هفت برکه – فاطمه یوسفی: «سه نفر هستیم. ما هم اسیر شدیم اما کسی ما را آزاده به حساب نمیآورد.» پای صحبت رضا رضایی در مغازه شلوغاش در زیرزمین گراشسنتر نشستهام دور تا دور پر از چهار قل و بسمالله و قلیان و صنایع دستی است. با دو نفر دیگری که اسیر شدند اما نامشان به خاطر پیچ و خمهای اداری در لیست آزادگان نیست هم تلفنی صحبت کردم.
آدم فکر میکند وقتی ۳۳ سال از جنگ گذشته است دیگر هیچ حرفی برای گفتن نمانده است اما علیرضا رضایی، احمد آذرکیش و محمد رضا ملکی در این گزارش قرار است به ما بگویند اشتباه فکر میکنیم. هر چند شروع و اوج داستان آنها در جنگ تحمیلی رقم خورد اما کش و قوس و چالش اصلی داستان آنها بعد از جنگ اتفاق افتاد، دقیقا از زمانی که آنها در تلاش برای اثبات اسارت خود، اسیر و در به در جریان بوروکراسیهای اداری شدند و این داستان نزدیک ۲۵ سال است که برای آنها ادامه دارد.
برای این که بدانیم چرا اسم این سه نفر در لیست آزادگان گراش خالی است، سروقت آنها رفتهایم.
رضایی: کسی نگفت برای دورهی اسارات مدرک جمع کن
علیرضا رضایی حالا که با ما حرف میزند، ۵۹ ساله است او در گراش سنتر، فروشگاه لوازم خرازی و صنایع دستی، دارد. ۲۱ مهر ماه سال ۶۲ او در حال طی کردن دورهی سربازیاش در کردستان و در، درگیری و جنگ با کردها، زخمی و اسیر شد. رضایی در مورد نحوهی زخمی شدن و اسارتش میگوید:« آذر سال ۶۰ در کرمان ۳ماه آموزشی خودم را گذراندم بعد هم منتقل شدم لشکر ۶۴ ارومیه تیپ ۲ سلماس و بیشتر در منطقه غرب و شمال غرب(کردستان) حضور داشتم. بیست و دو ماه از خدمت سربازیام میگذشت. در عملیاتی به اسم لولیک که برای پاک سازی روستای لولیک از کردهای منافق درحال انجام بود من در این عملیات از پنج ناحیه، سه ناحیه در سرم، کمر و زیرشکم مجروح شدم و در همان لحظه به اسارت کردهای منافق درآمدم. اسارت من حدود چهار ماه و ۱۸ روز به طول انجامید.»
کردهای منافق او را شکنجه نکردند اما این موضوع تجربهی تلخ در بند اسارت بودن را نمیکاهد. او میگوید: «با توجه به این که من سرباز وظیفه بودم و مسئولیت سازمانی در ارگانهای نظامی نداشتم از طریق خود کردها تحت درمان ناچیزی قرار گرفتم و ترکشها را از بدنم خارج کردند. خوشبختانه در طول این مدت به من هیچ اذیت و آزاری نرسانند و ما در اتاقی در روستای سلطانی که لب مرز ایران و ترکیه بود اسیر بودیم. تعداد ما زیاد بود از سرباز، بسیجی و فرمانده گرفته تا خود کردهای طرفدار ایران ولی خبری از شکنجههای جسمی نبود.»
رضایی که دوران اسارتش را در چند روستا گذرانده است، میگوید: «باتوجه به شرایط جنگی حاکم در آن دوران من را به ترتیب به روستاهای سیاوان،حسنی و در نهایت سلطانی منتقل کردند.»
خانواده رضایی در طول دوران اسارتش پیگیر حال او بودند. برایمان تعریف میکند:«من که اسیر شدم مرحوم پدرم و داییام حاج ابوالحسن خبازی برای پیگیری وضعیت من به کردستان آمدند و من را پیدا کردند و حتی به ملاقات من آمدند. پیگیری پدرم در آزادی من موثر بود. من اسیر دموکراتها بودم و احمد آذرکیش، همرزم و همشهریام نیز اسیر کومله شده بود. یادم است مادر او نیز خیلی پیگیر آزادی پسرش شده بود.»
