هفت‌برکه – محسن مهرابی: این یک یادداشت شخصی است، یک دل‌نوشته. پس اگر دوست ندارید، می‌توانید آن را مطالعه نکنید.

14030224 Mehrabi Yaddasht

یک بار دوستی گفت «گراش خونم کم شده!» و من هر بار که به یاد این حرف می‌افتم، با تمام وجود آن را می‌فهمم. گراش برای من و برای بسیاری دیگر که کم و بیش می‌شناسم چیزی فراتر از یک شهر و زادگاه، که گویی یک هویت و سبک زندگی است و ما برای خودمان در کنار هر کار و برنامه و پروژه شخصی دیگر، یک کلان‌پروژه به اسم گراش داریم و اصلا این همه میل به خدمت و ساختن در میان بخش زیادی از مردم که ما آنها را خیر می‌نامیم، احتمالا قبل از هر چیزی از این حس نشات می‌گیرد.

برای من اما موضوع وقتی پررنگ‌تر می‌شود که مشکلات و معضلات و آینده‌ی نامعلوم شهرم را می‌بینم و هرچه که تلاش می‌کنم و تلاش می‌کنیم، گویی قرار نیست این صداها به جایی برسد.

در سحرگاه یک شب بارانی اردیبهشتی، در جایی خیلی دور از گراش، وقتی داشتم این شعر را زمزمه می‌کردم: «امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم!» به ذهنم رسید که چقدر این حرف، شرح حال امروز گراش است. و البته که شرح حال امروز ایران که گراش نشان داده همیشه از ایران، ایران‌تر است.

شاعر راست می‌گوید؛ امید رهایی نیست تا زمانی که همه دورِ هم دیوار می‌کشند و روبه‌روی هم سد می‌شوند. شاید برای آنکه از شهر دیگری آمده تا دوره‌ی مسئولیتش را سر کند؛ یا آن که پس از سال‌ها با ماموریتی آمده تا دیواری به دیوارهای گراش اضافه کند؛ برای همشهری [نا]محترمی که نفع شخصی را اولی بر خیر عمومی می‌داند؛ برای آن مسئولی که از ترس بازخواست و حراست و امثال اینها جرات مشورت کردن با دلسوزان واقعی شهر را ندارد و باید ریاکارانه در صف اول‌ها بایستد؛ یا برای کسی که خوب فهمیده زمانه‌ی کار سر رسیده و وقت، وقت نمایش است و با ژستی هنرمندانه در بلوار و میدان می‌ایستد تا تصویربردار یک کلیپ دهن‌پرکن از بازدید شبانه‌اش بسازد، درک این حرف سخت و گاه ناممکن باشد که گراش در آستانه‌ی بحرانی اساسی است. و این بحران ناملموس اما ویران‌گرِ عقب‌ماندگی در تمام سطوح و زمینه‌ها را فقط کسی حس و درک می‌کند که درد گراش را صادقانه و بدونِ ‌منفعت و مصلحت‌سنجیِ شخصی دارد.

پیش از فرا رسیدن نوروز و سال نو، به صورت مکتوب از فرماندار خواستم که مجوز برگزاری همایشی با عنوان «دغدغه گراش» را صادر کند تا با دعوت از صاحب‌نظران و دلسوزان و نخبگان -گرچه خود به این واژه نقد جدی دارم- بنشینیم و کمی گپ بزنیم که برای توسعه شهرستان، برای برون‌رفت از بحران‌های اساسی موجود، برای آینده باید چه کرد؛ تا هر کسی سهمی در این تلاش بر عهده بگیرد و اگر خدا بخواهد جمعیتی، گروهی، حزبی محلی یا انجمنی یا هر عنوان دیگری شکل بگیرد که کمکی به حال و اوضاع شهر بشود. اما حالا که به پایان اردیبهشت نزدیک شده‌ایم، جناب فرماندار محترم حتی فرصت نکرده‌اند که مخالفت صریح و قاطع خود را مکتوب کنند؛ یا شاید فرصتش را دارند ولی مایی را که دلمان برای این شهر می‌سوزد، قابل پاسخ دادن نمی‌دانند.

گرچه چند بار عزم کردم که از این رفتار و این واکنش که گویی خاص شهرستان ماست و این همه ضدیت با افکار عمومی و جامعه مدنی به مراجع بالاتری همچون استانداری یا وزارت کشور شکایت ببرم (و از شما چه پنهان، امکان و زبانش را هم داشتم)، اما شکایت که را به که ببرم؟ شکایت کارگزار این دستگاه را به کارگزار همان دستگاه؟!

القصه، حرفم فقط این همایش و گله‌های بعدش نبود؛ اصل حرف این است که این مدل برخوردها و رفتارها که بیشتر از سمت مسئولینی است که درکی اشتباه از فضای گراش دارند و طی سال‌های اخیر هم شدت گرفته، گروه‌های فعال مردمی را سرخورده کرده و دیگر رمق و امیدی برای اینکه نقش‌آفرینی کنند نیست. مثلا وقتی کنکور از گراش به اوز می‌رود، باید «نردبان» حرف بزند و صدای دانش‌آموزانی باشد که از این تصمیم آسیب می‌بینند؛ اما خبری از آنان نیست. یا وقتی بنایی میراثی رو به نابودی است، همچون برکه حاج اسدالله، این انجمن ایکوموس گراش است که باید نقش‌آفرینی کند، اما خبری از آنها هم نیست. حتی در انتخابات مجلس هم که رخوت و بی‌رمقی آن بر همگان واضح بود، باید «جمعیت جوانان گراش» و «گروه ده‌نفره» باشند که در شورآفرینی و ایجاد فضای انتخاباتی فعال شوند، اما سرخوردگی و ناامیدی از هرگونه امکان نقش‌آفرینی در این فضای بسته سبب شده دیگر خبری از انجمن‌ها و سمن‌ها و گروه‌های شناسنامه‌دار مردمی نباشد.

