هفتبرکه – سمیه کشوری: غزاله علیزاده فرزند یکییکدانهی خانوادهای اصیل و ثروتمند در مشهد بود. او پدری تاجر و مادری شاعر و فرهیخته داشت. اگرچه نام فاطمه را بر او گذاشتند ولی خود غزاله را برگزید. دختری که شاید به دلیل بگومگوهای پدر و مادرش و در آخر جداییِ آنها، بیشتر در خیالاتش زندگی میکرد و در آرامش در دنیای خیال به سیر و سلوک هنری و ادبی رسید.
از همان کودکی عاشق کتاب شد و مطالعهی آثار نویسندگان و روشنفکران زمانهی خود، قطعاً بر تفکرات و عادات زندگیاش تاثیر گذاشت. غزاله علیزاده برای گذراندن دورهی کارشناسی به کمک مادرش به تهران آمد و رشتهی حقوق خواند. ولی حقوق به مزاج او خوش نیامد، طوری که خودش نیز گفت است: «من حقوق خواندم اما اهلش نبودم. فقط دلم میخواست داستان بگویم و داستان بگویم.»
غزاله علیزاده برای ادامهی تحصیل وارد دانشگاه سوربن شد تا در رشتهی فلسفه و سینما تحصیل کند. در ادامه کمکم عشق به فلسفهی اشراق در دلش جوانه زد و همین رشته را انتخاب کرد. ولی با مرگ ناگهانی پدرش دانشگاه و پایاننامه را رها کرد و به وطنش ایران بازگشت.
غزاله علیزاده فراز و نشیبهای زیادی در ازدواج و زندگی هنری خود تجربه کرد ولی گویی بیماری سرطان بود که بیشتر از همه او را از پا انداخت و در آخر در سال ۱۳۷۵ با مرگ خودخواسته از دنیا رفت. ولی قبل از آن، آثاری از خود بر جای گذشت که میتوان گفت از آثار برجستهی ادبیات ایران به شمار میآیند.
غزاله علیزاده در طول عمر تقریباً کوتاهش، رمانها و داستانهای کوتاه گوناگونی نوشت. روایتهایی که از دل جامعهی ایرانی برخواسته بودند و از تجربههای زیستهاش نشأت گرفته بودند. از رمانهای او «دو منظره»، «خانهی ادریسیها» (۲ جلدی)، «شبهای تهران» و «ملک آسیاب» است. از مجموعههای داستان او نیز میتوان از «سفر ناگذشتنی»، «چهارراه» و «تالارها» نام برد.
خانهی ادریسیها
در اینجا کتاب مهم و مشهور او یعنی «خانهی ادریسیها» را معرفی میکنیم که در سال ۱۳۷۰ در دو جلد به چاپ رسید (البته نشرهای دیگری هم هستند که کتاب را در یک جلد چاپ کردهاند). در واقع میتوان گفت نام غزاله علیزاده با «خانهی ادریسیها» گره خورده است.
غزاله علیزاده در سالهایی از عمرش که با سرطان دستبهگریبان بود، این رمان را نوشت. طوری که در ادامه وقتی در جنگ مداوم با این بیماری بود، مجبور شد برای نوشتن رمان دو منشی استخدام کند.
داستان رمان در شهری به نام عشقآباد اتفاق میافتد. خانوادهی اشرافی ادریسی در یک عمارت بزرگ ولی تقریباً خالی، زندگی کسالتبار و پر از اندوه خود را سپری میکنند. ولی این آرامشِ ظاهری با ورود ناگهانی مهمانهایی ناخوانده که در جریان یک انقلاب بلشویکی قرار دارند، دستخوش تغییر بزرگی میشود. مهمانان، انقلابیونی هستند که آمدهاند تا حق و حقوق ستمدیدگان را احیا کنند.
برای من رمان «خانهی ادریسیها» تجربهی شگفتانگیز و جذابی به همراه داشت. داستان از همان ابتدا مرا به درون خودش کشید و با تکتکِ شخصیتهای رمان پیش برد. طوری که میتوانستی با شخصیتهایش که تعدادشان کم نیست، به طرز جالبی همذاتپنداری کنی و بهراحتی وارد دنیای هر کدامشان شوی. نکتهای که دربارهی شخصیتها وجود دارد این است که دنیای هر کدام فاصلهی زیادی از هم دارد. این نکته از طرفی تجربهای به یاد ماندنی به خواننده میبخشد، و از طرف دیگر قدرت نویسندگی زیادی میطلبد.