تا این که شرایط آزادی فراهم میشود: «کار ما پاکسازی روستاها از کردها بود. وقتی اسیر شدم،کردها از دولت خواستند که یک از نفر از آنها را آزاد کنند تا ۱۴ نفر از ما آزاد شوند ولی دولت موافقت نکرد. اما در نهایت در یک عملیات تبادل اسرا بین سپاه پاسداران و کردها که جزییات آن هنوز هم برای من مبهم است من را به یکی از پایگاههای سپاه پاسدارن حاضر در منطقه، تحویل دادند و آنها نیز من را به سپاه سلماس منتقل کردند و از آنجا به پادگان تیپ ۲ سلماس منتقل شدم، در آنجا به مدت ۳ روز چیزی که به من گذشته بود را در قالب پاسخ به پرسشهای فرمانده وقت تیپ، و مسئول وقت عقیدتی سیاسی، توضیح دادم تا سرانجام ترخیص و آزاد شدم. آن زمان، سرهنگ احمدی که آنجا بود راهنمایی نکرد که باید مدارکی برای اسارات داشته باشیم. هیچ کسی در رابطه با حق جانبازی و اسارت به من هیچ راهنمایی و توضیحی نداد. هر چند من برگه از خود پادگان دارم که بعد از مجروحیت اسیر شدم اما با توجه به شرایط جنگی حاکم در آن دوران، در این رابطه هیچ اقدام و یا پرسشی مطرح نکردم.»
شش سال از آزادی او میگذشت که داستان او بعد از جنگ شروع شد: «۴ سال پس از ترخیص شدن از خدمت سربازی اقدام به احقاق حق خودم نمودم. اما هر بار به زمان دیگر، شمارهی پیگیری دیگر و یا فرد دیگر حواله شدم و این پیگیری، حدود ۲۰ سال است که در سازمانها و نهادهای مختلف هنوز ادامه دارد و انگار قرار نیست به نتیجهای هم برسد. حرف اصلی این است. اشتباه ما این بود که توی کردستان خدمت کردیم کسانی مثل ما که زحمت کشیدهایم ما را به حساب نیاوردند.»
او در ادامه میگوید: «هنگامی که من توسط برادران سپاه، به پادگان تیپ ۲ سلماس منتقل شدم حدود ۲ ماه از پایان خدمت سربازیام گذشته بود و از طرفی با توجه به درمانی که از طرف کردهای منحله شدم در هیچ کدام از بیمارستان های ایران بستری نشدم و مدرک پزشکی دال بر مجروحیت از هیچ ارگان یا بیمارستانی ندارم هرچند آثار جراحات بر بدنم قابل مشاهده و معاینه است. و این موضوع کار ما را برای اثبات مجروح و اسیر شدن، سختتر کرده است.»
او جریان پیگیریهای اداری را با جزییات بیشتر تعریف میکند و میگوید: «۴ سال پس از تمام شدن خدمت سربازی به تهران مرکز پیگیری امور شهدا جانبازان و ایثارگران مراجعه کردم. از آنجا نامهای مهر و موم شده به پادگان سلماس برده و از سلماس نامه دیگری را به تهران بازگرداندم. این فرآیند هفت بار توسط شخص بنده تکرار شد و هر بار با این جمله مواجه میشدم؛ شمارهتان را به فلان مسئول بسپارید بعدا با شما تماس گرفته خواهد شد. اما در طی این هفت بار مراجعه یک بار هم با بنده تماسی گرفته نشد.گراش هم چند بار رفتهام اما متاسفانه وقتی از بالا دستور ندهند اینجا یا شیراز نمیتوانند کاری بکنند. کمکم به این نتیجه رسیدم که از حق خود بگذرم و از پیگیری آن به دلیل بار مالیاش صرف نظر کنم.»