و دود این اتفاق، مستقیم به چشم شهر و مردم شهر می‌رود؛ نه آن مسئولی که دو روز دیگر برای همیشه از گراش می‌رود.

این گروه‌های مردمی دیگر سال‌هاست به این مدل برخوردها عادت کرده‌اند. عادت کرده‌اند که برنامه‌هایشان با حکم‌هایی که معلوم نیست از کجا در می‌آید لغو شود؛ عادت کرده‌اند که تئاترشان را در شهرهای همسایه روی صحنه ببرند؛ فراموشی عادتشان شده، جوری که حتی جشنواره‌ی فیلم بیست‌وچندساله را هم فراموش کنند.

ما عادت کرده‌ایم که با فعالان اجتماعی و مجازی در این شهر به راحتی برخورد شود و کسی عین خیالش نباشد. دادستان اسبق گراش که به شهرستان دیگری رفته بود و دادستان شده بود، به خود من گفت که در حوزه فضای مجازی برخوردهایی را که در گراش می‌کردم، اینجا نمی‌کنم! دیگر عادی شده که قانون با ۱۵ کیلومتر طیِ مسیر عوض شود. گویی تعمدی در کار است برای این به انزوا راندن گروه‌هایی که در هر بخش ،دغدغه‌مندانه فعال هستند تا موتورهای محرکه توسعه و پیشرفت شهر خاموش بماند و نه در هنر و فرهنگ، نه در عمران و آبادانی و نه در سطوح مختلف سیاسی، صدایی غیر از آنچه مطلوب آقایان اریکه‌نشین است در نیاید!

من هم به عنوان کسی که همواره سعی کرده‌ام دغدغه شهرم و حال و روزش را داشته باشم، باید خود را عادت بدهم تا دیگر از واگذاری‌های زمین به قشری خاص حرف نزنم؛ از مزایده‌های رنگارنگ زمین در حدود گراش هیچ نگویم تا خیلی راحت مهم‌ترین ابزار توسعه شهری را از گراش بگیرند؛ از سیل مهاجرت عجیبی که چهره شهر را عوض کرده و رهاوردی جز ناامنی نداشته سخن نگویم؛ از رفتارهایی که خاص گراش است و هر روز دارد مشتری‌های کسبه شهر را کم و کمتر می‌کند سخن نگویم؛ از وضعیت اسف‌بار آموزش و تحصیل در گراش هم چشم بپوشم؛ حالا دیگر صحبت از حاشیه‌نشینی هم می‌تواند به سیاه‌نمایی و تشویش اذهان تعبیر شود و نباید چیزی گفت. از اینکه شهر در رقابت توسعه‌ایِ منطقه عقب مانده و با دست فرمان فعلی به هیچ جا نمی‌رسد و اصلا چرا اینقدر سیستم مدیریتی در گراش فشل است هم نباید چیزی بگویم.

اما گراش، شهر من نه، که هویت من است و قرار نیست با بادی که از هر جایی می‌وزد، شانه خالی کرد و سکوت کرد و عافیت‌طلبانه حرف نزد. «بادها می‌روند و یادها می‌مانند.»

آقایان شورای تامین، حضرات شورای شهر، آقای امام جمعه، نهادهای امنیتی، گروه‌های اثرگذار مردمی، مجامع محترم خیرین در حوزه‌های مختلف، مردم شریف گراش، این شهر با سرعت عجیبی به سمت انزوا، عقب‌ماندگی و بحران‌های اجتماعی و سیاسی و انسانی پیش می‌رود. به جای آنکه تمرکز کنید بر نشنیدن و ساکت کردن، صداهای بلندشده از هر سو را بشنوید. مگر مولا علی(ع) نفرمودند: «اُنْظُرْ الی مَا قَالَ، و لا تَنْظُر إِلَی مَنْ قَالَ»؛ «به گفته بنگر نه به گوینده» (غررالحکم، ص ۳۶۱)؟ پس بشنوید. دست از دور گردن دلسوزان و فعالان شهر بردارید. فضا را باز کنید و اجازه بدهید که حرف‌ها زده شود، نقدها بیان شود، آنان که حرفی برای گفتن دارند حضور داشته باشند و هوایی تازه در فضای مدنی و سیاسی شهر دمیده شود. باور کنید همان میزان آزادی عملی که فعالان اجتماعی در همین لار با ۱۵ کیلومتر فاصله دارند، برای فعالان اجتماعی شهر ما آرزوست.

این یادداشت یا دلنوشته یا اصلا رنج‌نامه را بیشتر برای حافظه‌ی تاریخی مردمی نوشتم که دهه‌های بعد سرگذشت ما را می‌خوانند. که بدانند ما یعنی مردمی که در این دهه در گراش می‌زیستیم، در چه وضعیتی به سر می‌بردیم و بدانند که «از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم / نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم!»