عصر اوز: در دهه ۵۰ شمسی در یکی از روستاهای شهرستان اراک خدمت سربازی را در کسوت سپاهی دانش می گذراندم کلاسی که من اداره می کردم دانش آموزان چهارم و پنجم ابتدائی به صورت مختلط در آن مشغول تخصیل بودند. آن روز شنبه بود و قرار بود که از بچه ها امتحان گرفته و نمره اش را در امتحانات ثلث دوم تاثیر بدهم.
خانه ما نیز در مدرسه قرار داشت. شب قبل برف فراوانی باریده و همه جا سفید پوش و هوا به شدت سرد بود. آن روز صبح مراسم صبحگاهی به عهده همکارم بود. بچه ها ساعت ۸ صبح وارد کلاس شدند و من هم پس از بچه ها به کلاس آمدم در کلاس که باز کردم همهمه بچه ها فروکش کرد. امروز برای هر ۲ کلاس امتحان حساب و هندسه گذاشته بودم. به بچه ها گفتم قبل از امتحان اگر اشکالی دارید بپرسید تا سپس امتحان را شروع کنیم.
۷ نفر از کلاس پنجم و ۸ نفر از کلاس چهارم در کلاس حاضر بودند. جواد دستش را بالا برد و از من خواست تفاوت مثلث متساوی الاضلاع و متساوی الساقین را توضیح دهم. منهم کچ را برداشتم و روی تخته سیاه چوبی که چند روز پیش آن را با رنگ مشکی رنگ آمیزی کرده بودمشروع به توضیح دادن کردم. همان طوری که توضیح می دادم هر از چند گاهی سرم را به طرف جواد بر می گرداندم تا مطمئن شوم که او متوجه موضوع می شود.
گفتم و کشیدم که مثلث متساوی الاضلاع هر سه ضلع آن با هم مساوی و برابر هستند دوباره به بچه ها و جواد نگاه کردم و گفتم ولی مثلث متساوی الساقین تنها دو ضلع آن با هم مساوی هستند. دوباره برگشتم تا جواد را نگاه کنم ولی دیدم که جواد حالت عادی ندارد. حالش خوب نیست بی صدا به خود می پیچد و … کچ از دستم افتاد و به سویش دویدم. بچه ها دیگر هم به او توجه کردند. جواد صحبت نمی کرد و صورت قرمز و شفافش هر لحظه کبود و کبودتر می شد.
اول فکر کردم بخاری بد می سوزد ولی خودم و بقیه بچه ها سالم بودیم و بخاری هم خوب می سوخت. او به زحمت به گلویش اشاره کرد فهمیدم که چیزی در گلویش است. او را در آغوش گرفته و به بیرون کلاس دویده و همکارم را صدا زدم من و قاسم آقا چند بار با دست به پشت او زدیم هیچ فرقی نکرد. و صورتش سیاه تر شد. با شکم او را روی زمین خوابانیدیم و با حرکات موزون به پشت کمر و گردن او ضربات متوالی وارد کردیم نتیجه نداد. خیلی ترسیده بودیم او را به پشت خوابانده و روی شکم او ضربه زدیم و با دو دست روی شکم او فشار وارد کردیم. یک مرتبه سکه ۲ ریالی از گلوی جواد بیرون پرید. زندگی آن پسرک ۱۱ ساله دوباره جریان یافت.
جواد با صدای کودکانه که در اثر جراحت گلویش خش دار شده بود گفت: وقتی نفسم بالا آمد ۲ بار گفتن ای خدا ای خدا و در تمام لحظاتی که بین مرگ و زندگی بودم از خدا و ائمه اطهار (ع) کمک خواستم. بلافاصله خبر به والدینش رسید و فوری آمدند او را به خانه بردند.
جواد روز بعد برای بچه ها توضیح داد وقتی داشتم به حرفهای معلم گوش می دادم در همان موقع با سکه ای که در دستم بود بازی می کردم. اصلاً حواسم نبود که سکه را در دهانم گذاشته ام. در نگاه سوم معلم به ناگاه نفس عمیقی کشیده و از نگاه معلم احساس رضایت کردم در همان هنگام که نفس عمیق کشیدم سکه به ته گلویم رفت.
جواد تهرانی که جان خود را مدیون من و قاسم آقا منیری می دانست از آن روز تصمیم گرفت که پزشک شود. تا جان انسان ها را نجات دهد. مادر جواد که اهل شهر بود از من و همکارم بسیار سپاسگزاری کرد و روز بعد برایمان حدود ربع کیلو پنیر و چند قرص نان آورد. من و همکارم برای اهالی روستا توضیح دادیم که زندگی دست خداست و اراده خداوند بود که جواد دوباره به زندگی برگردد و ما فقط به عنوان وسیله خدمت کردیم.
به هر حال معلمی یعنی ایثارگری. تا عاشق نباشی مفهوم کار مهم را درک نمی کنی. وقتی معلم باشی همه آن ۱۵ نفر دانش آموز بچه های خودت محسوب می شوند.
از جواد دیگر خبر ندارم نمی دانم او پزشک شد یا خیر؟