هفتبرکه: یک عمر درد از او یک آدم شوخطبع ساخته است. کسی که توانست ۳۴ سال صبورانه روی صندلی چرخدارش به ریش سختیهای این زندگی بخندد. از محمدحسین محمدی حرف میزنیم، جانباز قطع نخاع جنگ تحمیلی که حالا ۵۲ساله است.
باید زودتر از این به سراغش میرفتیم، زمانی که حالش بهتر از این بود، قبل از این که بیماری و دو ماه بستری بودن در بیمارستان مسلمین شیراز، صدایش را ضعیف و بیرمق کند. اما او باز هم دست از شوخطبعیاش برنداشته است، این را وقتی فهمیدم که در شروع گفتوگوی تلفنیمان، وقتی گفتم اگر حالتان مساعد نیست، بعد زنگ میزنم، جواب داد: «یعنی بعد زنگ بزنی، پُر تِرَکی (پرحرفی) نمیکنی؟ همین الان حرفت را بزن.»
کسانی که برای اولین بار با او روبهرو میشوند از لحن کنایهآمیزش شوکه میشوند اما بعد از مدتی، آن را به عنوان بخشی از شخصیتش قبول میکنند و از همکلام شدن با او لذت میبرند.
میگوید: «حالا که حالم بهتر است. در آسایشگاه سلمان هستم و فعلا باید هشت ماه همین جا در شیراز تحت مراقبت باشم و نمیتوانم به گراش برگردم.»
او دو بار پاهایش را از دست داد، یک بار با جنگ و یک بار با مرگ. میگوید: «دوازدهم اردیبهشت سال ۶۵ در عملیات فکه در دشت عباس در اثر اصابت گلوله خمپاره زخمی شدم. بعد از زخمی شدن بلافاصله من را به بیمارستان صحرایی بردند. از آنجا به بیمارستان دزفول منتقل شدم و بعد از آن ادامه درمان در بیمارستان عیسی بن مریم اصفهان انجام شد. تعداد مجروحان آن قدر زیاد بود که باز هم مجبور به انتقال من شدند و این بار به بیمارستان شهدای تجریش تهران رفتم تا در نهایت آخرین مرحله از درمان من در بیمارستان شهید مازندرانی شیراز انجام شد. و از آن به بعد در اثر قطع نخاع، ویلچرنشین شدم. اما بار دیگری که پاهایم را از دست دادم مربوط میشود به ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱ وقتی پسر خواهرم جلال حجازی در اثر تصادف فوت شد. او حکم پاهای من را داشت و بیشتر اوقات کمک حالم بود.»
مرگ جلال باعث شد او مواظبت از خودش را فراموش کند: «با مرگ جلال، بیخیال خودم شدم و زیاد به خودم نمیرسیدم. زیاد روی صندلی مینشستم و خیلی دراز نمیکشیدم. تا این که بدنم دچار عفونت شد، تب و لرز گرفتم. اوایل زیاد به آن محل نمیگذاشتم و با خودم فکر میکردم با گذشت زمان بهتر میشود. اما عفونت به همه جای بدنم سرایت کرد و حالم بد و بدتر شد. فیلم آن موجود است. آن قدر حالم بد شد که مرگ را به چشمانم دیدم. پزشکان برای جراحی شدنم تردید داشتند و میگفتند ممکن است دوام نیاورم. اما خدا تقدیر را جور دیگر برایم نوشته بود و عمل شدم و پزشکان چهار کیلو عفونت از بدنم خارج کردند.»
میگوید: «همهی این سالها را با این وضعیت، برای خاکم، برای مردمم، تحمل کردم و برای پریا، دخترم، زندگی کردم. همسرم فاطمه اسلامخواه، مادرم، خواهرم شاهبیبی و داییام علی پناهنده خیلی زحمت من را کشیدهاند و از آنها هم ممنونم.»
از آرزویش که میپرسم جواب میدهد: «نمیدانم بدنم بتواند طاقت بیاورد که این آرزوها را ببینم، اما اولین آرزویم این است که مردم از فلاکت دربیایند و زندگی آرامی داشته باشند و آرزوی دیگری که دارم دیدن دوباره روناک، اسبم است. روناک در گراش همدمم بود، با خودرو با او مسابقه میدادم و او بازیگوشی میکرد و خیلی شیرین بود.»
