بستن

سلوک اقتداری: فرزندان احمدخان از پدرشان می‌گویند

هفت‌برکه: ۲۷ فروردین ۱۳۹۸ دکتر احمد اقتداری در تهران درگذشت و نه تنها همسر و فرزندانش، بلکه تمام ایران و ایران‌دوستان را داغدار کرد. او سه دختر، میترا، امید و آرزو، و یک پسر، افشین، دارد. پنج سال پس از مرگ پدر، مهندس افشین و آرزو اقتداری خاطراتشان را از پدر مرور می‌کنند. از خلال این خاطرات می‌توان به خانواده‌دوستی و ایران‌دوستی احمد اقتداری بیشتر پی برد.

مهندس افشین: یک سوم عمر با پدر و سفرهایش

من ۶۶ساله هستم و درست یک سوم عمرم را با پدرم زندگی کرده‌ام. در ۲۲سالگی بود که از کشور خارج شدم و متاسفانه از آن به بعد با ایشان زندگی نکردم. گاهی جوان‌تر که بودند، با مادرم پیش من می‌آمدند و بعدها که پیرتر شدند، خودم سعی می‌کردم هر سال بروم؛ تا متاسفانه ایشان خداحافظی کردند و رفتند.

خاطراتی که از زندگی با پدرم دارم خیلی زیادند. در مغزم پراکنده شده‌اند. درست همه چیز با شفافیت یادم نمی‌آید ولی بیشتر خاطراتم برمی‌گردد به سفرهایی که با پدرم داشتم. مثلا خوب یادم است بچه که بودیم، پدرم یک فولکس‌واگن کوچکی همیشه داشت و ما را می‌ریخت توی ماشین. مامانم جلو می‌نشست و من و میترا و امید، عقب می‌نشستیم. آن موقع هنوز آرزو دنیا نیامده بود. بعد که آرزو به دنیا آمد هم با او. من نه سالم بود که آرزو به دنیا آمد.

پس این خاطرات شاید به قبل از ۹‌سالگی من هم برود و ادامه پیدا می‌کند تا بعد. و همیشه از جاده کندوان می‌رفت. شهر محبوبش در شمال، رامسر بود که در نتیجه شهر محبوب ما هم شد. الان هم که من چند باری از آمریکا برگشتم، سال‌ها پیش، حتما سعی می‌کردم یک تور رامسر به یاد آن روزها بگیرم.

بعد یادم هست همیشه (عیدها بیشتر یادم می‌آید) با اتوبوس، تی‌بی‌تی یا میهن‌تور و اینها، چون راه دراز بود، بیشتر از نهصد کیلومتر، بابا ما را می‌برد به شیراز، خانه‌ی پدربزرگم مرتضی قلی‌خان، پدر پدرم. از او هم خاطرات خیلی زیاد و خیلی خوبی دارم.

سفر تحقیقاتی با سازمان جلب سیاحان

چیز دیگری که به یادم می‌آید در بچگی‌هایم، پدرم مثل اینکه وکیل سازمان جلب سیاحان بود. مرد جوانی بود، و یک سفر تحقیقاتی برایش پیش آمد که با آقای دکتر کاشفی، عکاس جلب سیاحان، باید می‌رفتند دور ایران و مقاله می‌نوشتند و عکس می‌گرفتند و کارهایی که بابای من آن موقع‌ها برای کتاب‌هایش به صورت نویسنده و محقق در ایران می‌کرد. آن سفر تصمیم گرفت من را هم با خودش ببرد و من فکر می‌کنم شش یا هفت سالم بود و یک چیزهایی یادم می‌آید. سفر بسیار زیبایی بود. آن چیزهایی که یادم می‌آید، این است که رفتیم آذربایجان، شب پای سهند یا سبلان در یک دهی ماندیم. بعد به من گفت تو اینجا در قهوه‌خانه باش و بعد خودش با آقای دکتر کاشفی (و شاید دوستان دیگرش هم بودند که یادم نمی‌آید) به قله‌ی کوه رفتند و شب برگشتند. این را خوب یادم می‌آید. بعد در برگشتن یک جورهایی از کنار آب سر در آوردیم. فکر می‌کنم همان رامسر یا بندر پهلوی بود. یک روز ماندیم و بعد برگشتیم.