دیالوگ
با اینکه دربارهی کتاب «خانهی ادریسیها» مطالب زیادی وجود دارد، یا بهتر است بگویم میشود از جنبههای زیادی به آن پرداخت، ولی در این کتاب مطلبی که بیش از همه توجهم را جلب کرد نوع روایت روابط انسانی در رمان بود. وقتی میگویم روابط انسانی، منظورم کاملاً ارتباط انسانیِ محض بین آدمهای رمان است. این روابط در دیالوگها به خوبی نشان داد شده است. طوری که دیالوگها، برای نمایش ارتباط بین انسانها روندی رو به رشد دارد. به عبارتی دیالوگ جلو میرود، در جا نمیزند و همراه با آن شخصیتها نیز پر و بال میگیرند.
به نوعی میتوان گفت دیالوگها در رمان «خانهی ادریسیها» قدرتمندند و در ادامه شمایلی دیالتیک به خود میگیرند. یعنی دیالوگها در نفسِ خود میخواهد که دیالتیک باشد.
دیالکتیک در ویکیپدیا به معنای مباحثه و مناظره آمده است و در توضیح آن گفته شده: «دیالکتیک یکی از روشهای فلسفه و نظریهای دربارهی سرشت منطق است. پیشینهی روش دیالکتیکی به یونان باستان و بهطور مشخص به نظریات سقراط بازمیگردد. به بیان ساده، هرگاه، دو دیدگاه فلسفی در تضاد با همدیگر باشند، کُنشی خرَدگرایانه که آن دو را در یک نظریه جدید، جمع کند، رخ میدهد که همان دیالکتیک است.»
علیزاده در جهانی زیسته بود که کنشهای سیاسی در جلوی چشمانش اتفاق میافتادند. قطعاً وقتی یک خانوادهی اشرافی که اهالی آن بیشتر در گذشته سیر میکنند و نگاهی به آینده ندارند، وقتی در جریان یک انقلاب به اصطلاع بلشویکی قرار میگیرد، دست به ابتکار عمل میزند تا نگاه خود را در تار و پود دیالوگها و روابط انسانی ناشی از آن ببافد؛ و به آنها جان دیگری و روح وسیعتری ببخشد.
عشقآباد در ناکجاآباد
غزاله علیزاده در کتابش دست به نوآوری عجیب و قدرتمندی میزند، و آن خلق یک جهان تازه در ناکجاآباد با آدمهای مرموز با گذشتههای مرموزتر است. آدمهایی که ناگهان مورد هجوم آدمهای دیگری قرار میگیرند که علاوه بر آنکه آنها را از دنیای تاریک و کسلآور خودشان بیرون میکشد، یکهو به دنیایی با آرمانهایی شبیه انقلاب پرتاب میکند.
جدا از درست یا غلط بودن این آرمانها، علیزاده دست به کار شگفتآور دیگری هم میزند؛ و آن این است که در این جهان حق با هیچکس نیست و از طرفی حق با تکتک آنهاست. اگرچه علیزاده بحث حق را مطرح نمیکند و حتی شاید دغدغهاش هم نبوده باشد. ولی گویی میخواهد بگوید در این جهان که قطعاً نمودِ بیرونی آن نیز وجود دارد هر دو گروه چه آنان که در خانهی بزرگ اجدادی با ثروتی عظیم زندگی میکنند، چه آنها که هیچ ندارند، هر دو به یک اندازه در این جامعه آزار میبینند. یا به نوعی آرام و قرار ندارند و در آخر هیچکس از آن جان سالم به در نمیبرد.
