بستن

لالایی: داستان یک عشق سه‌نفره

سمیه کشوری: مادر نَنو را برای بارِ هزارم تکان داد. چُمباتمه زده بود کنارِ دل‌بندش. دل‌بند، چشمانش را بلاتکلیف رویِ هم گذاشته بود.

مادر که می‌جنبید تا آهسته از کنارِ ننو برود پیِ کارهایِ دیگرش، دل‌بند چشمانش را خواب‌آلود و ماتم‌زده باز می‌کرد و خیره می‌ماند به نگاهِ پریشانِ مادر. مادر دوباره خشک و خسته می‌لَمید کنارِ ننو. مادر آه می‌کشید، نه از معطلی کنارِ ننو، که از لباسِ سیاه‌اش، از آتشفشانِ تویِ دل‌اش که خاموش نمی‌شد، از چشمانش که هنوز به چارچوبِ در بود تا مَردش با دستِ پُر، در را با سر و شانه باز کند و به صورتِ او و دل‌بندشان لبخند بپاشد. مادر نگاه‌‌ش لایِ لولایِ در گیر کرد. دست‌ش، آرام و بی‌شتاب ننو را تکانید و لب جنباند: لالا لالا برو، بیزارم از تو/ خیال دارم که دست بردارم از تو…

دل‌بند، یک‌باره چشمانش را نیمه باز کرد و مادر دستش را سایه‌بانِ نگاهِ خیره‌ی دل‌بند. زن که مردش زیرِ خروارها خاک بود، تلخ شده بود و قصد نداشت این رنجِ خانمان‌سوز را رها کند، نگاهش به هیچ‌جا بود، زمزمه کرد:

لالایت می‌گم‌و خوابت کنم من

بزرگت می‌کنم یادت کنم من

لالایت می‌گم‌و خوابت نمیاد

بزرگت می‌کنم یادت نمیاد

دل‌بند، بندِ دلش پاره شد که سراسیمه چشم گشود؛ مردمک‌ش رنگِ لباسِ مادر بود که راه کشید زیر حریرِ پلک‌هاش. مادر گونه‌ی دل‌بند را با دست‌هایِ لرزانش، آرام نوازش کرد، گویی گلی تُرد، بی‌هوا لگد شده باشد و رهگذر، هراسیده کنارِ گل چمباتمه زده باشد و با دلهره از گل دلجویی کرده باشد.

دل‌بند، بندِ دلِ مادر بود که چشمانش را رویِ هم گذاشت، که نوازش بر ترس‌ش پتو کشید و لبخندِ کج‌کی ولی شیرینی زد. لب‌کجِ دل‌بند، قندیلِ دلِ مادر را قطره‌چکان کرد؛ مادر آهی کشید و خواند:

لالا لالا بُکن ای کبکِ مستُم

میونِ کبک‌ها دل با تو بستُم

همه‌ی کبک‌ها رفتند به بازی

منِ مسکین که پابندِ تو هستُم…

منتشر شده در شماره نوزدهم نشریه ادبی چامه 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

0 نظر
scroll to top