با آروزی سلامتی برایش گوشی را قطع میکنم، اما بعد از چند دقیقه این بار خودش زنگ میزند و با لحن طنز همیشگیاش میگوید: «یادت نرود از همسرم تشکر کنی، وگرنه حسابم با کرامالکاتبین است.»
محمدرضا
۹ اسفند ۱۴۰۱
راستی دایی گفتی به خاطر خاک ،کدوم خاک ،منظورت خاک چین سمت خودمونه یا روسیه ،کدوم خاک که وزیر ورزش این کشور باید با هلیکوپتر و ۸ اسکورت جابه جا کنن ولی جانبازی که دو پا نداره ۳۴ ساله رو ویلچره با ۴ کیلو جرم تو شکم باید خودش تو هوای بارونی بلند شه رانندگی کنه بره شیراز درمانش کنن دقیقا کدوم خاک گفتی ؟(دایی من یک سال و نیم تشک ویلچرش خراب بود یک سال و نیم نمیتونست رو ویلچر درست بشینه میگفتن تحریمیم یه روز صبرش سر اومد ۴ تا لاستیک رفت رو به روی فرمانداری آتیش زد ،ساعت ۹ آتیش زد ساعت ۱۰ از تحریم تشک در اومد و براش زود فراهم کردن ( تویی که داری از اندکی تفکر حرف میزنی که میدونم فقط همین کلمه رو یاد گرفتی ،به من بگو این چه تحریمی بود ۱ ساعته حل شد ؟ دقیقا برام توضیح بده (ضمنا وهزار درد نگفته ……) فقط دوتاش برات گفتم
محمدرضا
۹ اسفند ۱۴۰۱
بله کاش زودتر احوال پرسی میکردین ازش همیشه (کاش) دایی جان قرن ۲۱ رو داریم رد میکنیم هنوز اینا تو کلمه کاش موندن اگه هم این ۳۴ سال چیزی نگفتم فقط به خاطر خودت بوده(حداقل خوبه گفتی به خاطر خاک و مردم داری تحمل میکنی ) شاید بهشون برخورد…..
گراشی
۹ اسفند ۱۴۰۱
دایی جان ان شاءالله سلامت برگردی. جلال با رفتنش همه رو درگیر مریضی و افسردگی کرد انگار دنیا برای هممون تموم شد. ان شاءالله بعد این خدا امید و صبری به هممون بده که به زندگی برگردیم.
جلال نازنین، روحت قرین رحمت، همنشین اولیا باشی….الهی آمین
علیرضا
۹ اسفند ۱۴۰۱
امان ازدست کج فهمیها وحرفهای خاله زنکی.
دریغ ازاندکی فهم وتامل
سکولار
۸ اسفند ۱۴۰۱
مملکتی چی مونده ، خاکش هم دارن میفروشن.
جنوب که دادن به چین شمال هم به روس های تزاری..
کجای کاری مشتی ، سرت کلاه گذاشتن یارو…
علیرضا
۸ اسفند ۱۴۰۱
جناب سکولار واقعاحیف اونهمه ایثارگر
ولی خوش به غیرتشان که باایثارشون حداقل باعث شدن مملکتی باشه.
عجیب بعضی وقتا سوراخ دعاروگم میکنیم ونمیدونیم ازکدوم سوراخ داریم گزیده میشویم.
سکولار
۷ اسفند ۱۴۰۱
حیف اون همه شهید و جانبازی که دادیم و ۴۴ ساله اوضاع مملکت وضع معیشتی مردم بدتر و بدتر میشه.
محمود توکلی
۷ اسفند ۱۴۰۱
همه مدیون شهدا و جانبازان هستیم
انشالله شما هم سلامتی کاملتون رو بدست بیارید و در کنار و به جمع گرم خانواده باشید
عزیز نوبهار
۷ اسفند ۱۴۰۱
این جانبازان سرمایههای ارزشمندی هستند که با درد و رنج ان دوران زندگی می کنندو ما گاهی فراموش میکنیم . سینه این جانبازان گنجینه هزاران حرف ناگفته و خاطره است و کاش ما که آسایش امروزمان را مدیون این عزیزان هستیم، بتوانیم در میان شلوغیها جایی برای دیدار با این جانبازان بگذاریم. هیچ چیز بیشتر از فراموشی، جانبازان دفاع مقدس را ناراحت و آزرده نمیکند.اینها درد نجابت دارند .کسی چه میداند ۳۰ سال زندگی بر روی ویلچر یعنی چه؟