اما محمود، پسر ارشد آقای رضایی، این پیگیری را بار دیگر تکرار کرد. «سال ۹۴ بود که پسرم محمود، برای هشتمین بار پیگیریهای من را ادامه داد. اما بازهم بی نتیجه ماند و مسئولین پادگان پاسخ دادند از شما پروندهای پیدا نشده است و اگر هم بوده باشد به عنوان پروندههای پیگیری نشده، با توجه به طول مدت زمانی که از جنگ گذشته است سوزانده شده و دیگر مراجعه نفرمایید. جالب این جا است که من کارت ایثار هم دارم اما این کارت هم، هیچ مزیت و تسهیلاتی را در اختیار ما قرار نداده است و بیشتر جنبه نمادین دارد.»
تقاضای این جانباز و آزادهی از لیست جامانده و گلهمند که آن را بارها و بارها به گوش مسئولین رسانده و نتیجهای نگرفته است، این است: «در وهله اول خواستار این هستم که این مشکل ۲۰ ساله را مرتفع کنند و من را به حق قانونی و شرعی خویش یعنی تعیین و ثبت درصد جانبازی، تشکیل پرونده در رابطه با آزادگی و اسارت و بهرهمندی از امکانات و مزایایی که سایر جانبازان و آزادگان از آن بهرهمندند برسانند و در وهله دوم تقاضا دارم درصورتی که پیگیری این مطالبه به حق به هر دلیلی مقدور و امکان پذیر نیست ما را از این موضوع آگاه کنند تا بیش از این متحمل هزینههای پیگیری این امر نباشیم و دراین رابطه جوابی قطعی و مشخص برای فرزندان و خانوادهام داشته باشم.»
آذرکیش : یک بار رفتم، گفتند نمیشود و دیگر مراجعه نکردم
احمد آذرکیش هم ۵۹ ساله است او این روزها در کوچهی ایثارگران محلهی باغ شفا زندگی میکند. یک مغازهی آپاراتی روبه روی آتشنشانی دارد و گاهی اوقات به آن سر میزند. هر چند خودش میگوید: «در حال حاضر مشغول کار خاصی نیستم.»
قصه احمد آذرکیش شبیه علیرضا رضایی است. او در ابتدای جنگ نزدیک سه ماه در اسارت نیروهای کومله بود. آذرکیش در مورد دلیل نبودن ناماش در لیست آزادگان گراش میگوید: «من حدود ۲۰ سال پیش به ستاد آزادگان شیراز مراجعه کردم اما جواب دادند که برای مدت زیر ۶ ماه کارت آزادگی صادر نمیکنند و دیگر بعد از آن مراجعه و پیگیری نکردهام.»
احمد آذرکیش در مورد اسارت خود میگوید: «سال ۱۳۶۰ و اوایل جنگ من در بانه خدمت میکردم و مدت زیادی از خدمتم باقی نمانده بود که در تخت سنندج اسیر کومله شدم. دو پاسدار و ۹ سرباز بودیم. پاسدارها را بردند و ما بعد از سه ماه که در کوهها اسیر بودیم آزاد شدیم.»
از آذرکیش میپرسم اسارات او در ایران بوده یا عراق؟ جواب میدهد: «من با منطقه آشنایی نداشتم و تمام آن منطقه کردنشین است. در خانه البته وسایل و نوشتههای عربی بود اما مطمئن نیستم در مرز ایران بودیم یا ما را به خاک عراق برده بودند.»
او در مورد دردسرهای بعد از اسارات میگوید: «آن زمان در محل خدمت ما که تیپ ۲ سقز بود برای من غیبت رد کرده بودند. اما از طریق نخستوزیر پیگیری کردم و در نهایت قبول کردند که این مدت در اسارت بودم و جزو خدمتام محسوب شد، حتی فوقالعاده جنگی هم اختصاص پیدا کرد. دوباره به یگان خدمتی برگشتم و در یک عملیات دیگر هم حضور داشتم تا خدمتم به پایان رسید.»
بعد از حدود ۳۰ سال از بازگشت آزادگان. هنوز بر اساس ماده ۲ قانون حمایت از آزادگان فقط ایرانیانی برای مدت ۶ ماه یا بیشتر به زندان افتادهاند مشمول این قانون میباشند و احمد آذرکیش به استناد این بند قانونی از لیست آزادگان حذف شده است.