رویارویی گذشته و آینده
«خانهی ادریسیها» گویی خانهای است خیلی دور از ما و همانقدر نزدیک به ما. جایی که میان برهوت و آبادی است که آدمهایش با شمایل و ظاهر شهرنشینی ولی در بطنِ خود یک زندگی بدوی دارند. آدمهای عمارت مادربزرگ یا همان خانم ادریسی، وهاب، لقا کسانی هستند دنیای خود را که بیشتر در سیر در گذشته میگذرانند و رهاورد گذشته چیزی نیست جز حسرت و اندوه. ولی در جایی ناگهان آینده با همهی آرمانها و آرزوهایش به آنها هجو میآورد و به نوعی خانه جان میگیرد. اما چه جانی؟ از کجا و از جانب چه کسانی؟
آدمهای «خانه ادریسیها» نه خوبند نه بد، و نه حتی خاکستری. بلکه آدمهای «خانه ادریسیها» محصول جامعهی خودند و بیشتر از همه محصول گذشتهی خود. کسانی که در ادامه دستوپازنان به سوی آینده حرکت میکنند یا میخواهند که به سوی آینده حرکت کنند ولی گذشته چون تار عنکبوتی به درونشان تنیده است. گذشتهای که اگر انکارشان کنی آیندهای ساخته نمیشود و از طرفی، گذشتهای که اگر حذفش کنی آینده را به تباهی میکشاند. و این همیشه اشتباه کسانی است که به اصطلاحِ خود میخواهند آینده را بسازند، آن هم بر روی گذشتهای که چون عمارتی، ویران و غیر قابل سکونتش کردهاند.
رمان با این سوالها پیش میرود: آیا آدمهای عمارت از پیله رها میشوند؟ بیرون میآیند؟ پروانه میشوند؟ یا نه درون پیله میمیرند؟
علیزاده در ظاهر هیچ نمیگوید. او فقط داستانش را روایت میکند و دیالوگها را جلو میبرد. شخصیتهای زیاد رمانش را با نظم و بدون اینکه از دستش در برود به تصویر میکشد. علیزاده از هیج کدامشان غافل نمیشود.
او فقط نشان میدهد گذشته و آیندهی یک جامعه باید جایی دستِ دوستی به هم بدهند و به صلح برسند. او نشان میدهد تباه دانستن هر کدام، تباه کردن دیگری است.
شخصیتها
نظاممند جلو بردن این همه شخصیت کار چندان آسانی نیست و نشاندهندهی تبحر و مهارت علیزاده است. آن هم وقتی هر کدام از شخصیتها داستان خودشان را دارند. از طرفی آنقدر شخصیتها و موضوعات مربوط به آنها واقعی به نظر میآیند که مخاطب ممکن است با هر یک از اعضای خانه به طرق مختلف با تجربهی زندگیهای متفاوت احساس همدلی پیدا کند. گویی این رمان از هزارتوی سخت روایتهای گوناگونش، و در خلق جهان مخصوصِ خود و برآمده در دل خود به سلامت و همچنین سرفراز بیرون آمده است.
سبک
با اینکه نویسنده جهانی تخیلی در ناکجاآباد را به تصویر کشیده است ولی قصهها در تنپوش واقعیت و رئال پیش میروند. از طرفی همهی اتفاقات در جهانی شبیه جهان رئالیسم اتفاق میافتند ولی اسطورهوار و تخیلی بیان میشوند و در ادامه شکل و شمایلی ویرانشهری یا پادآرمانشهری به خود میگیرند و تا حدی حتی ترسناک میشوند. با این تفاسیر میتوان گفت رمان «خانهی ادریسیها» سبکی چندوجهی دارد.
به عبارت دیگر نویسنده اسطوره و جهان برساخته از تخیل خود را با معیارهای رئالیسم یا همان واقعگرایی پیش میبرد. با همانها نوعی پادآرمانشهر ترسیم میکند تا شخصیتها با واقعیترین وجههی خود روبرو شوند. نویسنده تا آن جا پیش میرود که مخاطب را از شخصیتپردازی به شخصیتشناسی میرساند. گویی کاراکترها چنان زندهاند که همان لحظه در برابرت راه میروند.
یکی از تمهیداتی که برای آن به کار میبرد توصیف دقیق افراد حتی کاراکترهای محوری است و در ادامه برای شناخت بهتر آن، به توصیف دقیق فضاها دست میزند.
حرف آخر
خانهی بزرگ ادریسیهای که در گذشته غرق شده بود و با هجوم قهرمانها به افت و خیزِ داستانی میافتد، شاید نماد چیزی در جهان داستانی و در بیرون، نماد سرزمینی انباشته از خاطره و تاریخ باشد. عمارتی که در پایان فقط یک راوی برای خودش بر جا میگذارد. ولی آیا آن راوی لب از لب وا میکند؟ یا نه، در عمارتی که دیگر شبیه گذشته نیست، خودش نیز در تاریخِ آن دفن میشود؟