سیگار در پرواز پاریس

سفر دیگری که خیلی خوب و شفاف یادم می‌آید؛ من دانشگاه تهران می‌رفتم و یرقان ویروسی شدید گرفته بودم و دکتری که در ایران داشتم (که دکتر بسیار قابلی بود) یک سال روی من کار کرد و دانشگاه می‌رفتم. از دانشگاه عقب ماندم و نمی‌توانستم بروم و خلاصه گفت من دیگر نمی‌توانم کاری برایت بکنم. اگر می‌توانی برو پیش استاد من در پاریس. و پدر من، خوب یادم است، پولی نداشت و پول قرض کرد و با یک گرفتاری اجازه‌ی خروج برای من گرفت. چون من مشمول بودم و دانشگاه می‌رفتم، ۱۹-۲۰ سالم بود. آن موقع خروج از ایران خیلی سخت بود ولی پدر من هر طور بود خروج را گرفت و با هم رفتیم.

یادم می‌آید من آن موقع‌ها مثل بقیه‌ی بچه‌ها یواشکی سیگار می‌کشیدم و فکر می‌کردم هیچ‌کس نمی‌داند. در هواپیمای ملی که سوار شدیم، از تهران به پاریس هنوز یک ساعت نگذشته بود که صبحانه‌ای، آبمیوه‌ای چیزی دادند و بعد برای اینکه من را راحت کند که در این سفر راحت باشم و بتوانم سیگارم را بکشم، خیلی خونسرد به من گفت: «افشین، سیگار داری؟ یک دونه الان می‌چسبه بعد از این چایی در هواپیما!» آن موقع‌ها در هواپیما سیگار کشیدن آزاد بود و این چیزی است که هیچ وقت یادم نمی‌رود.

تا قله البرز با ایران‌شناسان بزرگ!

خاطراتی که دارم مخصوصا بیشتر زمان بچگی راجع به کوهنوردی‌هایی بود که مرا با خودش می‌برد. همیشه آقای افشار، آقای ستوده، آقای تفضلی، آقای مقربی و چند نفر دیگر آن اوایل که هنوز فوت نکرده بودند. من خیلی بچه بودم و ما را هم با خودشان می‌بردند. یکی از آنها [سفرها] من تقریبا بزرگتر شده بودم. دبیرستان می‌رفتم فکر می‌کنم. پدرم و آقای افشار و برادر آقای افشار که از خارج آمده بود و دو سه نفر دیگر و مرحوم بابک افشار که آن موقع‌ها زنده بود، خوب یادم است عصر رسیدیم قلک‌چال. آنجا ماندیم. شام خوردیم. شب خوابیدیم. خیلی بودیم، ده دوازده نفر بودیم ولی قرار بود همه‌ی اینها بیایند که صبح زود بیدار شویم برویم قله‌ی البرز که همه جا زدند به جز من، آقای افشار و شاید یکی دو نفر دیگر که جوان بودند. ساعت چهار صبح بلند شدیم. آقای افشار گفت دو راه است، یکی از راه کناره است که ساعت‌ها طول می‌کشد تا آنجا برسیم و راه برگشتن از راه عمودی مستقیم می‌آییم که خیلی سریع‌تر و البته سخت‌تر است. این کار را کردیم و قله‌ی البرز را ما اینجوری دیدیم.

 

آرزو اقتداری: پدرم و مارکس و کمون آخر!

این خاطره مربوط می‌شود به خیلی سال پیش، به زمانی که من نوجوان بودم و حدود ۱۸-۱۹ سالم بود. مربوط می‌شود به اوایل انقلاب که من کمی ایده‌های به اصطلاح چریکی و چپی و اینها داشتم. سر این موضوع خیلی با بابام بحثم می‌شد و ایشان هم خیلی لجش می‌گرفت از این ایده‌ها و افکار من. می‌دانید که، این داستان مارکس و کومون آخر و این چیزها.