آذرکیش هم از این شرایط و بینتیجه ماندن پیگیریها دلگیر است و ادامه میدهد:«به من گفتهاند چون مدت اسارتم زیر شش ماه است باید بخشنامه از مجلس بیاید و از طریق ستاد آزادگان استان فارس پیگیری کنیم تا عنوان آزاده بگیریم و شامل امکانات و مزایای آزادگان شویم.»
ملکی: پدرم گفت پول بیتالمال را نمیخواهیم
نام محمدرضا ملکی در کتاب سیمای وارستگان نوشته سید عباس معصومی که به نوعی مرجع شهدا و آزادگان گراش است وجود دارد. اما نام او در لیست بنیاد شهید از آزادگان گراش خالی است. برای پیگیری موضوع با محمدرضا ملکی در مورد ثبت نشدن ناماش در لیست آزادگان گراش تماس گرفتیم: «آن زمان پدرم گفت که پول بیتالمال را نمیخواهیم به خاطر همین برای ثبت شدن در لیست آزادگان پیگیری نکردم. دو تا از همدورههای من که لاری بودند پیگیری کردند و کارت گرفتهاند.»
ملکی در مورد مدت اسارات خودش میگوید: «فروردین ۶۷ در جبهه جنوب منطقه فکه در عملیات منافقین کوردل اسیر شدم و بعد از ۸ ماه اسارت در ۱۹ آبان ۱۳۶۸ به ایران بازگشتم. البته نام ما در لیست صلیب سرخ هم ثبت شد.» محمدرضا ملکی میگوید: «من به عنوان سرباز سال ۶۶ از لار اعزام شدم و در لشکر ۷۷ خراسان خدمت کردم. با احتساب ایام اسارت ۱۶ ماه سابقه جبهه دارم. الان به خاطر پسرم که باید به خدمت برود پیگیر صدور کارت آزادگی هستم.»
این اطلاعاتی است که سال ۱۳۷۰ سید عباس معصومی در کتاب سیمای وارستگان از محمدرضا ملکی به عنوان یکی از آزادگان گراشی آورده است. اما در سالهای بعد نام او نیز از لیست آزادگان گراش خط خورد.
حالا در سال ۱۴۰۱ گفتوگویی تلفنی با او داشتیم، خودش را این طور معرفی میکند:«من محمد رضا ملکی، فرزند ملک هستم و الان ۵۶ سال دارم.شغلم دامداری است، البته حالا باید بگویم، بود، چون وضعیت بد اقتصادی باعث شد گاوداری محمد ملکی که محل آن دشت بالاست، تعطیل شود و درواقع در حال حاضر بیکارم.»
او در مورد نحوهی اسارتش میگوید:«فکه بودیم، تاریخ ۸ فروردین ۱۳۶۷ بود. در حملهای از سوی منافقین و عراقیها ما از سر شب تا صبح مقاومت کردیم. تاریک و روشن صبح، نور چند ماشین را دیدیم و فهمیدیم که نیروی دشمن است خیلی از همرزمان در آن عملیات شهید شده بودند و حدود ده نفر دیگر مانده بودیم و چون محاصره شده بودیم، چارهای نداشتیم جز اسیر شدن. ولی چند روزی ما را در مرز عراق نگه داشتند، در مرز با کتک از ما استقبال شد و بعد ما را منتقل کردند به اردوگاه کرکوک عراق.»
