بستن

گپتریا : بچه‌های آقای قَمَری

هفت‌برکه – مجتبی بنی‌اسدی:‌ حاج‌ غلامحسین فرزند ندارد؛ توی دنیا خودش است و همسرش. سال نود‌وپنج، با هزینه‌ای که خودش نقل می‌کرد «هشتصد‌ و پنجاه میلیون»، بانیِ خیرِ مدرسه‌‌ی قمری در مسکن مهر گراش شده است. حال بعد مدت‌ها سری به مدرسه زده. ماشین وارد مدرسه می‌شود. بچه‌ها ردیف شده‌اند توی حیاط. مدیر نظم‌شان می‌دهد. آمده‌اند استقبال حاج‌ غلامحسین؛ کسی که فقط عکسش را توی راهرو مدرسه‌شان دیده‌اند.

ساعت ده است. آفتاب نصف حیاط را گرم کرده. اما پیرمرد وقتی که از ماشین پیاده می‌شود، غَطره‌ سرخ‌وسفیدش را دور‌ سر آورده. با عصایِ چهارپایه‌اش دو قدم برمی‌دارد. می‌رسد به بچه‌ها. کسی صحبتی نمی‌کند. مدیر دنبال یکی از دخترها می‌گردد. سر می‌گرداند بین بچه‌ها.

ـ نسیم کجایی؟

نسیم از بین بچه‌ها با یک کاغذی که به کلاسور محکم کرده، بیرون می‌آید. روبه‌روی پیرمرد می‌ایستد. مقدمش را گرامی می‌دارد. اما انگار به حرف کافی نیست. یکی از دخترها سبدِ گل‌به‌دست نزدیک می‌رود. مشتش را پرِ گل سرخ و سفید می‌کند و می‌ریزد سرِ حاج‌غلامحسین. مقدمِ پیرمرد گلباران می‌شود.

خیرمقدم تمام می‌شود. بچه‌ها کف می‌زنند و آرام آرام پراکنده می‌شوند.

دکتر فرجی، مهرداد و خانم فعلیِ مدیر، حاج‌غلامحسین را دعوت می‌کنند به سمت دفترِ مدرسه. اما پیرمرد با صدایی که آنچنان قوت ندارد به حاج‌‌حیدر که همراهش هست می‌گوید: «بریم سمتِ درخت‌ها…» و عصایش را می‌چرخاند سمتِ درخت‌ها و راه‌ می‌افتد. به درخت‌ها که نزدیک می‌شود، لبخندِ نرمی به لب‌هایش می‌نشیند. راضی است. می‌گوید: «خیلی خوبه. سرسبز شده.» و خم می‌شود و نعناهای سربرآورده‌ی تویِ باغچه‌ مدرسه را با سرانگشتانش لمس می‌کند. سری تکان می‌دهد و عصازنان، قدم‌های کوتاه‌کوتاه و به نسبت تندش را به سمتِ ساختمانِ مدرسه برمی‌دارد. وقتی قدم برمی‌دارد سرش پایین است. حتما نمی‌بیند سر درِ ساختمانِ بلندِ مدرسه نوشته شده «مدرسه‌ی حاج‌غلامحسین قمری گراشی.» اصلا انگاری برایش مهم نیست چه نوشته.

در بین شلوغ‌پلوغی‌هایِ دانش‌آموزان او وارد راهرویِ مدرسه‌ می‌شود. دمِ در دفتر می‌ایستد. رو به مدیر می‌گوید: «اینجا قرار بود نمازخونه بشه.» مدیر تایید می‌کند و جابجایی اتاق‌های مدرسه را برای حاج‌غلامحسین توضیح می‌دهد.

پیرمرد روی صندلی آرام می‌گیرد. دکتر فرجی کلوچه‌ی گراشی تعارفش می‌کند و شربت نسترن را برایش باز می‌کند. حاج‌غلامحسین نفسش که تازه می‌شود، از نیتی که برای ساخت یک مدرسه داشته را نقل می‌کند. دکتر هم از باقیات‌الصالحاتی می‌گوید که سال‌های سال برای بانی باقی خواهد ماند.

و کم‌کم وقتِ رفتن است. مدیر می‌خواهد یک عکسِ یادگاری از دانش‌آموزان در کنارِ حاج‌غلامحسین را قاب کند و بزند به دیوار دفتر. از معاونش می‌خواهد کلاس چهارمی‌ها را برای عکس آماده می‌کند. من هم همراهش بیرون می‌روم. قاب‌ها را تنظیم می‌کنم. معاون، دانش‌آموزان را پشتِ صندلیِ خالی نظم می‌دهد. با مقنعه‌ی یک از دانش‌آموزان وَر می‌رود. دانش‌آموزان شاکی می‌شود: «خانم مثل پیرزن‌ها می‌شم!» و معاون در جواب می‌گوید: «حالا یه دقیقه مثل پیرزن‌ها شو. اتفاقی نمی‌افته!»

پیرمرد آرام می‌آید سمتِ صندلی. چند قدم برمی‌دارم عقب. همه در قاب هستند. بچه‌هایِ خاکستری‌پوش دور تا دور پیرمرد جمع شده‌اند. سه، دو و یک. عکس ثبت می‌شود. پیرمرد در کنار فرزندانش. اینکه می‌گویند حاج‌غلامحسین فرزندی ندارد به نظرم یک شوخیِ بی‌مزه است!

مدیر لوحِ سپاسی و گلدانِ گلی آماده کرده. به دکتر اشاره می‌کند که به حاجی تقدیم کند. اما دکتر به بچه‌ها اشاره می‌کند. یکی از بچه‌ها لوح را می‌برد سمتِ پیرمرد. حاج‌غلامحسین از فرزندش لوحِ سپاس می‌گیرد؛ همچنین گلدانِ گل…

زنگِ تفریحِ به صدا در می‌آید. بچه‌ها با توپ و طناب توی حیاط با خنده و شادی مشغول بازی هستند. پیرمرد دست‌هایش را تکیه داده به صندلی و خیره شد به بچه‌ها. هیچ‌چیز مانند این‌وَر و آن‌ور دویدن بچه، یک پدر را خوشحال نمی‌کند. پیرمرد امروز خوشحال بود؛ شک ندارم خدا هم می‌خندید.

این مطلب نخستین‌ بار در وبلاگ مجتبی بنی‌اسدی منتشر شده است

 

مطالبی و عکس‌هایی که خوانندگان گریشنا و نشریه افسانه ارسال کرده‌اند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top