بابای من یک بلوزهای خیلی خنک تابستانیِ خیلی خوبی داشت که یکی از آنها را من خیلی دوست داشتم. سورمه‌ای‌رنگ و خنک و گله‌گشاد بود و چشم من همیشه دنبالش بود. بعد من یک موقع‌هایی می‌رفتم سر کمد بابام، بلوزش را برمی‌داشتم می‌پوشیدم. یا وقتی کرم خودم تمام می‌شد می‌رفتم به کرمش دستبرد می‌زدم. بعد بابام هم حسابی من را گرفته بود و گفت: «آها! کومون آخر تبدیل می‌شه به کمد آخر یا به کرم آخر!» من هر وقت این خاطره یادم می‌آید واقعا خنده‌ام می‌گیرد که آن موقع چشم‌هایش هم برق می‌زد با آن حالت شیطون، متلکش را به ما می‌گفت. بابای نازنینم، یادش به خیر باد. انشالله که روحش همیشه در شادی کامل باشد.

دوست داشت بخوانیم و ایران را بشناسیم

اصولا خاطراتی که ما از بابا داریم بیشتر برمی‌گردد به حول محور اینکه دو تا چیز بود: یکی اینکه خیلی عاشق زن و بچه‌اش بود، مراقب سلامتی بود و درس خواندن و همه چی خلاصه و خیلی از این نظر همیشه حامی ما بود و به ما از نظر مالی و ترتیب دادن کارها می‌رسید. این دغدغه‌ی اول زندگیش بود که ما هم درس بخوانیم، کتاب بخوانیم، در جریان همه چیز باشیم. حتی همیشه برای من کتاب قصه می‌خرید بچه که بودم. چه کتاب قصه‌های قشنگی، که هنوز هم یک مقداری از آنها را دارم. پشتش را می‌نوشت و می‌داد. همیشه دلش می‌خواست ما مشغول خواندن و نوشتن و یاد گرفتن و اینها باشیم.

و مورد دوم اینکه دوست داشت ما ایران را بشناسیم. همه‌اش ما را مسافرت می‌برد، گردش می‌برد، تابستان‌ها بیشتر شمال ایران، بهارها می‌رفتیم جنوب. می‌رفتیم شیراز که فامیل داشتیم؛ همان لار و گراش حتی. یک سفر دسته‌جمعی با دوستانش رفتیم، آقای افشار و خانمش و بچه‌اش، من هم بودم آن موقع.

دور این چیزها می‌گردد خاطراتی که ما از بابایمان داریم. حالا مال افشین هم تقریبا همین طور است که من برایتان فرستادم.

اقامت شبانه در خانه‌ی یک روستایی

یک خاطره‌ی دیگر هم خودم ازش دارم. چندین سال پیش، شاید پانزده سال پیش، شاید هم بیشتر، من هنوز دانشگاه می‌رفتم. استاد دانشگاه بودم. یک تعطیلی بین ترم زمستان بود. هیچکس هم نبود. مامانم آن زمان مسافرت بود و خواهرهایم که نبودند. یکی‌اش که هیچ‌وقت نبود. خلاصه در خانه کس زیادی نبودیم، من بودم و بابا. یکی از این کپ استیشن‌ها هم داشتیم برای مسافرت و اینها. گفت بیا برویم طرف اصفهان و محلات و دهات اطرافش، ایران مرکزی، که قشنگ و خوب هم هست و الان فصلش است برویم. زمستان بود. ولی گفت: «یک شرط دارد.» گفتم: «چه شرطی؟» گفت: (چون آن موقع من سر کار می‌رفتم و حقوق داشتم و اینها) « اینکه خرج را نصف می‌کنیم. غیر از پول بنزین که من می‌دهم، ولی مثلا در ماشین هر جا بخوابیم، غذا بخوریم و اینها نصف به نصف!» گفتم: «باشد.» یک ذره فکر کردم، یک ذره تعجب کردم که ایشان همیشه حواسش به آدم هست. حمایت مالی و اینها. ولی لابد یک حکمتی توش هست که می‌خواهد من هم سهیم شوم.

خیلی هم بهمان خوش گذشت. با هم دوتایی رفتیم و مثلا یک اتاقی گرفتیم در یک شهری، الان اسمش یادم نیست، نزدیک محلات و گلپایگان و آنجاها هم رفتیم. یعنی آنجا که رفتیم یک جای کوچک بود. خلاصه می‌ماندیم و بعد یک ذره شهر را می‌گشتیم و صبح‌ها با ماشین می‌رفتیم در جاده‌های اطراف، در دهات اطرافش پارک می‌کرد و می‌گشتیم و من نقاشی می‌کردم آن موقع. بعد عکس می‌گرفتیم.