«در اردوگاه کرکوک بیشتر از این که شکنجه جسمی شویم، شکنجه روحی شدیم،» او با گفتن این جمله ادامه داد:«من تنها گراشی در آن اردوگاه بودم اما ۵ نفر لاری هم آنجا بودند که هنوز هم با آنها در ارتباط هستم و حالشان را میپرسم. آن جا روی فکر ما کار میکردند، میگفتند پناهنده شوید، میگفتند خبرچینی کنید، میگفتند به انقلاب و رهبری بد بگویید، ولی ما هیچ کدام از این حرفها را قبول نکردیم و سخت پای حرف و اعتقادات خودمان ماندیم. یادم است وقتی عراقیها در عملیات مرصاد که برای گرفتن باختران بود، شکست خوردند، دیگر نمیتوانستند خرجی ما را بدهند و ما را در اردوگاه نگه دارند برای همین تصمیم به آزاد کردن ما گرفتند، ۲۵۰ نفر از ما اول مرخص شدیم. اما قبل از رد شدن از دیوار آزادی باید از تونل وحشت رد میشدیم، میگفتند اگر میخواهید آسیب کمتری ببینید بگویید «مرگ بر امام»، هر چند باز هم قرار بود طعم باتوم، چوب و شلاق را در تونل بچشیم اما کمی سبکتر، هیچ کدام از بچهها این حرف را نزدند فقط برای این که درد کمتری بکشند زیر لب جملات نامفهمومی میگفتند اما یک نفر از ما که ۳ سال بود که آن جا اسیر بود وقتی یکی از فرماندهان عراقی گفت این جمله را تکرار کند وگرنه او را آزاد نمیکنند، جواب داد: «من ۳ سال ماندم اینجا و نگفتم مرگ بر امام حالا بگویم؟ و بعد خودش سرش را انداخت پایین و به اردوگاه برگشت.»
۸ ماه بعد از اسارت ملکی، آزاد میشود: «خانوادهام را از اسارت ما باخبر کرده بودند، ۱۹ آبان سال ۱۳۶۸ ما را آوردند لب مرز و تحویل ایرانیها دادند و دیدار با خانواده میسر شد. وقتی گفتند بیایید به عنوان آزاده پرونده تشکیل دهید و حقوق دارید، پدرم اجازه نداد، خودم را معرفی کنم و مدارکم را تحویل دهم، عقیده داشت، پول بیت المال است و حق الناس میشود و ما پول بیتالمال نمیخواهیم.»
اما ۱۶ سال بعد ملکی تصمیم به پیگیری اضافه شدن نامش به لیست آزادگان میشود: «من آن زمان به حرف پدرم گوش دادم و کاری نکردم تا این که اعلام کردند بچههای آزادهای که شش ما به بالا اسیر شده باشند، از سربازی معاف میشوند، من هم فقط یک پسر داشتم و میخواستم از این امتیاز استفاده کنم از سال ۸۳ اقدام کردم که کارت آزادگی بگیرم به شیراز مراجعه کردم، ستاد آزادگان هیج کاری برای ما نکرد و یک نفر به اسم بیابانی اصلا پرونده ما را به تهران هم نفرستاده بود. من حتی نامهای از رهبری دارم که در آن آزاده محسوب شدم و یک کمیسیون نیز در اهواز برایم تشکیل شد که این موضوع را اثبات میکند اما متاسفانه به اداره اینجا گزارش ندادند و نمیکنند و پسرم هم معاف نکردند و همه چیز ول شد و رفت.»
این آخرین جلمه ملکی در این گفتگو بود: «به هر حال من هر کاری کردم برای خدا بوده و خیلی سخت نگرفتم مقاومت کردیم و پای انقلاب ماندیم و خوشبختانه آزاد شدیم و چیزی از مسئولین هم نمیخواهیم ولی دیگر همه ما را فراموش کردند هم مسئولین و هم مردم. هیچ کاری برای ما نکردند. چیزی هم لازم نداریم گفتیم پسرم را معاف میکنند که نکردند خدا یارشان.»
گراشی
۲۶ مرداد ۱۴۰۱
نه فقط شما بلکه خیلیا آسیبدیدهی جنگ تحمیلی هستند و حتی شما هم نمیدانید.
خوبه خدا هست.
عزیز نوبهار
۲۶ مرداد ۱۴۰۱
کجا میتوانی ز قلبم ربایی
تو عشق میان من و میهن من؟
قدردان شما هستم
این داستان برای بخشی از رزمندگان هم وجود دارد و حق و حقوق انها نادیده گرفته شده است