنم یا جایی اِچَم اَگاام تا خین بگرم دِگه فلان کار انجام اَتم و فلان جا اچم.» [هر وقت بخواهم کاری انجام بدهم و جایی بروم می‌گویم تا خون بگیرم و فلان کار را انجام می‌دهم و فلان جا می‌روم.]

راضیه بعد از خدا مدیون تمامی کسانی است که خون می‌دهند، چون باعث می‌شود او در کنار خانواده‌اش به زندگی ادامه دهد و زندگی کند. اشک باز هم مهمان صورتش می‌شود و با صدایی لرزان می‌گوید: «کَطره کَطره‌ی ایی خینیا بَر ما ارزش اُشه.» [قطره قطره‌ی این خون‌ها برای من ارزش دارد.]

راضیه ادامه می‌دهد: «دعا شُو اَجو اَکنم نادنم کِهِن حتی موقع خین گِرِتَه لِه بَرچَسبیا چَش اَکنم بِشوم اِسم کِسی شِلی نِنِوشتن.» [در حق‌ کسانی که خون می‌دهند خیلی دعا می‌کنم من آنها را نمی‌شناسم، حتی موقعی که خون می‌گیرم روی کیسه‌ی خون نگاه می‌کنم ببینم اسم کسی ننوشته‌اند.] بعد از دعای سلامتی و تندرستی برای اموات کسانی که خون می‌دهند قرآن ختم می‌کند و ثوابش را به آنها هدیه می‌کند. «ما راه وَ طرف نابرم که تشکر شِزبِکنم قرآن اَخَنَم هدیه اَکنم بَر امواتشو ثوابُش هدیه اَکنم بَر امواتشو. اَگه ما نادنم خدا اَدو کِه کِهِن.» [من از کسی که خون می‌دهد شناختی ندارم که از آنها تشکر کنم، قرآن می‌خوانم و به امواتشان هدیه می‌کنم. خدا خودش می‌داند که چه کسانی هستند.]

او از آنهایی که از نعمت سلامتی و تندرستی برخوردار هستند درخواست می‌کند که قدر سلامتی‌شان بدانند و برای نجات جان بیمارانی شبیه به خودش خون بدهند چون این کار خداپسندانه‌ای است و هر آدم سالمی می‌تواند هر سه ماه یک بار خون بدهد. هر گروه خونی که می‌خواهد باشد. حتی خودش سال‌ها پیش دو سه باری خون داده است. «اَمی رِزه که خوم خین اُمدا اُمنادنس که خین چِکَده ارزش اُوشه.» [همان روزی که من خون دادم نمی دانستم که خون چقدر ارزش دارد.]

14040512 Khun Alizadeh 3

انسان‌های زندگی‌بخش به خانم عالی‌زاده

او در قدم بعدی از دکتر خلفی‌نژاد هم تشکر می‌کند که هر هفته این مسیر طولانی را طی می‌کند و از شیراز به گراش می‌آید؛ نه فقط برای او بلکه برای تمام مریض‌هایی که به او احتیاج دارند. او را دکتری خوش‌اخلاق و باحوصله می‌داند که در جواب دادن به سوال‌ بیمارانش خسیس نیست و همه را جواب می‌دهد. دستیار دکتر خلفی‌نژاد، خانم امانی، هم در لیست تشکرهایش جای دارد. او در غیاب دکتر هر وقت که نیاز به دارو و خون داشته باشد برایش نامه می‌نویسد و کارهای او را انجام می‌دهد، چون از سمت دکتر اجازه و مهر دارد. «کاروم رواج اَدِت و کمتر اِز دکتر نیسن» [کارم را انجام می‌دهد و کمتر از دکتر برای من نیست.]

‌طومار اسم کسانی که از آنها تقدیر و تشکر می‌کند فقط به اهداکنندگان خون و دکترها خلاصه نمی‌شود. او از کارکنان انتقال خون هم تشکر می‌کند که سر موعد خون را برایش آماده می‌کنند و پیگیر کارهای او هستند. همچنین مسئول و کارمندان آزمایشگاه بیمارستان گراش که در هر زمانی حتی روزهای تعطیل یا ساعت ۴ صبح به دادش رسیدند و همان ساعت راننده را با خون فرستاده‌اند لار تا خون را در دستگاه بگذارند و دوباره به گراش بیاورد و برایش تزریق شود. «اگر اُومبِبِه اِسم بِبرَم شاید اسم کِسی اِز کَلَم بِبِت.» [اگر بخواهم اسم کسی را ببرم ممکن است کسی از قلم بیافتد.]

دکتر مطلبی هم در ردیف  تشکرهایش جای دارد، چون وقتی که هر بار بالای سر او حاضر می‌شود او را حاجی راضیه صدا می‌زند و حالش را می‌پرسد و می‌گوید: «حاجیه راضیه خوبی؟ حاجی راضیه چطوری؟» و او هم با گفتن خان‌داداش جوابش را می‌دهد.

راضیه قدردان زحمات پرسنل‌های اورژانس هم نیز است حتی اگر برای کار دیگری مثل سرماخوردگی به بیمارستان مراجعه کند به محض ورود پرستارها به استقبالش می‌آیند و حالش می‌پرسند و از او می‌پرسند که «خانم عالی‌زاده آمدی خون بگیری؟»

راضیه نام مرحوم شیخ احمد را هم می‌گذارد برای حسن ختام؛ برای اینکه بیمارستان را بنا کرده و هر بار که وارد بیمارستان می‌شود برایش خدا بیامرزی می‌فرستد و هر شب جمعه برایش یاسین می‌خواند و قرآن هم برایش ختم می‌کند.

تقدیر و تشکرهای آخرش می‌رسد به حامیان همیشگی‌اش؛ خانواده و بچه‌هایش. کسانی که لحظه‌ای او را تنها نمی‌گذارند و همیشه و هرجا مواظبش هستند چه دخترش در کارهای خانه و چه پسرانش در کارهای بیرون از خانه و بیمارستان. «خدا رو شکر اَکنم که خدا اِنه بِچی‌یایی اُشدَسم. اگر اِنَه مریضینی اُوشدَسم اِنه بِچی هم اُوشدَسم که مواظبوم بِه.» [خدا را شکر می‌کنم که خدا همچین بچه‌هایی به من داده است. اگر این مریضی را داده اینجور بچه‌هایی هم به من داده که مواظبم باشند.]