یک روز که خیلی طول کشید، جای قشنگی بود و اسمش یادم نیست، گفت: «بیا شب برنگردیم هتل و اینجا در یک خانه‌ی دهاتی بخوابیم.» و خلاصه رفتیم و با حالت دوستانه‌ی مهربانی که با مردم داشت همیشه، در زد یک جا و وارد شدیم و گفت: «سلام، یک جای خواب به ما می‌دهید؟! منم و دخترم.» و یک اتاقی به ما دادند خیلی خوب. گفت: «یک شام هم به ما بده. نون و ماستی بده.» و نون و ماست و تخم‌ مرغ و اینها هم دادند و خلاصه شب در خانه‌ی آنها خوابیدیم و صبح پا شدیم و آمدیم. خیلی این کارها را دوست داشت. خیلی فی‌البداهه با مردم می‌جوشید و دوست می‌شد و خلاصه با لذت آنها را هم در این گردش‌هایش سهیم می‌کرد. خیلی مرد دوست‌داشتنی بود. واقعا روحش همیشه‌ی همیشه شاد باشد.

کوهنوردی با افشار و عمادی و دولت‌آبادی

یک چیزی هم خودم بگویم. من اینجا که بابام همین چند سال پیش بود، ده-دوزاده سال پیش، هنوز اینطوری سنش بالا نرفته بود، افتاده و خانه‌نشین نشده بود، اینقدر مریضی نداشت، ضعیف نشده بود و بیرون می‌رفت، با مرحوم آقای افشار و مرحوم آقای عمادی، دکتر دولت‌آبادی که هنوز زنده است، اینها برنامه‌های کوهنوردی داشتند و همسر دکتر دولت‌آبادی. من هم با آنها می‌رفتم کوه. جاهای اطراف تهران، لواسان، فشم، حوشان، آهار. با ماشین آنها، چون بابای من دیگر رانندگی نمی‌کرد. بعد می‌رفتیم کوه، ساعت ده که می‌شد همه‌شان به آقای افشار می‌گفتند که دکتر «تن اوکلاکیه» [ ۱۰ O’clock] را بده. یعنی ساعت ده که می‌شد قرار بود یک خوراکی بخوریم، مثلا مغزی، خرمایی، بیسکوییتی، چیزی، با مثلا یک چای یا با یک نسکافه یا میوه، یا هر چی که هر کسی داشت. خلاصه ساعت ده این «تن اوکلاکی» به قول خودشان یا «ساعت دهی» را می‌خوردیم و بعد دوباره راه می‌افتادیم.

در بهارها که والک بود، اینها همه‌شان می‌دویدند. مثل بزهای کوهی بودند، آقای افشار و آقای دولت‌آبادی و آقای عمادی و بابای من، که با کیسه‌های نایلون و یک کاردک‌هایی برای کوه، والک می‌چیدند، سیرک می‌چیدند، سبزی‌های کوهی که بابای من خیلی دوست داشت، گزنه می‌چید، حتی اگر دست‌هایش هم یک ذره زخمی می‌شدند، به کمرشان می‌بستند و گل‌های وحشی و اینها و خلاصه عصر که پایین می‌آمدیم، همیشه با یک بغل از این چیزها می‌آمدیم خانه که مامانم با آنها کوکو درست کند، والک‌پلو، این چیزها.

و عصر که می‌رسیدیم، دیگر خیلی همه خسته بودیم. بابای من می‌گفت: «آخیش، چقدر خوب است ماشین هست. الان سوار ماشین می‌شویم. بهترین چیز بعد از کوهنوردی آن لحظه‌ای است که آدم در ماشین می‌نشیند که خستگی‌اش در برود.» و این دوستان یک موقع‌هایی ما را تا در منزل می‌رساندند و یک موقع تا وسط‌های راه! آن موقع بابای من یک مقدار خسته بود، لجش می‌گرفت، دوست داشت او را تا در خانه برسانند. ولی معمولا تا در خانه می‌رساندند، با این سوغاتی‌هایی که از کوه آورده بودیم به خانه می‌آمدیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top